راستش رو بخواهید من اسم دکتر هلاکویی رو خیلی شنیده بودم و البته خیلی وقتها تو فید یوتیوبم یک جورهایی هی اسمش میمومد اما با تاپیکهای خیلی عجیب و غریب (مثلا اینکه زنم میخواد با دوستم سکس گروهی داشته باشیم"  و چیزهایی از این دست. بنابراین هیچوقت سعی نکرده بودم که به گفته‌هاش گوش بدم و به نظرم میومد از این روانشناسهای زرد هستند. چند هفته قبل داشتم چند تا آهنگ برای رقص با حنا ذخیره میکردم که دوباره تو فید یوتیوب دیدم "صحبتهای دکتر هلاکویی درباره درمان تنبلی". از اونجایی که من همیشه فکر میکنم آدم تنبلی هستم و همیشه هم دنبال یک راه هستم که از تنبلی خلاص شم، همونجا ذخیره کردم که بعداً نگاه کنم. امروز بالاخره بعد از ظهر که جی با دوستش رفته بود بیرون و حنا خواب بود؛ در حالیکه داشتم برای شام سبزیجات خرد میکردم، وقت کردم که مطلبشون رو گوش کنم و راستش رو بخواهید به نظرم بسیار خوب، واقع‌بینانه، و جامع بود. البته بیشتر برای درمانش نه ولی عللی که برشمرد و گفته‌هاش به نظرم بسیار منطقی و با کیفیت بود. از اونجایی که من ازشون فقط این یک مطلب رو شنیدم هنوز نمیتونم قضاوت قبلیم رو (که البته بی‌پایه است) خیلی تعدیل کنم اما آدم گاهی در جایی که انتظارش رو نداره چیزی میشنوه که خیلی به دردش میخوره. اینه که خوبه شاید ذهنم رو باید نسبت به آدمهای متفاوت و ایده‌های متفاوت بازتر نگه دارم. 


اینجا خیلی مده که از آدم سر مصاحبه کاری و ... از آدم سوال کنند که اهداف پنج ساله و ده ساله و ... چی هست. این سوالی هست که امروز ذهن من رو به خودش مشغول کرده و راستش جوابی ندارم. مثلاً میدونم که میخوام درآمد بیشتری داشته باشم ولی هیچ مسیر مشخصی جلوی روم نمیبینم که بتونم اون رو به هدف تبدیل کنم. چون هدف آرزو نیست. میخوام مادر پرانرژی‌تری برای حنا باشم (این همین الان به ذهنم رسید و همین گواه اینه که گاهی نوشتن چقدر میتونه خوب باشه). برای مادر پرانرژی بودن البته میدونم چه کارها باید بکنم. مثلاً وزن کم کردن، ورزش منظم و خوب خوابیدن. مثلاً شاید در پنج سال آینده هدفم این باشه که در Tough mudder  شرکت کنم که یک جور مسابقه دو/استقامت هست که از موانع مختلف رد میشی و بالطبع آسون نیست و یک بدن ورزیده و آماده میخواد. در زمینه کاری البته خیلی گنگ تر هستم و واقعا جز اینکه میدونم میخوام از کارم لذت بیشتری ببرم و پول بیشتری دربیارم هیچ ایده دیگری ندارم. البته الان دیگه میدونم چه چیزهایی نمیخوام. مثلاً میدونم که نمیخوام کارم مسافرت داشته باشی. سالی یکبار رفتن به کنفرانس و ... خوبه اما کاری که احتیاج به سی درصد زمان مسافرت داشته باشه به درد من نمیخوره. همینطور دلم میخواد ساعات کارم منعطف باشه و بتونم شبها و .. انجامش بدم و در عوض روزهام رو با حنا بگذرونم. دلم میخواد کارم در یک محیط پویا باشه و جا برای رشد و یادگیری بیشتر داشته باشه. اصلاً طوری باشه که لازم باشه مدام درحال یادگیری باشم. بگذریم. فکر کنم این ایده‌ها رو باید روی کاغذ بیارم. 


