امروز دوباره سر کار نرفتم. دیشب مثل دیوانه ها نشستم و همه قسمتهای سریال "چهارشنبه" رو نگاه کردم. سریال چندان جالبی برای بزرگترها نیست و توصیهاش نمیکنم. برای نوجوانها شاید سرگرم کننده باشه. ولی اینکه چرا من نگاهش کردم در حالیکه مدام در حال نگاه کردن بهش به خودم فحش میدادم بحث دیگری است. فکر میکنم ساعت چهار صبح بود که خوابیدم. هفت حنا بیدار شد. کارهاش رو کردم و بردمش مهد. همسر هم امروز میرفت اداره و چهارشنبه روز دورکاری منه. اول به مدیرم پیام دادم که دیر شروع میکنم. بعد فکر کردم تا ظهر مرخصی بگیرم و کمی بخوابم. خوابیدم و بیدار که شدم ساعت یازده و بیست دقیقه بود. به مامانم تلفن کردم و البته بهش نگفتم که آف گرفتم. گفتم از خونه کار میکنم. بعد به مدیرم تکست زدم که بقیه روز رو هم آف میگیرم. نشستم و در دفترم بزرگ نوشتم که "چطور میتونم از این چالهای که توش هستم بیرون بیام؟" کمی جستجو کردم که چطور در خودمون برای کار کردن انگیزش ایجاد کنیم. کمی اونها رو خوندم. نشستم برنامهریزی کردم - برای همه چیز به جز کار کردن البته". یک ناهار خیلی سالم خوردم که باقیمانده شام دیشب بود: ماهی سالمون، بروکلی آب پز و سیبزمینی شیرین پخته. دوباره برنامهریزی کردم ولی باز هم برای هر چیزی به جز کار. و امروز خیلی سریع گذشت. خیلی خیلی سریع گذشت و الان ساعت ده دقیقه به پنج عصره و من باید برم دنبال حنا. به خاله زنگ زدم که بیا شام خونه ما. میخواستم عدس پلو درست کنم با گوشت چرخکرده و کشمش. خاله گفت که کار داره. از پریروز غذا مونده . تصمیم گرفتم عدس پلو رو بگذارم برای فردا و امشب باقیمانده غذا ها رو بخوریم که یخچال کمی خالی بشه... فردا وقت دکتر گرفتم و میخوام بهش بگم قرص ضد افسردگیم رو عوض کنه. این قرص رو کجدار و مریض خوردم ولی یک مدته که خیلی معدهام رو اذیت میکنه. امیدوارم که قرص تازه کارآیی بهتری داشته باشه.
دیگه باید برم دنبال حنا...
سه شنبه هفته قبل سر کار نرفتم و در عوض بیشتر خوابیدم. همون روز عصر رفتم کافی شاپ و یک یادداشت طولانی نوشتم که متاسفانه نمیدونم چرا ذخیره و پست نشد. الان یازده روزه که همونطور که میشه چراغ یک اتاق رو خاموش کرد، چراغ اشتیاق به کار من خاموش شده. دوباره احساس میکنم یک توده سنگین و سرب گونه مه آلود در قسمت جلوی سرم هست و اصلا نمیتونم تمرکز کنم. برای این عدم تمرکز هم البته بهای سنگینی دارم میدم و از کارهام بسیار عقب هستم. امروز هم دوباره مرخصی گرفتم و اومدم خونه خوابیدم. از دیشب دلگیر و غمزده هستم. البته امروز ظهر با همسر حرف زدم. دوباره عذرخواهی کرد و مسوولیت دعوا رو به عهده گرفت. ولی این گرهی از مشکلات ما باز نمیکنه. تا کی میشه مدام الکی دعوا کرد و بعد دوباره عذرخواهی و بعد دوباره روز از نو و روزی از نو؟ به همسر گفتم دیگه امید ندارم دعواهامون کمتر بشه چون من دارم در حد توانم سعی میکنم که در صحبتهام و رفتارهام مواظب باشم که باعث رنجش تو نشم ولی موفق نمیشم. گفتم تنها کاری که الان به نظرم میاد که باید انجام بدیم اینه که چطور این اختلافات رو مدیریت کنیم که در حضور حنا نباشه. همسر البته بهم گفت که لازم نیست که مدام مواظب حرکات و حرفهام باشم. برای دعواهامون هم قرار شد که بگیم احتیاج داریم تنها باشیم و از محیط دور بشیم. به نظر من خیلی تکنیک موثری نیست. ولی هنوز جایگزینی براش ندارم.
