دخترک مثل فرشته ها خوابیده. همسر تو حیاط مشغول آب دادن غیر قانونی به چمنهاست . هوا این چند روز در شهر ما خیلی گرم بوده طوریکه رکورد کانادا رو در هشتادو چند سال اخیر شکونده و چمنها و گلها در عرض دو سه روز گذشته زرد شدن. اینه که با وجود اینکه نوبت آبیاری ما روزهای شنبه و چهارشنبه است؛ همسر داره به باغچه آب میده. البته حیاط ما کلا بزرگ نیست و فقط نصف حیاط چمنه وگرنه من  بعنوان پلیس خشکسالی جلوی جی رو میگرفتم... 

راستش از نوشتن پست قبل یک کمی شرمنده هستم. نمیدونم. حس میکنم نباید در اینباره مینوشتم. 

راستش کلا در یک حال بدی هستم که هیچ کاری نمیکنم جز با حنا وقت گذروندن و تلویزیون نگاه کردن. دارم سریال دسپرد هاوس وایفز رو میبینم که چندان هم جالب نیست. فقط شیکی و مرتبی خونه هاشون م والبته هیکل قشنگ زنهاشون. یعنی فقط نگاه میکنم و میگم کاش خونه و زندگی من هم انقدر مرتب بود و هیکلم همینقدر خوب بود ولی راستش اصلاً همت اینکه کمی مواظب خوردنم باشم یا اینکه به خونه برسم رو ندارم. 


برداشت غلط یا؟!!!

چند روز قبل تولدم بود. مامانم یک عکس ازم گذاشته بود با حنا در جامعه مجازی و زیرش هم نوشته بود دخترم تولدت مبارک. این البته ظاهر قضیه بود. بعد در واتس اپ برام پیام زیر رو گذاشته بود: 

"تولدت مبارک ... گفتیم زنگ میزنی تولدت را تبریک میگیم. خودم هم جرات نکردم زنگ بزنم. تولدت مبارک باشه در کنار ناز بالای خوشگل من. چند سال دیگه ما در تولدت در کنارت نیستیم. نمیدونم دیدار دوباره نصیبمان بشه یا نه. آروی من خوشبختی و آرامش و آسایش تو در زندگی است. میبوسمتون..." 


تا الان سعی کردم همه احساساتی که نوشته بالا در من ایجاد کرده رو نادیده بگیرم. مسلما غمگین هستم ولی بیشتر عصبانی هستم. این واقعا چه جور تبریک تولد گفتن هست. احساس میکنم هر روز ازش دورتر میشم.  نمیدونم. شاید من جبهه گرفتم و پیامهای مامانم رو بد و منفی میفهمم. ولی در نوشته بالا هم طعنه هست و هم کلی بار گناه. شما نظر دیگری دارید؟ خوشحالم میشم برداشت شما رو بدونم. 



احساس میکنم دارم دیوونه میشم. رسما. امروز تعطیل بودیم.  از صبح تنها با حنا خونه بودم و جی مشغول رنگ کردن گاراژ خونه بوده. البته که رنگ کردن گاراژ خونه خیلی زمان بر هست و تمام دیروز و امروز جی رو مشغول کرده. دستش درد نکنه ولی حسم اینه که جی تمام وقتش رو صرف کارهایی میکنه که بیرون از خونه هستند مثل رسیدگی به باغچه، کارهای گاراژ و ... که احتمالا یک جور تخلیه روانی براش هست ولی کارهای خونه اینطوری تماما بر دوش من هست که انجام بدم که من هم نه حوصله اش رو دارم و نه وقتش رو. نگهداری از حنا هم با اینکه لذت‌بخش هست تنها میتونه قسمتی از وجود آدم رو راضی کنه.شدیدا شدیدا حوصله‌ام سر رفته و چون حنا هم هست نمیتونم که حتی تلویزیون روشن کنم. از موبایل هم بیزارم. هم اینکه واقعا چیز به درد بخوری در شبکه های اجتماعی نیست و هم اینکه نمیخوام جلوی جوجه همش موبایل دستم باشه. همینطوریش هم کلی بیشتر از اونچه که باید وقت در شبکه‌های اجتماعی میگذرونم.  

الان که دارم یادداشت رو مینویسم حنا نشسته رو زمین و داره با اسباب‌بازیهاش بازی میکنه و هر چند دقیقه یکبار یک فریاد بلندی از سر استیصال میکشه. فکر کنم دندون در میاره و لثه‌اش میخاره. باید پاشم برم بهش شام بدم. 

حال دلم خوب نیست. شاید علتش هورمونها باشه. به برکت آی-یو-دی دیگه اصلاً هیچ ایده‌ای از اینکه الان در چه مرحله‌ای از سیکل زنانگی هستم ندارم. حس میکنم شاید نزدیک پریودم باشه. شاید هم علتش این فیلمها و سریالهایی هست که این چند وقت دیدیم و باید دیدنش رو متوقف کنم. مثلا ویکند با جی  فیلم Rewind  رو نگاه کردیم که خیلی اعصاب خردکن بود. این روزها سریال Ozark  رو نگاه میکنم که اونهم بسیار خشنه. دیشب دیگه وقتی داستان  این دفعه Human's of New York  رو خوندم دیگه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و کلی گریه کردم. امروز صبح هم یک ویدیو تو گروه خانوادگی دیدم مربوط به کوی دانشگاه که داشتن دانشجوها رو دست بسته از ساختمون خوابگاه پرت میکردن پایین. دوباره اعصابم کلی داغون شده و نمیدونم چطور جلوی اشکهام رو بگیرم. البته خیلی طبیعیه که آدم با دیدن چنین قساوتی عکس‌العمل نشون بده. روح آدم با دیدن چنین چیزهایی به درد نیاد، یعنی مرده. ولی واقعا دیگه تحمل دیدن اینهمه تاریکی در آدمها رو ندارم. همش فکر میکنم چطور ممکنه چنین چیزهایی در دنیا اتفاق بیفته؟! چطور ممکنه یک آدم انقدر پست بشه؟ ! فکر میکنم واقعا چرا حنا رو به این دنیای پر از خطر و درد آوردم و واقعاً جوابی جز خودخواهی براش متصور نیستم. 