دیشب یک فیلم نگاه کردیم به عنوان معلم مهدکودک. به نظر من جالب بود. راجع به یک معلم مهدکودک هست که کشف میکنه یکی از شاگردانش استعداد  شعر داره ولی بچه در یک خانواده‌ای هست که براشون این قابلیت مهم نیست و یا اینکه میخوان زندگی بچه‌ نرمال و عادی باشه.... از دیشب یک جورهایی درگیر داستانم و یک دوگانگی راجع به رفتار معلمه درونم هست. یک بخش کاملاً معلم رو محکوم میکنه و بخش دیگه کاملاً کارهاش رو درک میکنه. زندگیش رو. روزمرگیش رو و شیفتگیش رو نسبت به پسره و تمام تلاشهایی که میکنه براش... 


خط قبلی رو که نوشتم، نمیدونم چی رو داشتم سرچ میکردم که خوردم به یک کلمه‌ای به اسم  Enneagram. چون تا بحال نشنیده بودم، جستجو کردم و یک جور تست شخصیت‌شناسی هست و البته که رفتم تست شخصیت شناسیش رو هم انجام دادم. نتیجه من کاملاً صد در صد نبود چون دو تایپ رو کاملاً یکسان نمره آورده بودم ولی شرح حال یکی از شخصیتها شدیداً به من شبیه بود و فکر میکنم تست نسبتاً درستی هست. حالا اگر حوصله کردید برید اینجا: Enneagram Test (2021) | Take the Test (Free) و تست بدید و بگید برای شما چقدر درست بوده. 

اول از همه سال نو برای همه دوستان عزیزی که گذارشون به اینجا میفته مبارک باشه. امیدوارم که سال خوبی باشه و به اهداف کوچک و بزرگتون برسید. 


عید امسال برای من از هرسال دیگری کمرنگتر بود. همیشه حداقل یک هفت سین ساده‌ای درست میکردم. ولی امسال حتی اینکار رو هم انجام ندادم. خونه تکونی هم نکردم و به هیچکس هم تا امروز برای تبریک سال نو زنگ نزدم.البته شب سال نو همه قوانین رو زیر پا گذاشتیم و جمع شدیم خونه خاله. تا لحظه تحویل سال که دو و چهل دقیقه  صبح بود هم بیدار موندیم.  خوب بود البته ولی الان که دارم فکر میکنم خونه هم مونده بودیم میشد. 


از چاقی خودم خسته شدم و بالاخره شروع کردم به کمی مراعات کردن. خیلی سخت نمیگیرم و فقط کمی از کالری روزانه‌ام کم کردم. بر اساس اپی که دارم انتظار میره هفته‌ای نیم کیلو کم کنم و تا نوامبر امسال میرسم به وزنی که میخوام. 


دیشب هم بالاخره همت کردم و اتاقک لباسها رو ریختم بیرون. همه کمدها رو تمیز دستمال کشیدم. لباسها رو هم شستم و اغلبشون رو مجدد آویزون کردم. یک تعدادی موندن که اتو میخوان که فردا شب بعد از اینکه حنا خوابید انجام میدم. یک سری از لباسها رو هم امروز بردم خیریه که فکر میکنم کار خوبی بود. من اغلب لباسها رو جدا میکنم که بگذارم برای خیریه بعد هر از چندگاهی از کنارشون که رد میشم دوباره فکر میکنم که شاید به دردم بخورن و بعد هی جنگ درونی دارم. مثلاً یک کتی داشتم که نسبتاً هم گرون خریده بودم ولی فکر کنم یکبار که پوشیدم احساس کردم اصلاً جالب نیست تو تنم. خلاصه که سه سالی بود که تو کمدم خاک میخورد و فکر کنم در طول سه سال یک یا دو بار پوشیده باشمش. بعد هی میخواستم بدمش بره و بعد فکر میکردم که کلی پول بابتش دادی و سعی کن بپوشی. ولی دیگه امروز در یک اقدام انتحاری گذاشتمش قاطی لباسهای برای خیریه و بلافاصله هم بردم تحویل دادم که پشیمون نشم. یک سری لباس هم هستند که بخاطر افزایش وزن تنم نمیشه. اونها رو گذاشتم تو قسمت دیگه اتاق با این نیت که اگر تا ژانویه سال آینده تنم نشه، دیگه ردشون کنم برن. 