از کار میگفتم. کاری که مدام روی هم تلنبار میشه و الان بیش از هرزمان دیگری هم حضور من و کار من لازمه و من انقدر با کارم مشکل دارم که امروز فکر میکردم کاش تصادف کنم و برای چند وقت یک دلیل موجه برای سرکار نرفتن داشته باشم. فکر مرگ نبودم اصلا. فقط فکر اینکه مجبور نباشم برم سر کار. مشاورم میگه اگر بخواهم بهم استرس لیو مینویسه. ولی من این رو نمیخوام. بعد باهام درباره فیلها صحبت میکنه. همون فیلهایی که بچگی پاشون رو با زنجیر میبندن و نمیتونن حرکت کنند. و بعد چنین به وجود زنجیر باور دارن که بزرگتر که میشن، پاشون رو فقط با یک طناب نازک میبندند که خیلی راحت میتونن بکنن و فرار کنند ولی دیگه باورشون جلوی رفتنشون رو میگیره. مشاورم بهم میگه اون چیزهایی که عنوان "باید" نهادینه شده داری جلوی حرکتم رو میگیره. مثلاً همین انرژیی که هر روز میگذارم برای رفتن به سرکاری که هیچ علاقهای بهش ندارم، آیا نمیتونه برای پیدا کردن یک کار جدید مصرف بشه؟
اما آیا من به کارم علاقه ندارم؟ نمیدونم. یک بازه چند هفته ای بود که داشتم از کارم لذت میبردم. از پروسه شروع کردن و تموم کردن و تیک زدن به همه کارهای انجام شده. چی شد که یک دفعه این لذت در من مرد؟ شاید یک دلیل اینه که حجم کار زیادی که باید انجام بدم من رو مستاصل کرده و تعلل کردن حتما بدترش هم میکنه ولی واقعا نمیخوام/نمیتونم بهش فکر کنم. یک جور فلج ذهنی هستم و در ذهنم همش منتظر اون لحظه هستم که همه چیز برگرده سر جاش و من به طرز معجزه آسایی حالم خوب بشه و شروع کنم به برنامه ریزی و انجام کارها.
اصلا بیخیال. بیایید به کار فکر نکنیم. به زندگی کردن هم فکر نکنیم. فقط به نیم ساعت آینده فکر کنیم و اینکه چه کاری در این نیم ساعت بهمون کمک خواهد کرد که اون کسی که میخواهیم بشیم؟ بعضی چیزها البته فقط خود گول زنی هستند. مثلاً من الان دارم فکر میکنم اگر برم کتاب تربیت کودکی که دست گرفتم بخونم، از وقتم خوب استفاده کردم. و البته درسته. استفاده نابجایی از وقت نیست ولی در عین حال در بین همه کارهایی که لازمه انجام بدم، این یک جور به تعویق انداختن کاره. در حال حاضر اما بعد از مسواک زدن و صورت شستن، تنها کاری هست که شایدبخوام انجامش بدم..
این آخر هفته خیلی خوب بود.
