یک سالی هست که ننوشتم. هروقت که به نوشتن فکر کردم، همه احساسهای گناه به من هجوم آوردند که نمیتونم ادامه بدم و این کار رو هم مثل اغلب کارهای دیگر نیمه کاره رها خواهم کرد. ولی امروز بالاخره نوشتن را شروع کردم. چرا؟ چون تصمیم گرفتم که خودم رو دوست داشته باشم و کارهایی که خودم رو خوشحال میکنه انجام بدم هرچند که باب طبع دیگران نباشه و یا با استاندارد آدمها ی دیگر نخونه. البته کار آسونی نیست. مهربان بودن با اون چیزی که هستیم و علی رغم همه کاستی هایی که داریم و دوست داشتن خودمون کار آسونی نیست. ولی تمرین و تکرار و امیدواری لازم داره.
در این مدت اتفاق چندانی نیفتاده. رابطه با همسر همچنان نامعلوم و ناپایداره. مامان بعد از فوت پدر چند وقتی اومد پیش ما و بعد برگشت. پدر همسر کوچ کرده به طبقه پایین ما و اغلب شبها کنار ما شام میخوره. حضورش کمکی هست برای دخترک، هرچند که به تنشها و استرسهای همسر دامن میزنه. کار همچنان هست و من هنوز! مدیر نشدم. هرچند که به همه وظایفم اضافه شده.
یک اتفاق خوبی که امسال بالاخره افتاد این بود که بخاطرکار فرستادنم به یک سمینار و نمایشگاه کاری در "انهایم کالیفرنیا" که "دیزنی لند" اونجاست. این بود که از فرصت استفاده کردیم و حنا رو بردیم دیزنی لند و کلی بهش خوش گذشت. برای من هم از نظر کاری خیلی خوب بود و خیلی خوشحال شدم.
فکر کنم برای اولین پست همینقدر کافی هست. سعی خواهم کرد بیشتر روزانه بنویسم اما الان باید برم کار کنم.
خوشحالم که دوباره می نویسی همیشه چکمی کردم ببینم اومدی یا نه. و امیدوار بودم که بهتر شده باشی
ممنونم مریم عزیز. پیامتون فراوان مایه دلگرمیه.
سلام ترنج جان خیلی خوشحالم برگشتی
هر روز برامون بنویس ❤️
ممنون مهری جون. سعیم رو میکنم.
مرسی که دوباره مینویسی
ممنون که بهم سرمیزنید.
ترنج جان عزیز

یاد پدر جان گرامی باد.
چه خوب که اینجا نوشتی ،
هر روز این صفحه را باز می کردم.
دوستدار
مانی
سلام مانی عزیز. ممنونم که به یادم بودید و هستید. قول میدم بیشتر بنویسم.
خیلی خوشحالم که برگشتی. هفته ای چند بار به اینجا سر میزدم. از اینکه توی مسیر عشق به خودت هستی ام خیلی خوشحالم
سلام. ممنونم. چقدر خوبه که آدم بدونه کسانی به یادش هستند.
سالی که نکوست از بهارش پیداست
چه خوب که تصمیم گرفتی دوباره بنویسی
ممنونم شادی جون.