چرا؟

چرا من این آدمی هستم که هستم؟ چرا اصلا تمرکز ندارم؟ چرا در کارم اینقدر بد و عقب هستم و هیچ انگیزه‌ای هم براش ندارم؟ چرا فقط در وجودم اضطراب و ترس هست ولی این ترس اصلا کافی نیست که کاری انجام بدم؟ چرا دلم میخواد مدام بخوابم؟ چرا مدام گرسنه ام؟ چرا همش تپش قلب دارم؟ چرا مدام تصمیم میگرم و اجرا نمیکنم؟ چرا کافی نیستم؟ چرا اینقدر اعصابم خرده؟ چرا نمیتونم کار کنم؟ چرا زندگیم، فکرم و روزگارم اینقدر آشفته است؟ چرا مدام فکر میکنم باید خودم رو از اول اختراع کنم؟ چرا نمیتونم خودم رو دوست داشته باشم؟ چرا همه زندگیم همیشه اینطوری هستم؟ چرا انقدر بالا و پایین میشم؟ چرا نمیتونم یک متوسط دایمی باشم؟ 

اومدم یک کافی شاپ جدید. بیرون قشنگ و آفتابیه. ولی اینجا تاریکه و پنجره هم نداره. اشتباه کردم بجای لاته معمولی لاته وانیلی سفارش دادم.  خیلی بهش شکر اضافه کردن و شیرینیش زیاده ولی حوصله ندارم ببرم بهشون  این چیه بهم دادید. تازه هشت دلار هم بخاطر یک لیوان لاته پر شکر شارژ شدم. حالم این روزها متغیره. شبها بد میخوابم و هزار بار بیدار میشم. خوابهام پر از استرس و دعوا و چیزهای تلخه. صبحها که پا میشم عصبانی و کوفته هستم. ولی دارم یاد میگیرم حال بدم رو خوب کنم. ده دقیقه‌ای ورزش میکنم و حالم خیلی وقتها بهتر میشه. 

از هفته قبل شروع کردم به خالی کردن کمدهام. هر شب یکی-دو تا لباس که احساس میکنم نمیپوشم میگذارم کنار. لباسهایی که کهنه شدن یا لباسهایی که دوست ندارم کنار گذاشتنشون آسونه. سختتر از همه لباسهایی هست که دوستشون دارم و مال روزهایی هستند که وزنم متعادل بود و سایز دو یا چهار میپوشیدم. لباسهایی که توشون احساس شیکی میکردم. جمع کردن اونها و بخشیدنشون سخته. همش به خودم میگم شاید یک روزی دوباره وزن کم کنم و این لباسها تنم بشوند. الان چهار/پنج سالی هست که این رو به خودم میگم. هر سال به خودم قول میدم شش ماه صبر میکنم و اگر تا اون موقع چند کیلو لاغر نشدم، لباسها رو میدم میره. شاد بهتره این وظیفه رو بدم دست کس دیگری. مثلاً به همسر بگم که هرچی لباس سایز کوچک هست جمع کن و ببر بدون اینکه خودم نگاه کنم. دارم سعی میکنم به لذتش فکر کنم، به لذت یک کمد که لباس مرتب ازش آویزون هستند. دارم سعی میکنم که فکر کنم چقدر قشنگ خواهد بود اگر خونه مرتب باشه و همه چیز راحت و در دسترس. اما باز هم دلم اون ترنجی رو میخواد که لباسهاش به تنش برازنده بودن. تو اپی که باهاش پروژه رو پیش میبرم گفته که این یک پروژه احساسی هست ولی هر چیزی که براتون اندازه نیست بدید بره. شاید باید مثل چسب زخم بکنم بره. 

نوروزتان پیروز

دوستان گلم،


براتون دلی شاد، روحی آرام، بدنی سالم و ورزیده، روزهایی پربار، و جیبی پر پول  آرزو میکنم. 


امیدوارم که در سال جدید به همه اهداف قشنگ زندگیتون برسید و کنار عزیزانتون بهترین روزها رو تجربه کنید. 


سال نو مبارک.

روز شنبه است. حنا با بابابزرگش رفتند پارک. من هم اومدم یک کافی شاپ که از همون لحظه‌ای که رسیدم پشیمون بودم از اومدنم به اینجا. چون زیادی شلوغه و موزیکش هم خیلی خوب نیست. ولی دیگه موندم. خوردنی جالبی هم نداشتم. یادمه قبلا کیک و شیرینیهاش بهتر بود. یک چای سفارش دادم که اونهم معده‌ام رو اذیت کرد و نصفه خوردمش. روبروی من یک مادر و دختر اومدن. دختره به نظر ده-یازده ساله میاد و مار هم جوونه. کره‌ای هستند به نظرم و یک عالمه موی سیاه و مشکی تو سر هردوشون هست. مادره خوش هیکله و سرش تو موبایله و دختره داره نقاشی میکنه (سیاه قلم) ولی همش میکشه و پاک میکنه. فکر میکنم یه روزی من و حنا هم میآییم با هم کافی شاپ و دلم غنج میره. 