امروز مدارک مالیات رو هم جمع کردم که ببرم بدم به حسابدار. من همیشه خودم کارهای مالیات رو انجام میدادم ولی از سال قبل احساس میکنم مالیاتم خیلی پیچیده شده و بهتره که بسپارم دست حسابدار. راستش کاری بود که خیلی تو ذهنم سنگینی میکرد ولی وقتی انجامش دادم دیدم اونقدر هم سخت نیست. گاهی آدم کارهای ساده‌ای رو به تاخیر میندازه و الکی به خودش زجر میده واقعاً!


هنوز خوندن کتاب "مادر غایب" رو تموم نکردم و میخوام  که خوندنش رو متوقف کنم. انرژی زیادی ازم میبره و خیلی افسرده‌ام میکنه. احساس میکنم من که از درون سنگین میشم، حنا هم یک جورهایی کمتر شاده. کلاً سر و صدا کردنش کمتر میشه انگار و خیلی کمتر میچرخه یا بازی میکنه. چه کاریه حالا که روزگار خودم و بچه رو تلخ کنم. 


چندین و چند شبه که همه شبها با جی دعوا میکنم و جالبه که آخر دعوا یه جورایی متوجه میشم که همسر سابقه... نمیدونم چرا این خوابها رو میبینم ولی اعصابم خرده سر خوابها. کلاً که زیاد نمیخوابم و وقتی هم که میخوابم خوابم بده. قبلترها خوابهام یادم نمیموند که شاید بهتر بود. شاید کمی از دست جی دلخور هستم. مثلاً  امروز قرار بود حنا رو دو سه ساعتی نگه داره که من برم بیرون و هوایی تازه کنم. سر رفتنم انقدر غر زد و یک جورهایی ادا در آورد که  خسته است. یک لحظه فکر کردم که شاید بهتره  نروم ولی فکر کردم که اگر الان از این برنامه‌ای که برای خودم چیدم کوتاه بیام قضیه همیشه اینطور خواهد بود. بنابراین حنا رو گذاشتم پیشش و  رفتم بیرون. بگذریم که یک باد و طوفانی شد که نگو. میخواستم برم پیاده‌روی ولی نتوستم. فقط لباسها رو بردم دادم مرکز خیریه و بعد هم رفتم یک سری میز و صندلی برای حیاط دیدم. مدام هم فکرم پیش حنا بود که اگر جی حوصله کافی برای رسیدگی بهش نداشته باشه. البته عقلاً میدونم که جی حنا رو بیشتر از جونش دوست داره و امکان نداره که بهش توجه نکنه. اما با همه این وجود، همش فکرم  معطوف خونه بود. بالاخره هم یک ساعتی زودتر از اون چیزی که گفته بودم برگشتم خونه. جی شام درست کرد. من هم برای حنا گوشت و هویج و بروکلی پختم که اصلاً خوشش نیومد و در نهایت بهش پوره شیر، موز و جو دادم. 


یک چیزی که باید به خودم یادآوری کنم اینه که من دختر قویی هستم. نباید این یادم بره که زمونه هرجور که بچرخه من از عهده کارهایی که فکر میکنم لازمه انجام بدم برمیام.  



چیزی به اتمام کورس درسیم نمونده. یعنی همه کلاسها تموم شدن و همه تکالیف انجام شدند. فقط یک وبینار مونده که دوشنبه هفته بعد برگزار میشه. راستش فکر میکردم غیر از اون تکلیفی که ذکرش رفته بود، یک تکلیف سخت دیگه در آخر انتظارمون رو میکشه و یک جورهایی ذوقش رو داشتم. یعنی انتظار داشتم که در پایان بخوان یک پردازش داده درست و حسابی انجام بدیم و یک نتیجه‌گیری بکنیم که چیزهایی که یادگرفتیم رو بسنجه. ولی خیلی تو ذوقم خورد که تکلیف آخر خیلی ساده بود و فقط بررسی یک کیس بود که بگیم چه اشتباهاتی انجام دادند و کجاها رو غلط رفتند. محاسبه و .. اینها هم نداشت. من اصولاً از اونها هستم که خوشم میاد مسائل پیچیده بهم بدن و بخوام ساعتها روی پردازش داده کار و نتیجه‌گیری کار کنم. اینه که خیلی ناراحت شدم که اون بخش به چالش کشیدن تو این کورس نبود. 

