کلاس ورزشمون چهل دقیقهای هست که تموم شده. تصمیم داشتم بعد از کلاس بلافاصله بنویسم ولی کمی حرف زدن با همسر و بیشتر از آن اینترنت سرم رو گرم کرد و در چشم بهم زدنی چهل و پنج دقیقه گذشت. امروز یوگا انجام ندادم چون حنا ساعت چهار تا شش صبح بیدار بود و من هم همراهش بیدار بودم. بعد کنارش خوابم برد و وقتی بیدار شدیم هشت صبح بود. در عوض ظهر وقتی حنا خواب بود رفتم بیرون و کلی برف پارو کردم که حسابی عرقم رو در آورد. بخاطر برف کلاس شنایی که انقدر ذوقش رو داشتم هم نتونستیم بریم. چند هفته قبل میخواستم لاستیک یخشکن بخرم، ولی تردید کردم چون ونکوور کلاً خیلی برف نداره. البته امسال واقعا استثنا بوده و ما از روز کریسمس مدام برف و سرمای قطبی داشتیم. شهرداری ما هم که افتضاح هست و حتی کوچه اصلی ما رو تمیز نکردن چه برسه به کوچه عقبی که پارکینگ ماشین ما اونجاست. برفهای قبلی ما و همسایه ها کوچه عقبی رو تمیز کردیم ولی امروز من دیگه نرسیدم که کوچه رو تمیز کنم و از اونجایی که هوا امشب بالای سفر هست امیدوارم که برفها هم آب بشن. کلا ماشینم یک سری رسیدگی میخواد که انشالا از زیر برف که بیرون اومدیم باید برم سراغش. فکر کنم لازم باشه که تایر نو هم بخرم. ماه فوریه قسطهای ماشینم تموم میشه و من خیلی از این بابت خوشحالم. فکر کن هفت سال تمام قسط ماشین دادم ( این ماشین رو بدون پول پیش گذاشتن و وام بدون بهره خریده بودم) وای نه . الان که تایپ کردم فهمیدم که اشتباه میکنم و سال بعد قسط ماشین تموم میشه . خیلی دوست داشتم یک پول درست و درمون داشتم و یک ماشین تازهتر برای خودم میخریدم ولی خوب این ماشین هم تقریبا نو هست دیگه و حالا که بچهدار شدم باید اولویتم این باشه که برای دانشگاه حنا پسانداز کنم. شاید یک راه دیگه ماشین نو خریدن این باشه که برم یک شرکت جدید کار پیدا کنم از اون شرکتهایی که به کارمندهاشون برای داشتن ماشین مدل بالا حقوق ماهانه میدن.
امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم که در دنیای امروز چقدر فرصتهای متفاوت وجودداره و چقدر گزینههای مختلف وجود داره و چطور آدم میتونه از بین این همه گزینه متفاوت و کار متفاوت که هست یکی رو انتخاب کنه. یکی از مشکلات من دقیقا همینه. وقتی میخوام تغییر کنم انقدر منابع مختلف و چیزهای مختلف هست که در نهایت به قول انگلیسیها overwhelmed میشم که چه کاری رو انجام بدم (راستی معادله فارسی این کلمه اور ولمد چی هست؟) و شاید این احساس سردرگمی یکی از مهمترین چیزهایی هست که انرژیم رو تحلیل میبره و در نهایت باعث میشه به هیچ جا نرسم. مثلاً در حال حاضر موارد زیر رو ذهنم هست:
- خوندن کتابهای تربیتی برای حنا (الان دارم کتاب صوتی No Drama Discipline رو گوش میدم). تو Audible حداقل چهار/پنچ تا کتاب دیگه در همین مبحث هست که منتظر خونده (شنیده) شدن هستند.
- مسافرت که بودیم کتاب Design your work life رو خوندم ولی تمرینهاش رو انجام ندادم و دو سه شبی هست که مشغول انجام اون تمرینها هم هستم.
- همینطور از نویسنده های کتاب بالا؛ کتاب اولشون که Design your life هست رو خریدم و میخوام اون رو هم بخونم. یک خانمی در اینستاگرام هست که ورک شاپ میگذاره و با افراد کار میکنه (چون تمرینهای کتاب رو خوبه که آدم گروهی انجام بده). من متاسفانه این سری ورک شاپ رو از دست دادم ولی بهم گفت که دوره جدید هم شروع خواهد کرد.
- یک کتاب دیگر هم راجع به مارکتینگ دارم میخونم که شاید به درد کارم بخوره. و همینطور یک کتاب دیگر هم درباره تعیین مرز و حدود (در روابط انسانی) هست که یک فصلی خوندم!