روزهای خوبی رو دارم میگذرونم و خوشحالم. فکر میکنم دلیل حال خوبم چند تا چیز مختلفه: یکی قرص ضدافسردگی جدید که حسابی باهام جوره (هرچند احساس میکنم باعث اضافه وزن شده)، این اپی که دارم و کم و بیش انجام روتینهایی که حالم رو خوب میکنه و بعد هم پی بردن به این نکته که یک قسمت عمده تغییر مود من بخاطر هورمونهای زنانه است و شروع کردن یک سری مکمل که تعادل استروژن و پرژسترون رو بهتر کنه. جالبیش اینه که حتی با وجود موردی که با مدیرم پیش اومده، خیلی هم دارم با علاقه کار میکنم. انگار یک چیزی در مغزم عوض شده. راحتتر ایمپالس (همون نفس اماره خودمون؟!) رو کنترل میکنم. مثلا امروز وقتی اومدم بیرون، اول فکر کردم برم خرید. ولی بعد فکر کردم خرید کردن با هدف طولانی مدتم که کم کردن وسایل و تمیز نگه داشتن خونه است متضاده. بنابراین اومدم کافی شاپ. وقتی هم رسیدم کافی شاپ، خیلی دلم میخواست وبلاگ بخونم و .... ولی نشستم سر درسم و بعد از یک ساعت درس، شروع کردم به وبلاگ خوانی/نویسی. 

باید برم خونه و شام درست کنم. همسر با دوستانش قراره برن بیرون، استندآپ کمدی. من و حنا هستیم و احتمالا پدر شوهر عزیز. بعد از اینکه حنا خوابید، میخوام بشینم و یکبار برای همیشه از اولیتهای زندگیم برسم و بگذارم دم دست و تا یک سال دیگه هم بازبینیشون نخواهم کرد. از اینکه خیلی وقتها انرژی و وقتم رو صرف این میکنم که راجع به چیزی تصمیم بگیرم، یا تصمیمم رو بازنگری کنم، خسته‌ام. نمیدونم چنددرصد افراد مثل من هستند. ولی من همش میخوام چیزها رو مرور کنم. مثلا ما خونه خریدیم و الان دیگه باید کنار گذاشت و بهش فکر نکرد. ولی من کلی وقت صرف میکنم و خونه و آپارتمان نگاه میکنم. در حالیکه باید به خودم بگم، تصمیم گرفتی و خریدی و الان دیگه جاش نیست که دوباره بهش فکر کنی. بیخیال شو و انرژی و وقتت رو صرف موضوع بهتری کن. 

در راستای کم کردن وسایل خونه، تخت بزرگ و جاگیر اتاق مهمون رو امروز گذاشتیم تو وبسایت مجانی و ظرف یک ساعت، یک نفر اومد تخت و تشک بزرگ و ... برد و کلی جا برامون باز شد. انگار یک وزنه هم از رو دوش من برداشته شد. دلم یک خونه میخواد با حداقل وسایل، مرتب و تمیز. میز شیشه‌ایی دایره‌ای هم که دوران مجردی میز غذای من بود و الان گذاشتیم گوشه اتاق پذیرایی و روش آینه شمعدونم رو گذاشتم میخوام بفروشم بره. یک وسیله کمتر و یک بار دیگه سبکتر. 

بهار داره میاد و روزها طولانی و طولانی تر میشه. عاشق روزهای طولانیم.. 

دوباره از کار

فکر میکنم این چهارمین لیوان قهوه‌‌ای است که میخورم. خوابم نمیاد و حتی کمی استرس دارم. شاید بهتر باشه این لیوان آخر رو بی‌خیال بشم. امروز صبح کار رو خوب شروع کردم. از شش و نیم صبح جلسه داشتم با مشتریان اون ور آب تا حدود ساعت یازده و یکی بعد از دیگری با مشتریان حرف زدم. ولی بعدش اصلا خوب کار نکردم. در عوض برای حنا تخت سفارش دادم و برای خودم هم دنبال میز کامپیوتر گشتم و کمی هم وبلاگ خوندم. از روتینی که دنبال میکردم و حالم رو خوب میکرد کمی دور شدم. باید دوباره برگردم بهش چون حالم رو خوب میکنه صبح زود بیدار شدن و ورزش کردن. ولی در عین حال باید فکری به حال شبها و زیاد خوابیدنها  بکنم. متاسفانه باعث شدم حنا بد عادت بشه و فقط بخواد که من کنارش بخوابم. همین باعث شده که کنارش که دراز میکشم خودم هم خوابم میبره و حالا عادت کرده که حتی نصف شب که از کنارش بلند میشم و میخوام برم تخت خودم، گریه کنه و بخواد من کنارش باشم. اینطوری میشه که من شبها ساعت هشت/هشت ونیم/نه خواب هستم. البته خواب کافی باعث شده حافظه‌ام خیلی بهتر باشه. ولی در عین حال هزاران کار نکرده روی هم تلنبار شده. حتی این هفته وقت نکردم یک ساعت هم روی کورس "دیجیتال مارکتینگ" که در Coursera برداشتم کار کنم. پنجاه درصد کورس رو در دو هفته گذشته پشت سر گذاشتم و باید تا ده روز دیگه پنجاه درصد باقیمانده رو بگذرونم. حالا منتظرم تخت جدید حنا بیاد و دیگه با ورود تخت "دخترهای بزرگ" بهش بگم که وقتش شده تنها بخوابه. باید هم گریه‌هاش رو تحمل کنم تا عادت کنه وگرنه نمیشه اینطوری پیش رفت. 


