ترس از شکست

این چند روز وقت کردم کمی هم در درون خودم کنکاش کنم. با منتقد درونم کم کم دارم بهتر میشم و در عمق ظاهر سیاه و متعفنش یک قلب قرمز درخشان میبینم که میتپه و گاهی نسبت بهش احساس شفقت دارم. پریروز یک پادکست گوش کردم درباره علل ترس از شکست. یکی از عواملی که من دست به خیلی کارها نمیزنم همین ترس از شکست هست و یکی از دلایل این ترس، چیزی هست که از کودکی در من نهادینه شده و اون انتقاد مادرم از برادر بزرگترم (و گاهی از من) درباره نصفه کاره رها کردن کارهاست. یادم هست که مادرم همیشه میگفت برادرم هزارتا کار رو شروع کرده ولی دنبال نکرده و توشون به جایی نرسیده. مثلا کلاس کاراته رفته و دنبالش نکرده، موسیقی شروع کرده و دنبالش نکرده و ... برادرم اون موقع یک پسر نوجوان چهارده؛ پانزده ساله بود که تازه داشت زندگی رو تجربه میکرد. مادرم این حرف رو در مورد من هم میزد. همیشه میگفت بچه‌های من هوش خوبی دارند ولی اصلا پشتکار ندارند و همه چیز رو رها میکنن. بعد دیروز که به این مورد فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که من خیلی چیزها رو در زندگی شروع نکردم چون میترسیدم در اون کارها موفق نشم و رهاشون کنم و یا خوشم نیاد ازشون و رهاشون کنم. یعنی همیشه این ترس از خوب نبودن و نیمه رها کردن کارها یک جورهایی در وجود من نهادینه شده. حتی این تعریف از هوش هم با اینکه تعریف حساب میاد ولی میتونه مثل شمشیر دولبه کار کنه. اینکه انتظار داشته باشی به هرکاری که دست میزنی در اون موفق بشی و زود هم موفق بشی. اینطوری هر مهارتی که نیاز به زمان و تلاش داشته باشه برات سخته و انجامش نمیدی. چون انتظارت (و انتظار دیگران شاید) این هست که باید خیلی سریع همه چیز رو بفهمی و در انجامش موفق باشی. یک مورد دیگر هم اینکه در جوامع یک سری چیزها همیشه ارزش تلقی شده. مثلا همین پشتکار داشتن و کارها رو به انجام رسوندن. البته که این ارزش خوبی هست برای اون عده‌ خوشبختی که خیلی زودتر میدونن از زندگی چی میخوان. مثلا همسر  از اون دسته آدمهاست. عاشق موسیقیه و هیچ چیز جاش رو براش پر نمیکنه و اگر در هفته چند ساعت موسیقی کار نکنه روحش آروم نمیگیره. خوب این همسره و از کودکی هم میدونسته که چی بهش لذت میده. ولی خیلی از آدمها اینطور نیستند. خیلی از آدمها باید چیزهای مختلفی رو امتحان کنند تا پی ببرند که دوستش دارند یا نه. و دوره نوجوانی و جوانی برای همین ساخته شده. برای آزمون و خطا. برای کشف کردن. یک قسمت قضیه هم فرهنگی هست. این انتظار که در بیست‌وچند سالگی دانشگاهت رو تموم کرده باشی؛ کار داشته باشی؛ و شروع به تشکیل زندگی بکنی. این باور همیشه در وجود من نهادینه شده که وقت برای اشتباه کردن نیست و اگر اشتباه کنم چندسال زندگیم رو هدر دادم و به هیچ جایی نرسیدم. در حالیکه در دنیای امروز که آدمها تا هشتاد؛ نود سالگی سرحال و قبراق دارن زندگی میکنند و هفتادساله‌ها خیلی راحت کار میکنند، چند سال "اشتباه" کردن واقعا بخش بزرگی از زندگی نیست. مورد دیگه اینکه حتی در واژه اشتباه کردن هم باید تعلل کرد. زندگی یک مسیره پر از راههای نرفته. اشتباه کردنی وجود نداره. فرض ما همیشه این بوده که در یک خط راست حرکت کنیم ولی آیا واقعا این روش درست زندگی کردن هست؟ آیا واقعاً ما باید روی خط راست جلو بریم؟ پس اون دانش و مهارتی که گاهی در گم شدن هست چی میشه؟ حتی اون مهارتی که در تجربه کردن شکست هست؟ 