البته یک چیزی هم که متوجه شدم درباره خودم این بود که من در فهم داده خوب هستم ولی در توضیح آموخته‌هام و عرضه اونها اصلا خوب نیستم. مثلاً در همین تکلیف آخر من پنچ- شیش تا نکته رو به ترتیب در چند خط نوشتم. خیلی از دانشجوها یک پرزنتیشن قشنگ با فونتهای مختلف و کلی توضیح ارائه دادن. جالبیش اینه که نوشته من بر اساس گفته استادم همه اون مواردی که باید رو در نظر گرفته. حتی یک نکته هست که فقط من و یک نفر دیگه راجع بهش صحبت کردیم که بقیه جا انداختند. ولی در کل نحوه ارائه همکلاسیهام بسیار حرفه‌ای تر به نظر میاد. نوع لغاتی که استفاده کردن، نوع ارائه مطلبشون و .... خیلی خوبه. باید روی این موضوع کار کنم. 


حالا در فکرم که یک کورس دیگه بردارم. فکر میکنم شاید چندتا کورس مجانی و یا با هزینه کمتر تو Udemy  یا  Coursera بردارم. هنوز نمیدونم برای ام-بی-ای اپلای کنم یا نه. راستش دلم میخواد اپلای کنم ولی از هزینه زیادش میترسم. دانشگاههای ارزونتر هستند البته. مثلاً دانشگاه فردیرکتون MBA  کاملا آنلاین ارایه میده که خیلی ارزونتر هم هست ولی واقعاً تو رنکینگ MBA ها اسمی ازش نیست و تا جایی که من شنیدم برای MBA خیلی مهمه که از کدوم دانشگاه مدرک گرفته باشی و حتی میزان حقوقت هم بر اساس دانشگاهی که ازش فارغ التحصیل شدی فرق میکنه. 


تازگیها فکر میکنم اگر یک روزی لاتاری بردم میریم و نقاط مختلف دنیا زندگی میکنیم. مثلاً چند سال در اروپا ساکن میشیم مثلا در فرانسه که حنا حسابی فرانسوی یاد بگیره و در این مدت هم تمام اروپا رو میگردیم. مثلاً فکرش رو بکن تابستون یک خونه بزرگ در یک شهر ساحلی در ایتالیا یا اسپانیا اجاره کنی و همه فامیل هم در اون مدت بیان و بهت سربزنن و چند وقتی بمونن.... 

دیت نایتز

با همسر تازگیها یک رسم جدید شروع کردیم و اون هم اینه که شبهایی رو اختصاص میدیم که با هم وقت بگذرونیم.دیت نایتها بدون گوشی و بدون تلویزیون. در واقع اولین بار برای ولنتاین این کار رو کردیم (هر چند همیشه حرفش رو میزدیم) و بعد دیدیم که چقدر خوش گذشت و قرار گذاشتیم هر دو /سه هفته یکبار اینکار رو انجام بدیم. 

برای ولنتاین: انواع و اقسام پنیرها گرفتیم با کرکر و شراب. چراغها رو خاموش کردیم، شمع روشن کردیم و موزیک گذاشتیم و درباره روزهای آشناییمون حرف زدیم. از اولین باری که همدیگر رو دیدیم، تا وقتی که جیسون من رو دعوت کرد بیرون، اولین باری که همدیگر رو بوسیدیم و .. 

دیت دوم: یک ظرف بزرگ ناچوز درست کردیم (چیپس ذرت، پنیر, پیازچه, فلفل تند حلقه شده, زیتون حلقه شده و گوشت استیک پخته شده و خرد شده)، آبجو سرد هم در یخچال. کلی خوردیم و Scrabble  بازی کردیم و خیلی خندیدیم.

یک سری کار هم با هم میکنیم که دیت نایت نیستند ولی با هم انجامشون میدیم و خوب هستند:  

یک کورس مجانی هم در کورسرا (Coursera) برداشتیم راجع به فرزندداری که با هم هر یک شب در میون نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه وقت میگذاریم و گوش میدیم. کورس مال بخش روانپزشکی دانشگاه Yale  هست. 