متاسفانه اون کاری که براش اقدام کرده بودم نشد. نمیدونم شاید اینطوری بهتر باشه چون حقوقم خیلی کمتر میشد. اون هم در روزهایی که همه چیز داره گرون و گرونتر میشه (نه به اندازه ایران البته، ولی اینجا هم ما شاهد تورمی هستیم که تا بحال مشابه‌اش رو نداشتیم).در عین حال مدیرم باز هم وعده و وعید داد که تابستون کاری میکنه که من سمتم بالاتر بره. در عین حال، میخواست بدونه که آیا من موندنی هستم که مثلا شروع کنه برای مذاکره با مقامهای بالاتر برای اینکار؟ گفت که میخواد از من مطمئن بشه که بتونه پروسه رو شروع کنه. من هم بهش گفتم که فارغ از اینکه من برنامه آینده‌ام چیه، اون باید بر اساس نوع کاری که من میکنم و وقتی که برای شرکت میگذارم تصمیم بگیره که آیا من لایق ارتقا هستم یا نه. نه براساس برنامه من برای آینده... راستش یک جورهایی داشتم به حرفهاش امید میبستم که ماجرای نمایشگاهها پیش اومد. در صنعت ما؛ چند تا نمایشگاه خیلی بزرگ هست که تقریبا همه شرکتهایی که در صنعت ما اسم و رسمی دارند توش شرکت میکنند. یکی از این نمایشگاهها در دوبی برگزار میشه که همه شرکتهای خاور میانه و آفریقا -که حوزه تخصصی کار من هست-  و همه مشتریهای چند میلیون دلاری من اونجا هستند. بعد تا بحال یک بار هم مدیر من، من رو در این نمایشگاه شرکت نداده. دومین نمایشگاه مهم که  در  آمریکا برگزار میشه و نمایشگاه خیلی بزرگتری هست الان در جریانه. مدیر من در این چهارده سالی که باهاش کار میکنم هم، یکبار نگفته که تو بیا و مشتریها رو حضوری ببین و ... خلاصه نمایشگاه امسال من حتی بهش نگفتم که آیا من هم میتونم بیام (برخلاف سالهای قبل که من میپرسیدم و همش میگفت بودجه نداریم) چون بخاطر حنا حداقل امسال قصد سفر نداشتم. ولی خودش بدون اینکه ما بپرسیم شروع کرد که امسال مدیر بزرگ  تصویب کرده که فقط و فقط اون (شخص مدیر) میتونه بره و هیچکس دیگری هم از دفتر کانادا در این نمایشگاه نخواهد بود. البته بعدتر خودش اضافه کرد فلان مدیر و بهمان مدیر هم جلسه دارند. تا اینجا من بیخیال بودم تا دیروز که فهمیدم یکی از همکاران من که فقط پنج ساله با ما کار میکنه (و در واقع کارش کاری هست که من براش در نظر گرفته شده بودم ولی مدیرم اجازه جابجایی رو نداد) و حتی یک مشتری هم در نمایشگاه نداره، رفته نمایشگاه. مساله من اصلا رفتن به نمایشگاه یا نرفتن بهش نیست ولی دروغی که شنیدم خیلی اذیتم میکنه. میدونید چرا؟ چون همه اون حرفها راجع به تابستون و ارتقا شغلی و ... رو همین پریروز مدیرم وقتی که در نمایشگاه بود با من تلفنی در میان گذاشت. حتی تا اونجا پیش رفت که گفت سال بعد حتما من در نمایشگاه خواهم بود. بعد حتی حرف همون مدیر رو اعصاب "ای -کامرس" شد و من پرسیدم آیا اون هم در نمایشگاهه؟ و مدیرم گفت نه. تو که میدونی صاحب شرکت فقط به من اجازه داده بیام. در حال حاضر هیچ دلیلی برای باور کردن هیچکدوم از حرفهای مدیرم ندارم. اصلا نمیدونم چرا حرفهاش رو باور میکنم. 


باید همت کنم و دنبال کار جدید بگردم. شاید هم برم با مدیر گنده حرف بزنم بگم من رو منتقل کن جای دیگه چون من دیگه نمیتونم با مدیر الانی کار کنم. همه شرکت میشناسنش و میدونن چه مارموزی هست. نمیدونم. فقط میدونم که دیگه نمیخوام با یک آدم عوضی کار کنم.