جمعه عصر: وقت آرایشگاه داشتم. تا ساعت پنج شرکت بودم و از اونجا یک سر رفتم آرایشگاه. آریشگاه خلوت بود و جز آرایشگر من و یک آرایشگر دیگه و مشتریهاش بقیه سالن خالی بود. با آرایشگرم که تقریبا از سالی که به کانادا مهاجرت کردم میشناسمش از این در و اون در حرف زدیم. تولد دوست پسرش بود و قرار بود شنبه برن جشن بگیرن. بعد کمی درباره فیلم و سریال حرف زدیم. بقیه وقتهایی که تنها بودم کمی درباره شخصیت "منطقی" که براساس تست شانزده شخصیت شخصیت من هست مطالعه کردم. به نظرم خیلی از تحلیلهاش درست بود و نصایح سودمندی هم برای شخصیتهای مثل من داشت. ساعت تقریبا هفت و چهل دقیقه بود که کار من در آرایشگاه تموم شد. دو دل بودم که آیا برم کاستکو برای خریدیا نه. به همسر تلفن کردم که اگر حنا خوابیده برم خریدهام رو انجام بدم که جواب نداد. از اینکه جواب نداد حدس زدم که حتما برده حنا رو بخوابونه و تصمیم گرفتم که برم کارهای خریدم رو انجام بدم. خلاصه که هشت رسیدم و کاستکو و تا هشت و نیم که کاستکو بسته میشه خریدهام رو انجام دادم. نه رسیدم خونه و همسر تازه حنا رو خوابونده بود و اومده بود پایین. همسر مشغول شستن ظرفها شد و من هم خریدها رو جابجا کردم. تقریبا ده/ده و نیم بود که هردو کارمون تموم شده بود. نشستیم با هم اول اپیزود این هفته Fifth State که درباره MAiD بود نگاه کردیم. در کانادا اگر کسی بیماری صعب العلاج داشته باشه و یا اگر بیماریی داشته باشه که کیفیت زندگیش رو به قدری پایین بیاره که براش قابل تحمل باشه میتونه درخواست کنه که با کمک پزشک یا پرستار بمیره. این قانون اول طوری نوشته بود که فقط کسانی که بیماری لاعلاج داشتند و مرگشون حتمی بود میتونستن چنین درخواستی بدن. ولی بعداً این قانون تغییر کرد و دیگه لازم نیست که بیماری حتماً منجر به مرگ باشه که کسی چنین درخواستی بده. به زودی این قانون حتی شامل کسانی که از بیماریهای روحی مثل افسردگی هم رنج میبرند هم خواهد شد. این البته بحث سخت و بسیار سنگینی هست. من بعنوان کسی که از موافقان این طرح هستند، متوجه نگرانی ها و نقدهای گاهی درستی که به این سیستم میشه هستم، ولی در نهایت من فکر میکنم که باید راهی باشه که یک نفر بتونه با آرامش و راحت بمیره. کلاً اپیزود سختی بود و وقتی تموم شد و همسر پیشنهاد کرد که چیز دیگری نگاه کنیم، بهش گفتم تنها چیزی که میخوام نگاه کنم یک فیلم کمدی و بی معنی هست که حسابی بخندیم.. در نهایت من یک فیلم پیدا کردم به اسم "پرستار خوب" این فیلم بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده و به نظر من فیلم قشنگی بود و خیلی خوب هم بازی شده بود. هرچند که در نهایت نه تنها خندهدار نبود بلکه تلخ هم بود.