خلاصه که دارم به این نتیجه میرسم که اون راهی که مادر من برای زندگی بهم یاد داده تنها راه زندگی کردن نیست، بلکه فقط یکی از راههایی هست که میشه زندگی کرد. 


پی نوشت: این کنکاش گذشته و ریشه‌یابی خیلی از مشکلها برای مادرم، اصلا به معنای مقصر دانستن مادرم نیست. مادر من یکی از فداکارترین و بهترین مادرهای روی زمینه و من کاملا آگاهم که هر کاری که کرده و هر چیزی که گفته برای این بوده که فکر میکرده به صلاح ماست و تنها هدفش رشد و تعالی ما بوده. مثل خیلی از مادرهای دیگه مادر من هم جز خوبی برای ما چیزی نمیخواد و نمیخواسته.این رو مینویسم که تایید کنم من همیشه قدردان و مرهون زحمات مادرم هستم ولی این دلیل نمیشه در کودکی خودم کنکاش نکنم و رفتارهایی که یاد گرفتم رو انتقاد نکنم. 

دوشنبه 26 دسامبر - باکسینگ دی

یک صبح نسبتا زود دیگه و من بیدار و خانواده در خواب. از این صبحهایی که برای خودم دارم خیلی خوشحالم. از اینکه رفته رفته روزها داره طولانیتر میشه و روز زودتر خودش رو نمایان میکنه هم، خیلی خوشحالم. از اینکه این هفته تعطیل هستم هم باز هم خیلی خوشحالم. 

دیروز باکسینگ دی (حراج بعد از کریسمس) بود و من به اتفاق چندتا از دوستانم جمع شدیم و رفتیم خرید یکی از Outlet هایی که برندهای مختلف داره. اول اینکه یکی از دوستانمون حسابی حرص بقیه رو درآورد. چون گفته بود میاد ولی بعد هر چقدر پیام گذاشتیم در گروه که کجا جمع بشیم و چطور بریم اصلا پیامها رو جواب نمیداد. قرار بود پسرش رو بیاره بگذاره پیش حنا و همسر من. خلاصه که تا ده و نیم منتظر شدیم که ایشون پیام بدن و وقتی خبری نشد دیگه خودمون حرکت کردیم و چون دیگه دیر شده بود؛ کلی به ترافیک خوردیم.ولی در کل خیلی تو راه خوش گذشت. حرکت نکرده یکی گرسنه اش بود؛ اون یکی لازم داشت دستشویی بره. من هم یک گرانولا بار همراه داشتم که هر کسی میگفت گرسنه هست بهش میگفتم "بار میخواهی"؟ و معلوم بود که جواب نه بود. خلاصه که خیلی خندیدیم. مرکز خرید البته غلغله‌ای بود   ناگفتنی. برای ورود به هر مغازه باید ده-بیست دقیقه‌ای صف میایستادیم. مغازه هایی مثلNike انقدر شلوغ بود که بی‌خیال رفتن به اونجا شدیم. یکی از دوستانمون میگفت در کانادا باید یک رشته "صف بندی" در دانشگاه ارایه بدن. ولی خداییش من فکر میکنم جایی که شدید احتیاج به رشته صف بندی داره ایرانه. یعنی در ایران هیچ نظم و قانون صفی وجود نداره و از همون لحظه که پرواز آدم در فرودگاه امام فرود میاد و آدم میرسه به بخش چک پاسپورت این مشکل هست تا توی مطب دکترها. در نهایت من دو تا کیف  از Michael Kors خریدم چون هفتاددرصد حراج خورده بود و قیمتش به زیر صد دلار رسیده بود (یکی برای خودم و یکی برای مامانم به عنوان کادو). یک شلوار لی هم از لیوایز خریدم و کمی لباس برای حنا از Gap. برای ناهار هم رفتیم فست فود که دو تا از دوستان فداکاری کردن و چهل دقیقه ای صف ایستادند و ما در اون فاصله خرید کردیم. بهترین حراجها مربوط به کیف ها بود و اکثرمون با کیفی نو به خونه برگشتیم. 