با هم داریم مستند Allan vs. Farraw رو نگاه میکنیم که راجع به وودی آلن و ادعاهایی راجع به کودک آزاری و .. اون وجود داره. بعدش هم البته درباره همه چیزهایی که دیدیم بحث میکنیم. مستند چهار قسمتی هست که فعلاً فقط دو قسمتش اکران شده. البته هنوز کامل مجاب نشدم که آزارجنسی که به دخترخوانده کوچکترش انجام داده صحت داشته باشه. قسمت اول کاملاً مجاب بودم ولی بعد از دیدن سری اتفاقاتی که افتاده، یک کم مشکوک شدم. به نظر من در اینکه وودی آلن به دخترهای خیلی کم سن و سال تر از خودش علاقه داشته و اینکه این علاقه به نظرم تا حد خیلی زیادی غیرطبیعی هست اصلاً شکی نیست. مثلا همین ازدواجش با دخترخوانده‌اش که فکر کنم چهل سالی کوچکتر از خودش هست شاهد این مدعاست.به نظرتون یک مرد شصت و خرده‌ای ساله چه حرف مشترکی با یک دخترک نوزده ساله داره؟ به نظرم جدا از قسمت جدی قضیه، یک میل شدید به کنترل و پرستیده شدن در چنین رابطه‌ای هست. مستند اعصاب خرد کن هست البته و راستش شخصیت غیر سینمایی وودی آلن برای من خیلی جذاب نبود از اول و بعد از دیدن این مستند کمتر هم جذاب شد.


- احساس میکنم رابطه‌ام با جی بعد از این دیتها یک جور خیلی خوبی شده. به هم احساس نزدیکی بیشتری داریم. با هم بیشتر حرف میزنیم و تعامل داریم و کلاً خیلی بهمون کمک کرده. خلاصه که اگر حال دلتون با پارتنرتون خوب نیست، یا دلتون میخواد بهتر باشه، بهتون توصیه میکنم شبهایی رو فقط برای خودتون دونفر اختصاص بدید؛ با هم بشینید و خاطرات خوبی که با هم دارید مرور کنید. از آرزوهای آینده تون حرف بزنید (اگر استرس زا نیستند البته.) با هم برقصید و شاد باشید. به وقتی که میگذارید می‌ارزه. 

- کورس درسیم خیلی داره جالب میشه. الان به بحثهایی مثل تصمیم گیری و ... رسیدیم که خیلی به درد کارم میخوره و کلی ابزار جدید یاد گرفتم در راستای بهبود کارم. 

- اون امتحانی که گفتم نتیجه‌اش اومد و خیلی خوب بود. مدرس نوشته بود که پروژه‌ای که طراحی کردم خیلی کامل هست و تمام نکاتی که باید توش رعایت میکردم، رعایت شده. نمره کامل هم ازش گرفتم و خوشحالم. 

- با خودم عهد کردم که کرمهای شب و روزم رو مرتب بزنم و الان چند روزه که اینکار رو بدون هیچ توقفی انجام دادم. این نکاتی هست که باید یادم باشه: 

1- به صدای سرزنشگر درونم که میگه" این که کار مهمی نیست و فکر نکن داری شاهکار میکنی" گوش ندم و بدونم هر قدمی هرچند کوچک در راستای ایجاد عادات خوب موثر هست. اتفاقاً باید یادآوری هم بکنم که باید از آسون شروع کرد، باید از چیزی شروع کرد که شانس موفقیت توش زیاد هست. 

2- به اون بخش ذهنم هم که میگه "حالا که این رو شروع کردی، بیا این یکی کار دیگه هم رو بکن مثلاً مرتب ورزش کن و یا رژیم بگیر" هم بگم که صبر کنه تا یک عادت تشکیل و نهادینه بشه تا بره سراغ چالش بعدی. شروع چند تغییر همزمان ممکنه اثر منفی داشته باشه. 

- دیگه اینکه باید برم درباره نحوه اضافه کردن مواد غذایی به رژیم غذایی جوجه تحقیق کنم. چیزی به شش ماهگیش نمونده و من هیچی راجع به اینکه چطوری باید شروع کنم نمیدونم. 


-روز و شب خوبی داشته باشید.