شنبه: من و همسر شب خیلی دیر خوابیده بودیم ولی حنا هشت بیدار شد و بنابراین من هم بیدار شدم. با حنا بازی کردیم و کلی خندیدیم. گذاشتم همسر بخوابه و ساعت یازده دیگه با حنا رفتیم بیدارش کردیم. بعد همسر برانچ درست کرد (با حنا قبلا یک چیزی خورده بودیم البته) و با هم غذا خوردیم. دوازده و نیم من حنا رو بردم بخوابونم و خودم هم کنارش خوابم برد. وقتی بیدار شدم ساعت یک ربع به سه بود. همسر پایین رو مرتب کرده بود. برای عصر مهمون داشتیم و دوستان جیسون قرار بود که بیاد خونه ما برای تماشای هاکی. فکر کردم که شاید حنا رو بردارم و برم خونه خاله. ولی در نهایت فکر کردم حتی اگر برم خونه خاله تا هفت و نیم باید برگردیم که حنا شام بخوره و بخوابه. اینه که تصمیم گرفتم خونه بمونم. به همسر در آماده سازی مخلفات برای پذیرایی کمک کردم. بعد همسر و حنا رفتند که یک سری چیزهایی که من نخریده بودم مثل نوشابه و ... بخرن. حنا هم از ظهر هی میگفت که هندوانه میخواد. بنابراین بهش گفتم که با ددی برو و هندوانه بخر. وقتی برگشت دیگه حتی یک دقیقه هم نمیخواست صبر کنه تا من هندونه رو ببرم. کلی بالا و پایین پرید تا من هندوانه رو بریدم و کلی هندوانه خورد. عصر اول برادرشوهرو پدرشوهر اومدن. برادر شوهر با مهربانی نشست و به حنا شام داد (البته شام خاصی نداشتیم و از همون چیزهایی که روی میز بود مثل سبزیجات خرد شده، پنیرهای مختلف با کرکر و یا نون و حوموس خوردن.) از شش و نیم دیگه مهمونها سر رسیدن. من و حنا هم تا تقریباً هفت و نیم با مهمونها بودیم و بعد خداحافظی کردیم و رفتیم بالا. کمی با حنا بازی کردم، بعد کتاب خوندیم و خوابیدیم. من هم دوباره با حنا خوابم برد. یک بار بیدار شدم که دیدم ساعت ده و نیمه و هنوز صدای مهمونها میومد. این بود که دوباره خوابید. دفعه بعد که بیدار شدم ساعت دوازده و نیم بود که همسر اومد بالا و گفت مهمونها رفتند و اون هم پایین رو جمع کرده.
یکشنبه: ساعت هفت بیدار شدم. حنا و همسر خواب بودن. کمی کتاب خوندم و بعد حنا بیدار شد و شیر خواست. بهش شیر دادم و بعد شروع کردیم به شستن لباسها. خدایی وقتی آدم بچه داره چقدر لباس چرک در میاد. حداقل یک دست لباس برای هر روز حنا در مهدکودک. بعد سه-چهار دست لباس خواب. کلی پیش بند. پتو و ملافه های خونه و مهد. یعنی امروز من پنج ست لباس انداختم تو ماشین. در حین شستن لباسها اومدیم پایین. دارم سعی میکنم کاری کنم که حنا عادت کنه که خودش بازی کنه و همش نخواد که من یا پدرش باهاش وقت بگذرونیم و بازی کنیم. تا الان در این امر موفق نبودم البته و هنوز فقط انتظار داره وقتی خونه هستیم همه وقت رو باهاش بگذرونیم. در همین راستا امروز صبح ساعت تایمر جدیدی که خریدم رو گذاشتم روی میز و گفتم یک ربع حنا بره خودش بازی کنه و مامان قهوه بخوره و مجله بخونه. نشون به اون نشون که سر چند دقیقه اومد و گفت که مامی بیاد کتاب بخونه. گفتم