عصر که رسیدم خونه دیگه ساعت هفت بود و من خسته و زار و کوفته. خوشبختانه حنا شامش رو خورده بود. کمی باهاش بازی کردم و بعد ساعت هشت شروع کردم بخوابونمش. متاسفانه اون برنامه قشنگی که ما داشتیم و حنا رو میگذاشتیم رو تخت و خودمون به کار و زندگیمون میرسیدیم کاملا به هم خورده. باید دوباره شروع کنم به مرتب کردن خوابش. حنا فکر کنم تا یازده شب به اقسام و انواع عذرها از زیر خواب در رفت و در نهایت من و حنا هر دو از هوش رفتیم (یا من خوابیدم و حنا نمیدونم کی خوابش برد)

* تشکر ویژه امروز میرسه به همسر عزیز که کل روز از حنا نگهداری کرد؛ شام پخته بود و تمام لباسها رو هم شسته و تا کرده بود. 



*پی نوشت: فکر میکنم این پینوشتی هست که پایین همه پستهای امروز ما تکرار میشه. نگرانی و غمی که همه ما داریم تجربه‌اش میکنیم. نگرانی برای کشورمون، برای مردم کشورمون، برای جوانهایی که در زندانهای ج. اسلامی دارن شکنجه میشن و در یک زهرچشم گیری و انتقام گیری این حکومت خونخوار جان گرانبهاشون در معرض خطره. زندگی ما هر چند در این صفحات عادی به نظر میاد، اصلا عادی نیست. ما همه عصبانی و غمگین هستیم. در هر لحظه‌ای که داریم زندگی عادیمون رو ادامه میدیم و خرید میکنیم و مهمونی میریم،یادمونه که زندگی برای حامد اسماعیلیون، برای مادر نیکا، برای مادر مهسا، برای مادر کیان اصلا عادی نیست..

 یلدا، کریسمس، هانوکا به همه دوستانی که اینجا رو میخونند مبارک باشه. امیدوارم که همیشه در تاریکترین و سردترین روزهای زندگیتون یک آتش درون؛ به زندگیتون نور و گرما بده. امیدوارم یک روزی بیاد که دلهامون شاد باشه؛ که اینقدر داغدار فرزندان میهنمون که دارن بیگناه پرپر میشن نباشیم. که بتونیم بدون این غم و گناهی که در اعماق وجودمون رخنه کرده، جشن بگیریم و شادی کنیم. 


ساعت نه و سی دقیقه صبحه. دیشب مهمون بودیم و نصف شب برگشتیم. اهل خانه هنوز در خواب هستند. من هفت و نیم صبح بیدار شدم. اول رفتم قهوه درست کردم. بعد چراغهای درخت کریسمس رو روشن کردم و زیرش لیوان شیر نصفه خورده شده و خرده‌های شیرینی گذاشتم که حنا که بیدار شد، فکر کنه سنتا اومده. بعد هم بیست دقیقه مراقبه کردم. ذهنم شفافیت دو روز قبل رو نداره ولی دارم یاد میگیرم با مه درون ذهنم کنار بیام و باهاش زندگی کنم. گاهی خودش به نرمی حل میشه و از بین میره. گاهی هم نه. ولی دیگه هی به خودم گیر نمیدم که چرا هست. کل این هفته تعطیل هستیم و من بسیار از این موضوع خوشحال هستم. تصمیم دارم هر روز صبح زودتر از همه بیدار شم و هرچند خونه احتیاج به مرتب کردن داره و کارهای زیادی هست که باید انجام بدم، اما با خودم عهد کردم که در این ساعات سکوت فقط کارهایی رو انجام بدم که با بیدار بودن اهالی خونه نمیشه یا سخت میشه انجام داد. مثل همین وبلاگ نوشتن یا مراقبه کردن یا یوگا. 