- خیلی دلم میخواد یک کورس درسی بردارم ولی نمیدونم چی. کورسها بیزنس رو خیلی مرور کردم. از طرفی هم قبل از برگشت به سر کار واقعا لازم دارم که یک مروری بر Excel, Pivot و Power BI داشته باشم. احساس میکنم یک سری مهارتها مثل تحلیل و ارائه دادهها هستند که بهشون خیلی علاقمند هستم و میخوام توشون خیلی خوب باشم.
- دلم میخواد روی نوشتن و وبلاگم هم بیشتر تمرکز کنم.
- همینطور دلم میخواد که مرتبتر ورزش بکنم و بیشتر مواظب غذا خوردنم باشم. کلا باید یک برنامه ریزی بکنم که هر هفته برنامه بنویسم که چه وعدهای چه غذایی درست کنم که اینطوری بلاتکلیف و پا در هوا نباشم. بخصوص اگر بخوام غذای رژیمی برای خودمون درست کنم و غذای متفاوت برای حنا کار سختتر میشه.
- یک سری کار هم در زمینه مالی و حقوقی هست که مدتهاست عقب انداختم. مثلاً همون قضیه وصیتنامه که فقط با یک وکیل حرف زدم ولی همه کارهاش مونده.
- همینطور باید کارهای مالیات سال 2021 رو انجام بدم. همینطور دلم میخواد یک کم مسائل مالیمون رو راست و ریست کنم و بودجه تعیین کنم.
- همینطور دلم میخواد درباره سرمایه گذاری بیشتر بدونم و شاید از یکی از اپها شروع کنم و با مقدار کمی پول کمی سهام خرید و فروش کنم.
- همینطور خونه به یک خونهتکونی اساسی احتیاج داره و بیشتر از اون خلاص شدن از شر وسایل و لباسهای اضافی.
- همینطور دلم میخواد با دوستانم بیشتر در تماس باشم و مثلاً حداقل هفته ای یکبار با یکیشون تماس بگیرم.
- همینطور دلم میخواد از اخبار روز دنیا با خبر باشم بخصوص که کار من بازرگانی خارجی هست و مهمه بدونم در هر کشوری چه اتفاقات سیاسی/مالی/اجتماعی پیش میاد. مثلاً هر هفته شرکت ما اکونومیست میاره که مدیرم کنار میگذاره برای من. من هم میگیرمشون ولی میان روی میز خاک میخورن چون وقت نمیکنم بخونمشون.
- همینطور دلم میخواد (واقعیت دلم نمیخواد؛ ولی لازمه) با مشتریان شرکت بیشتر در تماس باشم و مثل دوست از حال و روزشون باخبر باشم. (این رو تا حدی دلم میخواد ولی نه خیلی)
خوب- فکر میکنم به ته لیست رسیدم و البته نوشتن لیست بالا یک مزیت داشت که به یک نتیجه واضح برسم که باید اولویت بندی کنم. مثلاً شاید برای خوندن کتاب ترتبیتی برای حنا خیلی زود باشه (یا شاید نباشه؟!) چون اغلب مثالهای کتاب برای سنهای بالاتر و مشکلات اونهاست و شاید هنوز برای حنا و سنش کاربردی نباشه. شاید بهتر باشه یک ماه آینده رو به ارگانایز کردن خونه و ... اختصاص بدم و بعد کار. باید راجع بهش فکر کنم و یک اولویت بندی بکنم. فقط باید یادم باشه که این الویت بندی طوری نشه که به یک سری کارها هرگز نرسم. مثلاً اون سرمایهگذاری مالی مهمه و من تا بحال کلی به تعویق انداختم و فکر کنم چند هزار دلاری به خودمون ضرر زدم.
کاش یک راهی بود که نمیترسیدم و منتظر بهترین لحظه و بیشترین دانش برای انجام کاری نمیموندم. همیشه آدمهایی که تصمیمی میگیرن و یک راه رو انتخاب میکنن و دیگه شک نمیکنن رو خیلی تحسین کرده و میکنم. همیشه آرزو داشتم جزو اون دسته افراد بودم. ولی برای من هر تصمیمی (حتی تصمیهای خیلی کوچک) با کلی اما و اگر همراهه. همیشه وقتی جایی هستم، فکرم به اینه که جای دیگری باشم. خلاصه اینکه آدم آپشنهای زیادی داشته باشه، چیز چندان جالبی هم نیست!