نه، مامی داره مجله میخونه. حنا خودش بره کتابش رو بخونه. هنوز این حرفم تموم نشده بود که صفحه مجلهای که در دستم بود رو گرفت و پاره کرد. دیگه برش داشتم و گذاشتم روی مبل و گفتم که حنا دو دقیقه تو تایم آوت هست چون مجله مامان رو پاره کرده. دقیقه اول خوب نشست. بعد شروع کرد اومدن پایین و من دوباره گذاشتمش روی مبل. دیگه این چرخه شروع شد و حنا کلی هم خوشش اومده بود چون احساس میکرد که یک جور بازیه که از مبل بیاد پایین و بدوه و من بگیرم و دوباره بگذارمش سر جاش. من هم این وسط از اینکه برنامه تربیتیم اینطوری شکست خورده بود خندهام گرفته بود. چون نه تنها باعث نشد که حنا خودش بازی کنه، بلکه دقیقاً به جایی رسیده بودیم که حنا میخواست و اون توجه بهش بود. خلاصه که کلی سعی کردم که جلوی خندهام رو بگیرم. در نهایت حنا نشست و کمی هم گریه کرد. بعد رفتم بغلش کردم و گفتم این کارش که مجله رو پاره کرده اصلا درست نبوده. بعد برای صبحانه پنکیک درست کردم با موز، توت فرنگی و بلوبری در کنارش. رفتیم با حنا پدرش رو بیدار کردیم و با هم صبحانه خوردیم. بقیه صبح به تا کردن لباسها گذشت و جیسون هم دوباره کمی پایین رو جارو کرد و ... ساعت یک جیسون حنا رو برد که بخوابونه. کمی بعدش پدر جیسون اومد خونه ما که پیش حنا بمونه. ما قرار بود که بریم دیت. تصمیم گرفتیم که بریم هایک. بعد از سالها رفتن به هایک خیلی بهمون چسبید. راستش رو بخواهید برای من هم خیلی خوب بودچون انتظار داشتم بعد از مدتها بی تحرکی نتونم خیلی خوب برم ولی خیلی بهتر از انتظارم بودم و حس کردم بدنم دوباره این شانس رو داره که رو فرم برگرده. بعد از هایک هم رفتیم یک کافی شاپ و کلی با هم حرف زدیم. خیلی خوب بود و احساس میکردم که رو ابرها هستم. به خودمون افتخار میکردم که داریم رو رابطه مون کار میکنیم و داریم برای هم وقت میگذاریم. به خودم گفتم که امروز رو باید بنویسم که یادم بمونه.
خوب تا اینجا همه چیز گل و بلبل بود و من خیلی دوست داشتم که بقیه شب هم همینطور میبود. اما عصر به خونه برگشتیم. حنا بیدار شده بود و داشت با پدر بزرگش کارتون نگاه میکرد. همسر گفت شام درست میکنه. من هم گفتم بعد از شام میخوام مافین هویج و جو پرک درست کنم برای حنا. در حالیکه همسر شام درست میکرد، من رفتم بالا و حمام کردم. وقتی برگشتم پدرشوهر داشت میرفت چون فردا باید دوستی رو به فرودگاه میرسوند و قرار بود صبح خیلی زود بیدار شه. دیدم همسر داره شراب سفیدی که یکی از دوستانش آورده رو باز میکنه که بریزه تو غذا. بهش گفتم اگر شراب برای غذا میخواهی کلی شراب باز شده داریم. اول اونها رو تموم کن و بعد تازهاش رو باز کن (روی کانتر ما پنج تا بطری شراب نیم خورده هست که دیگه به درد تنها خوردن نمیخورن و بهترین کاربردشون همینه که برای طعم دادن به غذا اضافه بشن) . همسر با دلخوری شراب رو گذاشت کنار. بعد ازش پرسیدم که چی داره درست میکنه که گفت سینه مرغ گذاشته تو فر و داشت سالاد خرد میکرد که شام سالاد و مرغ بخوریم. برای من و همسر که میخواهیم مراقب وزن و خوردنمون باشیم البته این غذا ایده آله ولی خدایی آیا این غذای کاملی برای یک بچه دو ساله است؟ به همسر گفتم فکرنکنم حنا بتونه این غذا رو تنها بخوره. همسر گفت چرا؟ گفتم اولا که حنا کلا اهل سبزیجات خام نیست (مثل بروکلی خیلی دوست داره ولی باید پخته باشه) و ثانیا حتی چنین غذایی برای رشدش کافی نیست. خلاصه که همسر گفت باشه. تو یخچال برنج هست و اون رو هم گرم میکنم کنارش. خلاصه شام آماده شد و حنا به برنج و مرغ اصلا لب نزد. از من کمی سالاد خواست ولی هویجها رو فقط خورد و بعد تف کرد بیرون. همسر بهش گفت که این تنها غذایی هست که داریم و اگر نخوره جایگزین دیگری نیست. من البته با این حرف همسر کاملاً موافقم که برای بچه نباید آلترناتیو دیگه معرفی کرد. ولی در عین حال معتقدم حتی یک قسمت از غذا باید چیزی باشه که بچه دوست داره و آدم مطمئنه که از اون میخوره. اینطوری بچه ممکنه کاملا سیر نشه ولی حداقل اینه که خیلی گرسنه نمیخوابه. خلاصه که حنا لب به چیزی نزد. همسر هم گفت که اگر نمیخوری برو بازی کن. و حنا گریه کرد. تا اینجا هم من پشتیبان جیسون بودم و غذا میخوردم و به گریه حنا اعتنا نمیکردم. بعد از چند دقیقه گریه حنا آروم شد. جیسون غذاش تموم شده بود و داشت جمع و جور میکرد. از من پرسید: میشه حنا رو امشب تو بخوابونی؟ من هم گفتم باشه. بعد حنا اومد بغل من و خواست از سالاد من بخوره. من هم بهش سالاد دادم ولی دوباره شروع کردم به جویدن هویج و کرفس و ریختنشون بیرون. من داشت صبرم تموم میشد. رو کردم به جیسون که میشه بیایی حنا رو از من بگیری؟ جیسون خیلی عصبانی گفت که من که بیکار ننشستم. دارم ناهار فردا رو میکشم. من هم بهش گفتم من نگفتم تو بیکاری. من دارم بهت میگم برای اداره حنا به کمکت احتیاج دارم. اینجا جیسون با عصبانیت حنا رو از من گرفت و برد اتاق جلویی. بعد شروع کرد به من که هنوز داشتم سالادم رو میخوردم پرخاش که چرا نشستی. تو که هیچ کاری نمیکنی و داری به من فقط دستور میدی و ...بعد هم خودش اومد و مشغول ادامه کارش شد و ادامه داد که خسته است و همه کارهای خونه رو انجام میده و در نهایت من فقط ازش انتقاد میکنم و نیمفهمم که چقدر خسته شده. من هم دیگه تحملم تموم شد و بهش گفتم میدونی چیه؟ از همین لحظه من تو رو از همه کارهای مربوط به این خونه و حنا معاف میکنم. هر وقت خواستی برو، هر وقت خواستی بیا، اصلا دست به سیاه و سفید نزن. از عهده تربیت و کارهای حنا هم من به تنهایی برمیام. اصلا لازم نیست که بخواهی خودت رو خسته بکنی و نگران چیزی باشی. من خودم میتونم اوضاع رو مدیریت کنم. بعد هم رفتم پیش حنا که داشت در اتاق جلویی بازی میکرد. کمی بعد جیسون من رو صدا کرد و ازم معذرت خواهی کرد. گفت که انتقادهای پی در پی من اعصابش رو بهم ریخته و ...