هوا بسیار بارونیه و برف پنجاه سانتی که طی هفته گذشته باریده داره به سرعت آب میشه و یک ملغمه‌ای شده که اصلا نمیشه رفت پیاده روی. بنابراین برنامه امروز تمیزکردن خونه، باز کردن هدایا و باز هم تمیز کردن خونه است. شب مهمان خونه برادر همسر هستیم به صرف بوقملون. از دیروز هم ناهار داریم. باید به داییها هم تلفن کنم و احوالپرسی. امروز طی مراقبه به این نتیجه رسیدم که میخوام محیط خونه‌ام طوری باشه که اینقدر باعث احساس اضطراب نشه. بنابراین میخوام هر چیزی که این احساسات رو در من بیدار میکنه پاکسازی کنم. باشد که رستگار شویم. 





سرزنشگر درون و کار

امروز جمعه نهم دسامبر سال دوهزار و بیست و دو، از خواب که بیدار شدم فکر کردم که اصلا دلم نمیخواد سر کار برم.کنار دخترک دراز کشیده بودم و به نفسهای آرومش گوش میکردم، تمام تنم بخصوص کمرم درد میکرد، زانو خشک شده بود و نمیتونستم خوب خمش بکنم و با خودم فکر میکردم که اصلا دلم نمیخواد سرکار برم و یک لحظه احساس کردم که خوب، چه کسی مجبورت کرده بری سرکار وقتی تک تک سلولهای بدنت میگن که نمیخوای بری سر کار. بنابراین تصمیم گرفتم سرکار نرم. به مدیرم تکست زدم که حالم خوب نیست و سرکار نمیرم. رفتم ای-میلهام رو باز کردم و گزینه "خارج از دفتر" رو فعال کردم. کمی احساس گناه کردم ولی بعدش به خودم گفتم که واقعا لازم نیست برای رسیدگی به خودم احساس گناه کنم. جالب اینه که کمردرد بلافاصله ناپدید شد. حتی درد زانوم هم بهتر شد. چقدر عجیبه که فشاری که من این روزها برای اهمیت دادن به کارم و دوست داشتن کارم و خوب کار کردن به خودم میارم، انقدر روی سلامت جسمانی من اثر گذاشته. سلامت روانی که جای خود دارد. 

دیشب وقت مشاوره داشتم. جلسه خوبی بود. مشاورم  آروم حرف میزنه و لحنش مهربونه و بهم میگه لازم نیست برای این کسی که هستم انقدر زجر بکشم. ازم میخواد که چشمام رو ببندم و اون سرزشنگر درونم رو پیدا کنم و بررسیش کنم. اینکه کجای بدنم ایستاده، که چه رنگیه، که چه ماهیتی داره، من چشمام رو میبندم و یک غده سرطانی میبینم که وجودم رو احاطه کرده. شکل مشخصی نداره. ولی متعفن و چرکین و زشته و مدام در جوشش و تغییر شکله. دلم نمیخواد ببینمش. دلم میخواد درونم نباشه. مشاورم میگه سعی کن باهاش حرف بزنی ولی من هیچ حرفی باهاش ندارم. فقط اشک میریزم و فکر میکنم این از کجا در وجود من خونه کرده. مشاورم میگه یک زمانی در کودکی در وجودم نهادینه شده که از من مراقبت کنه. چون اگر من خودم رو سرزنش کنم، که سعی کنم مدام بهتر باشم دیگه آدمهای بیرون وجودم چیزی برای سرزنش کردن نخواهند داشت... سعی میکنم موضوع بحث رو با مشاورم عوض کنم. ازم میپرسه حالم چطوره و من میگم خوبم. نمیدونم راستش خوبم. ولی سرزنشگر درونم داره میگه همه این روانشناسی ها چرت و پرته و اینها هیچ فایده‌ای نداره. به مشاورم نمیگم که سرزنشگر درونم چی داره میگه. دلم میخواد که جلسه مشاوره زودتر تموم شه.یک ساعت تقریبا  تموم شده ولی مشاورم هیچ عجله‌ای برای رفتن نداره. دیگه بهش میگم باید برم. میگه هر وقت خواستی، پیام بده که برای جلسه آینده. بهش میگم بیا از همین الان مشخص کنیم و برای ژانویه دوهزار و بیست و سه وقت میگیرم. مشاورم میگه خیلی اشتیاق داره که ببینه من روی برداشتم از خودم تجدید نظر کردم. من میخوام برم و دیگه بحث رو ادامه ندم.