دیروز روز بهتری بود. صبح قبل از بیدار شدن حنا بیدار شدم و رسیدم که ده دقیقه یوگای ملایم انجام بدم و وسایل کلاس شنا رو آماده کنم. حنا رو کلاس شنا ثبتنام کردم. اولش فکر میکردم شاید به اینهمه دردسرش نیارزه چون کل کلاس نیم ساعت بیشتر نیست و آماده شدن برای شنا و بخصوص لباس پوشیدن بعدش با بچه کوچیک خیلی سخته ولی در کلاس خیلی به حنا خوش گذشت. کلاً آب رو خیلی دوست داره و اونقدر خوشحال بود که فکر کردم شاید روزهای دیگر هم که بیرون بارونیه میتونم ببرمش استخر. بعد از ظهر بیشتر به بازی کردن با حنا گذشت. شب کلاس ورزش رو بعد از چند هفته وقفه بخاطر تعطیلات کریسمس و سال نو شروع کردیم. خوب بود. مربیمون خیلی خوبه ولی در رژیم غذایی خیلی سختگیر هست که همین باعث میشه که یک کم ازش فاصله بگیرم. البته میدونم که اگر واقعاً بخواهیم وزن کم کنیم نحوه غذا خوردن موثرترین عامل هست ولی با این مربی باشه*، جز سالاد و پروتئین حیوانی (تخم مرغ، گوشت مرغ و گوش قرمز) چیز دیگری نباید بخوریم. من جزو اون دسته افرادی هستم که هرچند گیاهخوار نیستم ولی نمیتونم گوشت رو به مدت طولانی تحمل کنم. یه زمانهایی از ماه کلاً نمیتونم به گوشت لب بزنم و حالت تهوع میگیرم بنابراین اون چیزی که مربی میگه اصولاً در توان من نیست. فعلاً فقط میخوام شروع کنم مراقب خوردنم باشم و کمی از تنقلات کم کنم. مثلاً در حال حاضر گرسنه هستم ولی فکر کنم بهتر باشه یک ساعت صبر کنم و بعدش یک بار پروتئینی بخورم. امروز کلاً حالم از لحظه بیداری خوب نبوده. با سردرد شدید و حالت تهوع بیدار شدم و هر چند خودم رو مجبور کردم که یوگا انجام بدم ولی خیلی بدحال بودم. خوردن قرص مسکن سرپا نگهم داشته ولی اثرش داره از بین میره و دو دل هستم که یک قرص دیگر بخورم یا نه. فکر کنم حنا بیدار شده و داره تو جاش آواز میخونه. تا بعد...
*دارم فکر میکنم آیا جمله "با این مربی باشه" گرته برداری مستقیم از زبان ترکی هست یا در فارسی هم استفاده میشه؟!!!
دیروز بعد از بیدار شدن حالم بهتر بود. البته اولش بهتر نبود چون با صدای گریه حنا بیدار شدم و خیلی هراسان و سراسیمه بود بیدار شدنم. ولی بعد کمی با حنا بازی کردم و سعی کردم هر زمانی که استرس میگرفتم به خودم یادآوری کنم که الان دارم مفیدترین کاری که میتونم رو انجام میدم و این فکر کمکم کردکه آرومتر باشم. عصر جیسون و حنا خیلی زود خوابیدن و شب من به مرتب کردن خونه گذشت. ظرفها رو شستم و جارو کشیدم و بعد هم جارو برقی رو باز کردم و شستم. میدونم خندهداره ولی واقعا عاشق جارو برقی نسبتا جدیدم هستم که چند ماه پیش خریدم و چقدر کارها رو برام آسون کرده. من که همیشه از جارو کردن بیزار بودم الان روزی دو- سه بار راحت جارو میکنم. البته یک دلیل عمده جارو کردن نیازه (اگر بدونید حنا وقتی غذا میخوره تا شعاع چند مایلی میشه خرده غذا پیدا کرد!) ولی خوب، این جاروبرقی باعث شده که جارو کردن یک کار راحت و بیدردسر بشه. در نهایت هم کمی در تقویم سال جدیدم یادداشت نوشتم و کمی هم برنامهریزی کردم برای چند روز آینده. فعلا تنها تصمیمی که برای چند هفته آینده گرفتم اینه که خوابم رو کمی مرتب کنم. یعنی هرشب ساعت یازده در رختخواب باشم، موبایل خاموش باشه و کتاب بخونم. تصمیمهای دیگه هم گرفتم البته. ولی این تنها تصمیمی هست که قراره بعنوان ملاک موفقیت دنبال بشه و بقیه تصمیمها رو گذاشتم در دسته مواردی که خوبه انجام بشن ولی انجام نشدن هم نشدن.