از این موضوع الان چند ساعتی گذشته. حنا رو حموم کردیم و خوابیده. من مافین هویجم رو پختم. همسر بالاست و من بینهایت غمگینم. همسر قبل از بالا رفتن گفت که خیلی احساس بدی داره. بخصوص که امروز خیلی روز خوبی داشتیم و خراب شده. من گفتم من هم احساس بدی دارم بخاطر اینکه ما خیلی دعوا میکنیم و من دیگه نمیدونم که میتونم امیدوار باشم که رابطه ما خوب بشه و کمتر دعوا بکنیم. من بینهایت غمگینم چون احساس میکنم این چرخه دعوا بین ما قرار نیست تموم بشه. احساس میکنم که هرچقدر سعی میکنم چیزی نگم که باعث رنجش جیسون بشه باز هم نمیتونم و احساس میکنم که در زندگیی که با گفتن این بطری شراب رو باز نکن و یا این غذا برای بچه کافی نیست قراره دعوا بشه، همیشه چیزی برای دعوا کردن خواهد بود. دوست داشتم این آخر هفته، واقعا یک آخر هفته خوب بود ولی متاسفانه نیست...
امروز از خونه کار میکنم. کار که چه عرض کنم. الان ساعت تقریبا ده و نیم صبحه و من فقط سه/چهار تا ای-میل جواب دادم. دیروز هم روز مفیدی نبود. هرچند که دوشنبه تا چهارشنبه بسیار خوب کار کردم. باید قبول کرد که همیشه بازدهی آدم یکسان نمیتونه باشه. امروز فکر کنم از دیروز بهتر بتونم کار کنم. این یادداشت رو مینویسم و بعدش میرم سراغ کارم.
از امروز شروع کردم به حذف شکر اضافی از زندگیم به مدت ده روز. واقعیت اینه که همسر خیلی وزن اضافه کرده. چند روز پیش که وقت دکتر داشت، دکتر بهش گفته که شرایطش بحرانیه. فشار خون و کلسترولش بسیار بالاست و زمینه دیابت هم داره و نه از فردا و نه از امشب بلکه از همین الان باید شروع کنه به رژیم و حذف چربی و قند و نمک. فکر کنم من بخشی از مشکل همسر هستم بخاطر اینکه اغلب خریدها رو من انجام میدم و اینکه سبد غذایی ما پر از مواد مضره، تقصیر منه. البته خود همسر هم بیتقصیر نیست. علاقه فراوانی به پیتزا و پنیر داره. همینطور برنامه غذاییش بسیار نامنظم هست. معمولا طول روز سرش بسیار شلوغ هست و چیزی نمیخوره و در نتیجه شبها که میرسه خونه، گرسنه است و در نتیجه زیاد و مضر میخوره. من هم تصمیم گرفتم در این زمینه همسر رو یاری کنم و سعی کنم شکر و نمک رو از رژیم غذاییمون حذف کنم. دیروز یک جعبه آوردم و هر چی شکلات و بار و چیپس و .. بود رو جمع کردم.فعلاً به خودم قول دادم تا ده روز هیچ چیزی که شکر پروسس داشته باشه نخورم. اگر شیرین دلم بخواد میتونم میوه بخورم ولی نه بیسکوویت و شکلات. آماده هستم که چند روز آینده دچار عوارض ترک شکر بشم و کمی سردرد و ... داشته باشم. به غذای کم و یا بینمک هم باید عادت کنم. فکر کنم برای حنا هم خوب باشه. بهرحال هرچی باشه، ژنهای ما رو به ارث برده و بدنش مستعد فشار خون بالا و دیابت ممکنه باشه. بنابراین هرچقدر زودتر عادت به سالم خوردن پیدا کنه، همونقدر بهتره.
بهتره برم کار کنم دیگه. سعی میکنم خیلی مته به خشخاش نگذارم و سعی کنم با مه درونم کنار بیام.
دیشب اصلا خوب نخوابیدم. فکر کنم برای برگشتن به سرکار بعد از دو هفته استرس داشتم. استرس و اشتیاق. اینه که امروز ساعت هشت و نیم شب خوابم برد و الان که بیدار شدم ساعت دوازده و نیمه و گفتم بهتره کمی بنویسم.