دیشب بعد از مشاوره رفتم رو تخت و کنار فلفلی که رو تخت ما خوابیده بود دراز کشیدم. به صورت و تن خوشگل و موهای سیاه رنگش نگاه کردم و به سرزنشگر درونم فکر کردم. شاید بتونم باهاش مهربونتر باشم، شاید یه روزی بتونم دوستش داشته باشم. شاید اون هم تقصیری نداره که من انقدر زجر میکشم. آخر سر بهش گفتم ممنونم که این سالها سعی کردی از من مراقبت کنی ولی من دیگه بزرگ شدم و احتیاج به مراقبت ندارم. میتونم از عهده خودم بر میام. تو دیگه میتونی آروم بگیری.. 




* این رو هم بنویسم که یادم نره: دیشب قبل از اینکه بحث من و مشاور به حرفهای بالا برسه؛ کلی راجع به کار با هم صحبت کردیم. اینکه چرا من انگیزش کمی برای کار دارم. مشاورم معتقده با توجه به سالهایی که من در این کار بودم و تمام اتفاقاتی که پیش اومده، هر کس دیگری هم جای من بود به همین جایی میرسید که من هستم. ازش پرسیدم که به نظرت من باید کارم رو عوض کنم؟ گفت: به نظر میاد که تو خودت میخواهی کارت رو عوض کنی. چرا میخواهی بیشترین زمان بیداریت رو در جایی بگذرونی که برات حس مفید بودن و ارزشمند بودن بهت نمیده؟ و البته دلایلش زیاده که چرا کارم رو عوض نمیکنم. اول و از همه مهمتر میترسم. میترسم که کار الانم کار خوبی باشه که من فقط چون سالهاست توش هستم قدر رو نمیدونم. میترسم برم جای دیگری که خوب نباشه. میترسم بلاهایی که بعد از جدایی از همسر سرم اومد، اینبار از نظر کاری سراغم بیاد. که برم کلی شرکت عوضی که آدمهای عوضی توش هستند. میترسم که برم سر کارهای دیگه و اونها رو هم دوست نداشته باشم. از تغییر میترسم و از اینکه به خودم زحمت بدم هم میترسم. اینکه کارم با همه بدیهاش خوبیهایی هم داره. یکی همکارانم که خیلی خوب هستند و با تیم خوبی کار میکنم. یکی انعطافی که کارم داره. مثلاً این دو هفته که حنا مریض بود، مدیرم کامل گفت که به حنا برس و هر وقت تونستی کار کن. هر جای جدیدی برم، چنین امکانی کم خواهد بود. نزدیکی به محل زندگی و مهد حنا هم هست. مشاورم گفت: خوب اینها درست هستند. ولی اگر تصمیم گرفتی در این کار بمونی،  از اون ور باید قبول کنی که در کاری هستی که نسبت بهش انگیزه‌ای و علاقه‌ای نداری و اشکالی نداره که کارت رو فقط در حد انجام وظیفه و نه بیشتر از اون انجام میدی. گفت کلا این موضوع که کار باید مورد علاقه آدم باشه و آدم ازش لذت ببره کانسپت نسبتا جدیدیه و اجداد ما چنین انتظاری از کارشون نداشتند. میتونی قبول کنی که این فقط یک کاره که داری برای تامین نیازهای مالیت انجام میدی و دنبال راه دیگری برای معنی بخشی به زندگیت باش.