فکر کنم باید یک مدت از همه این چیزها فاصله بگیرم و فقط چیزهای خوب و خوشحال‌کننده ببینم. میدونم خودگول‌زدن هست ولی برای ادامه دادن نیاز دارم که یک مدت از چیزهای منفی دور باشم. 



این روزها نوشتن برام سخت شده. نمیدونم از کجا شروع کنم. دخترکم داره بزرگ میشه ولی هنوز نه خیلی تقلا میکنه برای چهار دست و پا رفتن و نه شروع به حرف زدن کرده. حتی از چند ماه پیش غغ غع کردنش هم متوقف شده. کمی سر و صدا میکنه ولی بیشتر اصوات هستند تا حروف. در عوض از چند روز قبل شروع کرده دهنش رو طوری حرکت میده که انگار میخواد حرف بزنه ولی هنوز صدایی بیرون نمیاد. راستش تا چند روز قبل مدام نگران بودم. نکنه خدای نکرده اوتیسم داشته باشه؟! نکنه خدای نکرده مثل دلارای نازنین اس-ام-ای داشته باشه. حتی حنا رو هفته پیش بردم فیزیوتراپی مخصوص کودکان. از دکتر کودکانش هم وقت گرفتم که یک معاینه بکنن. فیزیوتراپ که گفت حجم عضلاتش خوبه و فقط بچه ریلکسی هست و جای نگرانی نیست. دکتر کودکان هم برای یک ماه دیگه وقت دارم. 

 اما از پریروز تصمیم گرفتم که این نگرانیها رو بگذارم کنار. واقعیت اینه که همونطور که همه میگن هر بچه‌ای متفاوت هست و هرکدوم با سرعت خودشون میرن جلو. و اینکه بچه کمی دیرتر یا زودتر راه بره یا کمی دیرتر یا زودتر حرف بزنه دلیل بر هوش بالا و یا پایین بچه نیست. مثالش دو تا از دخترعمه های من که یکیشون یک ماه از من بزرگتره و در تولد اون من سر و مر و گنده ایستادم و اون هنوز نمیتونسته بایسته. الان این دختر عمه مسوول امور مالی یک شرکت بزرگه و کاملا هم سالم و سرحال. اون یکی دختر عمه هم اونطوری که نقل قول میشه تا یک و خرده‌ای سالگی اصلا حرف نمیزده و یک دفعه با یک جمله شروع به حرف زدن کرده. اون هم الان پزشک موفقه. تا بحال همه آزمایشها و معاینات حنا خوب بوده و دکترش هیچ موردی برای نگرانی تشخیص نداده پس تا وقتی که حنا در بازه رشدش هست نمیخوام نگران باشم. در عوض تصمیم دارم که از این روزها لذت ببرم. حنا این روزها دوست داره مدام بشینه. براش که آهنگ میذارم خودش رو تکون میده.باهام دالی میکنه و وقتی که سرحال باشه غش غش میخنده. خلاصه که اگر نگرانیها رو بتونم بگذارم کنار، کلی بودن باهاش لذت بخشه. 

البته همینکه این نگرانی ها تا این حد اذیت کننده و زیاد به ذهنم میاد هم خودش یک مشکل از جانب منه. فعلا که دخترک تماس چشمی کامل باهام داره و هیچ رفتار عجیبی که بخواد نشونه اوتیسم باشه از خودش نشون نمیده. تنها موردی که شاید جای نگرانی داشته باشه اینه که خیلی وقتها وقتی اسمش رو صدا میکنم بر نمیگرده و همچنان با اسباب‌بازیش مشغوله. از طرف من نگرانی بیشتر به این خاطر میاد که دخترداییم اوتیسم داره و من از نزدیک دیدم که چقدر میتونه سخت باشه. بخصوص که دختر دایی من اولش خوب بود و حرف میزدو بازی میکرد ولی تقریباً از دوسالگی همه چیز تغییر کرد و ناگهان عقبگرد داشت. 

پریروز به یک نکته دیگر هم فکر کردم و اون اینکه اگر خدای نکرده حنا مشکلی مثل اوتیسم  داشته باشه من هیچ کاری در حال حاضر نمیتونم براش انجام بدم. اینطور نیست که بتونم جلوش رو بگیرم. اگر قرار باشه نشانه هاش بروز کنه، بروز میکنه و تنها کاری که اونوقت از دستم برمیاد اینه که هر چه زودتر پروسه‌ها تراپی رو طی کنه و بهترین کمکها رو بگیره.حتی با جی که حرف میزدیم؛ گفتیم اگر خدای نکرده چنین چیزی بشه، خونه رو میفروشیم و یک آپارتمان کوچک میگیریم و بقیه پول رو صرف رسیدگی به حنا میکنیم.  

یک نکته دیگه هم اینه که حنا هر جوری باشه؛ چه خیلی باهوش و موفق، چه متوسط و معمولی و چه با یک سری مشکلات مثل اوتیسم هیچ فرقی درمیزان عشقی که من بهش دارم نخواهد داشت. بنابراین به خودم قول میدم حنا رو همونجوری که هست- با هر سطح توانایی که داره دوست داشته باشم و ازش انتظارات بی‌اندازه نداشته باشم.