دیشب یک فیلم مستند نگاه کردم به اسم نه تا پنج بعد از ظهر که داستان جنبش زنانه برای برابری حقوق، امکان ارتقا شغلی و جلوگیری از آزار جنسی در محیطهای کار در دهه هفتاد میلادی. بعد یک چیزی مثل چراغ تو ذهنم روشن شد که من چرا هنوز دارم برای مدیری کار میکنم که در این دوره و زمانه وقتی داشتم بعد از مرخصی زایمان بر میگشتم سرکار بهم گفت که ببینم چطوری کارت انجام میشه چون شرایطت فرق کرده و منظورش مادر شدن بود. چیزی که هیچوقت به هیچ پدری گفته نمیشه ... و به نظرم رسید که باید دو کار بکنم. یکی اینکه به بخش امور انسانی پیام ناشناس بفرستم که مدیرهای مردشون احتیاج به یک دوره آموزشی در این زمینه دارند. و دیگر اینکه دنبال کار بگردم در جای دیگه. چون مدیرم با اینکه حواسش بهم هست، در نهایت یک مرد با چنین عقایدی هست و هیچوقت به من اون فرصتی که باید رو نمیده چون زن هستم. علت اینکه میخوام ناشناس باشه این هست که واقعا نمیخوام مدیرم سر این موضوع کارش رو از دست بده ولی در عین حال هم فکر میکنم مدیرم لازمه که این رو یاد بگیره برای همه زنانی که بعد از من استخدام خواهند شد یا زنانی که الان در بخش ما هستند.
طی دو هفته گذشته چهار فیلم مستند نگاه کردم که اغلبشون بسیار تلخ و ترسناک و اعصاب خردکن بودند و بیشتر راجع به آدمهای ضد اجتماع و قربانیهاشون که متاسفانه اغلب زن هستند. یکی از این مستندها راجع به یک پسری در وینیپگ کانادا که در اثر حادثه ای که در هنگام ختنهکردن براش پیش میاد در نوزادی آلت تناسلیش رو از دست میده و یک روانپزشک به خانواده اش توصیه میکنه که به عنوان دختر بزرگش کنند. مستند خیلی خوش ساختی نبود ولی موضوعش خیلی برام جالب بود و رفتم کلی راجع به اون روانپزشک و اون پسر مطلب خوندم. اگر علاقمند بودید اسم Dr. John Money و David Reimer رو جستجو کنید. مستندش به صورت مجانی در یوتیوب هست. به نظر من که کار دکتر مانی کاملا غیر اخلاقی بوده و هر چند خیلی ها بعنوان یکی از جلوداران دانش جنسیت میشناسنش، من فکر میکنم خیلی آدم جالبی نبوده.
کلا دیدن همه این مستندهای تلخ و حتی همین ماجرای دکتر مانی، کلی اعصابم رو خرد کرد. کنار حنا که دراز کشیده بودم فکر کردم که دخترکم من تو رو به چه دنیای تلخی آوردم . فکر کردم که چطور میتونم ازش دربرابر این همه سیاهی و تاریک محافظت کنم. حقیقت اینه که وجود حنا برای من کلی شور و شوق زندگی به وجود آورده. با بودن حنا، من عاشق زندگی شدم. حسی که قبلترها اصلا تجربه نکرده بودم. وجود حنا باعث شده که بخوام زنده باشم، که بخوام زندگی کنم و زندگیم زیبا بشه، ولی همه اینها از خودخواهی آدمهاست. شاید بچه دار شدن، خودخواهانهترین کاری هست که آدمها انجام میدن. دیشب کنار حنا که دراز کشیده بودم به این نتیجه رسیدم که باید مثل ببر بالای سر بچهام باشم. به آدمها صد در صد اعتماد نکنم، که اگر حنا خدای نکرده بیماریی داشت حتی نظر دکترها رو بدون تحقیق و مراجعه به چند دکتر قبول نکنم ، که من و پدر باید بهترین مدافعان حنا در این دوران باشیم و در عین حال بهش یاد بدیم که چطور از خودش مراقبت کنه.