مشاورم البته راست میگه. اینکه من مدام خودم رو سرزنش میکنم برای بی انگیزه بودن، برای بی علاقه بودن به کار، و عدم تمرکز نمیتونه ادامه دار باشه. باید به یک تعادلی برسم. یا قبول وضع موجود و سعی در بهینه کردنش به طرق مختلف و یا تغییر کارم.البته یک نکته دیگه هم که راجع بهش حرف زدیم این بود که موضوع تنها این نیست که من به کارم علاقه ندارم. تا حد زیادی از کارم خوشم میاد؛ ولی تمرکز ندارم و این مشکلیه که اذیتم میکنه. شاید علتش همین افسردگی باشه. و قرصهای ضد افسردگی؟! مشاورم میگه این قرصها فقط برای این هستند که تو رو به یک ثباتی برسونند. ولی بعدش خودت هستی که باید کاری برای بهتر شدن انجام بدی... 

امروز: خیلی از کارهام عقب هستم  و هرچند مریضی دخترک یکی از دلایل عقب موندن از کارهاست، اما مهمترین دلیلش نیست. شاید مهمترین دلیلش حس در مه بودن هست.  امروز صبح هم در مه بودم. بعد با وجود اینکه دیر کرده بودم ولی تصمیم گرفتم کمی مراقبه بکنم و مراقبه  حالم رو بهتر کرد. فکر کنم که از این به بعد باید مراقبه رو بیشتر ادامه بدم. همینطور باید یاد بگیرم به خودم و احساساتم و افکارم احترام و اهمیت بیشتری قائل شم. صبح تا حنا بیدار شه؛ خیلی خوب کار کردم. اما بعد از اینکه حنا بیدار شد، دیگه نتونستم با اون انسجام کار کنم. با اینکه پدر شوهر اومده بود که کمک کنه برای نگهداری از حنا، اما در عمل حنا حتی نمیخواست پدر بزرگش پیشش بشینه و همش من رو میخواست. بعد از ظهر کمی با گریه و ... فرستادمش با پدر بزرگش بیرون. یک ساعتی رفتند و من کمی کار کردم. بعد هم بلند شدم برای شام کته و کباب تاوه درست کردم. وقتی برگشتند حنا خسته بود و گرسنه و بسیار بهانه گیر. دو سه بار کلی اذیت کرد و هر چی دستش اومد پرتاب کرد. این کارش خیلی خطرناکه و من گاهی اوقات میترسم که قابلمه غذا یا چاقو و ... از روی کانتر بیفته روش (کامل روی کانتر رو نمیبینه ولی دستش میرسه, و هر چی دستش میرسه رو میندازه زمین. مثلا امروز تخته خرد کن و چاقو روش رو کشید و خدا رحم کردم که هیچکدوم روش نیفتاد). همسر بالاخره رسید و دو نفر موفق شدیم حنا رو آروم کنیم. همسر در آروم کردن حنا بهتر عمل میکنه. مثلاً وقتی بغلش میکنه و میگه نفس عمیق بکش، حنا کامل به حرفش گوش میده و نفس عمیق میکشه و آروم میشه. ولی با من اینطور نیست و من هر چقدر بهش میگم بیا نفس عمیق بکشیم تا آروم شیم؛ حرفم رو نادیده میگیره. خلاصه همسر حنا رو آروم کرد و حنا اومد و از من و پدر بزرگش عذرخواهی کرد که خود این عذرخواهی کردن یک کاری بود کارستان که باید به خودم و همسر تبریک بگم که به صورت تیم عمل کردیم و حنا یک جورهایی مسوولیت کارش رو پذیرفت  و بابتش عذرخواهی کرد. 