امروز صبح با حنا رفتیم مال. فکر میکنم چهار-پنج روزی بود که پامون رو از خونه بیرون نگذاشته بودیم و تغییر خوبی بود. البته حنا امروز صبح خیلی رو مود نبود ولی بالاخره بد نشد بیرون رفتیم. از حراج لباس سایز دو سال برای سال بعد حنا خریدم. یک سری هم تزیینات درخت کریسمس برای سال بعد خریدم. بعد از برگشتن حنا گرسنه نبود و سوپ جویی که براش درست کرده بودم رو نخورد ولی خسته بود و زود خوابید، و من و جی ناهار خوردیم. بعد از ناهار چون خسته بودم نیم ساعتی خوابیدم که کاش نخوابیده بودم. چون بیدار شدن همان و استرس و ترس از وقتی که هدر دادم همان. استرسی که هنوز هست ولی سعی میکنم نادیده بگیرمش. شام برای حنا ماکارونی فنری با قارچ و کدو درست کردم که خیلی خوب خورد. کلا بچهام به باباش رفته و هر چیزی رو در قالب ماکارونی خوب میخوره.
بالاخره برای حنا یک مهدکودک پیدا کردیم که از فوریه تمام وقت جا داره. مهدکودک کوچکیه ولی به خونه ما خیلی نزدیکه و به نظرم برخوردشون نسبت به مهد قبلی خیلی بهتر و انسانی تر بود. مهدکودک پیدا کردن اینجا خیلی سخته و من اسمم رو در خیلی از مهد کودکها از وقتی که برای حنا باردار بودم نوشتم . حالا باید مفصل در این باره بنویسم ولی این بازار نامتعادل عرضه و تقاضا باعث شده که مهدها رسماً پدر و مادرها رو سر انگشتاشون میچرخونن و آدم خیلی هم نمیتونه چیزی بگه چون بهشون احتیاج داره. امروز با جیسون فرمهای ثبتنام مهد کودک رو هم تموم کردیم که فردا بفرستیم بره.
برای ماه فوریه که حنا قراره مهد باشه و من هنوز کارم رو شروع نکردم خیلی برنامه دارم. اولا میخوام یک خونهتکانی اساسی انجام بدم و از شر کلی وسایل اضافی خلاص شم. از وقتی اسباب کشی کردیم این خونه اساسی تمیز نشده . دوما میخوام یک کورس بردارم و سوما میخوام رزومهام رو به روز کنم . البته هنوز نمیخوام دنبال کار بگردم چون ترجیج میدم که یک مدتی به یک محیط آشنا و کار آشنا برگردم تا خودم و حنا با روتین کار و مهد و .. جا بیفتیم و بعدش شاید دنبال کار گشتم. ولی هرحال این کار رو انجام میدم.
خوب فکر کنم برای الان بسه. برم برای مشتریهای شرکت و ... پیام تبریک سال نو بفرستم. سه روز از سال نو گذشته و من هنوز این کار رو انجام ندادم. گاهی فکر میکنم که شاید بهتره کار فروش رو رها کنم برم سراغ کاری که بیشتر با روحیه انزواطلب این روزهای من هماهنگی داره. مثلاً کار در زمینه آی-تی و ... این هم یک مورد دیگه که باید دربارهاش بیشتر فکر کنم.
هر روز که نمینویسم نوشتن سختتر میشه. علت بزرگ ننوشتن از این ناشی میشه که دیگه حالم داره از این تکرار بیفرجام به هم میخوره. منظورم دقیقا چرخه معیوب تصمیمگیری برای تغییر و عملا کاری در جهت اون تغییر انجام ندادن است. چند سال هست زندگیم کم و بیش همینطوریه؟ دقیق نمیدونم ولی میدونم همه عمر این وبلاگ و وبلاگ قبلی و وبلاگ قبلتر از اون و همینطور دفتر یادداشتهام در این چرخه سپری شده و من دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنم. آی ام دان/فینیشد!