دیشب: از بس این مدت خونه مونده بودم و با حنا سر و کله زده بودم حسابی اعصابم خرد بود. حنا عصر ساعت سه و نیم خوابش برده بود. این بود که ساعت پنج عصر به همسر گفتم که من احتیاج دارم برم بیرون و اگر امکان داره اون حنا رو نگه داره. بهش گفتم نگذاره حنا زیاد بخوابه چون اون وقت شب خوابش نمیبره.  همسر هم با اطمینان گفت که برو و تا دیروقت راحت بگرد. خلاصه که من اومدم بیرون. اول رفتم میوه فروشی و کمی میوه و سبزیجات برای خونه خریدم. بعد رفتم استارباکس و برای خودم یک چای گرفتم و کمی در دفترم یادداشت نوشتم. بعد حدود هفت شب رفتم "وینرز" و کمی برای خودم گشتم. از وینرز برای خودم یک کلاه زمستونی، یک بسته گیره سر خوشگل و یک کرم رتینول خریدم باشد که کرم رتینول بتونه لکهای روی صورتم رو کمرنگ کنه. یک بلوز قرمز هم امتحان کردم که به تنم  خوب نشد. بعد با همسر چت کردم که حالتون چطوره و اون هم گفت که خوبیم. فقط موقع خونه اومدن شیر بخر. راستش رو بخواهید اصلا دلم نمیخواست برگردم خونه. ساعت هشت و سی رفتم فروشگاه دیگه و یک چیزی که باید پس میدادم رو پس دادم و بعد یک آب پرتقال گیر دستی خریدم و یک بسته توپ قرمز برای تزیین درخت کریسمس. بعد در راستای بر نگشتن به خونه؛ رفتم یک فست فود و برای خودم همبرگر سفارش دادم و تو ماشین خوردم. بعد هم رفتم سوپر استور برای خرید شیر. یک کم تو فروشگاه چرخ زدم. برای خودم یک شلوار خریدم، رفتم برای حنا هم لباس نگاه کردم ولی چیزی نخریدم. بعد شیر خریدم و ساعت ده شب بود که برگشتم خونه. حنا هنوز بیدار بود. همسر گفت که ساعت شش حنا بیدار شده! حنا رو حموم کرده بود. کلی بوس و بغلش کردم و با هم بازی کردیم. همسر  گفت که میتونه حالا استراحت کنه؟ من هم گفتم آره. خلاصه که ساعت یازده به حنا گفتم دیگه بخوابیم. ولی هی گریه میکرد و باباش رو صدا میکرد. من هم رفتم به همسر گفتم که تو رو میخواد برای خواب. همسر هم گفت نه، خودت برو و یک جوری بخوابونش. من هم با ناراحتی اومدم و در جواب حنا که هی پدرش رو میخواست گفتم که بابات کار داره و کارش تموم شه میاد پیشت. خلاصه که حنا تا ساعت دوازه که همسر اومد کنارش هی غر غر میکرد و گریه میکرد و پدرش رو میخواست. همینکه جی وارد اتاق شد، دوید و بغلش کرد. خلاصه که بالاخره بعد از دیدن باباش خوابش برد. در این وسط همسر از من میپرسه "بگو؛ در طول روز من کی وقت استراحت داشتم؟ من هم بهش گفتم بگو در طول این ده روز که حنا مریض بوده من کی وقت استراحت داشتم؟" خلاصه که خیلی شاکی از دست همسر به خواب رفتم دیشب. گاهی فکر میکنم زندگی من و همسر از رابطه زناشویی خارج شده و تبدیل به یک همزیستی نه چندان مسالمت آمیز شده. در مورد حنا و رفتار باهاش تا حد زیادی تفاهم داریم و کو-پرنتهای خوبی هستیم. ولی خارج از اون، در بیشتر مواقع حتی یک دوستی ساده هم بین ما نیست. همسر وقت بیشتری برای چت کردن با دوستانش و حرف زدن با اونها میگذرونه تا با من. من هم وقت بیشتری صرف فیلم و سریال دیدن میکنم تا حرف زدن با اون. خلاصه که باید پلی برای ارتباط با هم پیدا کنیم وگرنه نمیدونم عاقبت رابطه ما چی بشه.