چند وقتی هست حالم خوب نیست. تپش قلب دارم و استرس. نمیتوم آرامش داشته باشم و در عین حال هم فلجم میکنه و عملا هیچ کاری انجام نمیدم. برای آرام کردن خودم پناه میبرم به سریال دیدن. وقتی میخوام مثلاً کار مفیدتری از سریال دیدن انجام بدم، وبلاگ میخونم. هر چیزی که حواسم رو از اون چیزی که هست منحرف کنه. بعد هم حالم بدتره از این روزها و شبهای مزخرفی که میگذرونم. که مادر خوبی برای حنا نیستم. که خونه ریخت و پاشه. که همسر بیمصرفی هستم بعضی شبها جیسون باهام مدیتیشن میکنه که خوابم ببره. بعضی شبها مثل دیشب تا صبح نمیخوابم. خودم حس میکنم شاید علتش پرکاری تیرویید باشه. نه که لاغر شده باشم ولی با توجه به مقدار خیلی زیادی که میخورم، خیلی وزن اضافه نکردم. شاید هم علتش استرس باشه. مطمئن نیستم که بخوام قرص بخورم. احساس میکنم طول میکشه تا اثر کنه و در اون فاصله بین شروع و اثربخشی؛ نمیدونم چطور میتونم از حنا خوب نگهداری کنم. البته فعلا باید وقت بگیرم از دکترم که ببینم دلیلش چیه.
الان همسر حنا رو خوابونده. خودش حتما رفته پایین سر پروژه هنریش. من هم خیلی خوابم میاد. شاید کمی بخوابم. به همسر بگم با حنا برن خونه پدر بزرگ تا من کمی تنها باشم تو خونه. شاید هم بهتر باشه من برم بیرون ولی هوا سرده. مرکز خرید هم نمیخوام برم. حالا بخوابم. بیدار شدم تصمیم میگیرم چکار کنم.
مرکز آمار و دادههای انتخابات کانادا برام یک فرم نظرسنجی فرستاده بود. سوالها چند دسته بود. دسته اول درباره انتخابات و اینکه به چه کسی رای دادیم و به چه کسی امکان نداره رای بدیم، بود. دسته دوم نظر مون رو راجع به موارد اجتماعی و مواردی از قبیل اینکه به چه گروه یا نژادی نظر مثبت یا منفی یا ... داریم، بود. مثلا اینکه نسبت به مسلمونها یا سیک ها چه نظری داریم. دسته سوم بیشتر راجع به خودمون بود، مثل سطح تحصیلات و درآمد خانواده و .... تو این دسته آخر یک سوال پرسیده بود که آیا در زندگی خوشحال هستید. و من فکر کردم که بله؛ در حال حاضر من در زندگیم خوشحال هستم. بعد از اون سوال پرسیده بود که آیاد در زندگی راضی هستید؟ و من راستش از زندگیم راضی نیستم. برام این سوال پیش اومد که چرا خوشحالی در زندگی با رضایت از زندگی متفاوته و چطور هست که با وجود اینکه من این روزها خوشحالم اما راضی نیستم.
دلایل راضی نبودنم از زندگی البته خیلی مشخصه و میشه گفت که اکثرش به عدم رضایت از خود برمیگرده. اینکه چقدر وقت هدر میدم و اینکه اراده کافی برای رسیدن به چیزهایی که میخوام و میدونم برام خوبه رو ندارم. همون چیزهایی که بیست سال آزگار هست که دارم مثل نوار خراب تکرار میکنم و شماها بهش آگاه هستید. ولی جدا چرا خوشحال بودن از زندگی با راضی بودن مترادف نیست درحالیکه به نظر میاد که باید اینطور باشه؟
دلایل خوشحالی که مشخص هستند. مهمترینش و بهترینش حضور حناست. هربار بغل کردنش و کنارش دراز کشیدن و دیدن دستهای کوچکیش و بوسیدن و بوییدنش حجم عظیمی از هورمونهای شادی تو تنم رها میکنه. همینطور فلفلی و خرخرهاش و تن گرمش وقتی میاد بغلم. همسر هم هست ولی در مقیاس کمتر.
شاید خوشحالی یک امر درونی و هورمونی هست ولی احساس رضایت یک امر منطقی؟ مثلاً احساس رضایت از دودوتا چهارتا کردن میاد که اینجا این کمه و اونجا اون زیاده و در نتیجه احساس عدم رضایت به وجود میاد؟
نمیدونم جواب سوالم کدومه و اصلاً فرقی میکنه یا نه؟ سوال مهمتر شاید اینه که آیا میخوام یا میتونم سطح توقعات خودم رو از خودم پایین بیارم که در زندگی هم خوشحال و هم راضی باشم؟ یا نه؛ بهتره که سطح توقعات رو بالا نگه دارم که راضی نباشم و شاید این امر باعث بشه که کمی تلاشم رو بیشتر کنم و آدم بهتری بشم؟