1- دیروز تولد نود سالگی دایی بود. دایی خوش سخن و خوش تیپی که دست زمونه پیرش کرده. هرچند که هنوز میشه تصور کرد که چقدر در جوانی جذاب و خوش تیپ بوده، اما دیگه خبری از اون چشمهای نافذ و خندان و خنده های بلند و داستانهای جذابی که برامون تعریف میکرد نیست. هرچند که وقتی براش تولدت مبارک خوندیم هنوز هم با تنی نحیف و آب رفته دستاش رو بالا آورد و نیمچه رقصی کرد. دایی که همیشه برامون هزاران خاطره جالب داشت که با روش خاص خودش رنگ و لعابی هم بهش میداد و ما مبهوت مینشستیم و به حرفهاش گوش میکردیم. یکی از خاطرات جالبش ماجرای سفرش به قاهره بود. تعریف میکرد که برای کار شرکتش به قاهره سفر کرده بود و روزی که برای گشت و گذار رفته بود جایی، آقایی کنارش میشینه و اینها با هم آشنا میشن و غرق صحبت میشن. از ایران و مصر و سیاست و اقتصاد و... . بعد که آقاهه خداحافظی میکنه، پلیس اطلاعات مصر دستگیرش میکنن چون اون آقا یکی از رهبران رده بالای اخوان المسلمین بوده! و اونها میخواستند بدونن که دایی جان ما چه ربط و خبطی بین ایران و مصر داره و برای کی چه پیامی داشته رد و بدل میکرده... خلاصه که دایی ما به نحوی قصر در میره و حرفش رو باور میکنند که اصلا نمیدونسته این فرد کی هست و چه کاره است و اینها.
2- درسته که آدم نباید از اشتباهات دیگران خوشحال بشه، اما گاهی اوقات لذت بخشه که بدونی تو تنها کسی نیستی که در زندگیت اشتباه کردی و یا تنها کسی نیستی که خونه ات شلوغه و یا دست بچه ات تبلت میدی و یا میگذاری تلویزیون نگاه کنه. خلاصه که زندگی اینطوریه و درسته که خوبه که آدم جزو آدمهای با برنامه و پشتکار و روحیه خوب باشه، اما در نگاه کلی، خیلی هم فرقی در ماجرا نمیکنه. واقعیت اینه که فقط عده خیلی محدودی از آدمها به یک جایی میرسن که در تاریخ اسمشون خوب یا بد به یادگار میمونه. بقیه ما آدمهای معمولی و متوسط بطور کلی فنا شدنی هستیم و خیلی شانس بیاریم شاید نوه ها و نتیجه هامون از ما یکی-دو تا خاطره بدونن و یا ندونن. اینه که زندگی رو شاید نباید سخت گرفت. تنها چیزی که از آدم باقی میمونه یک سری خاطره و داستانه. کاش داستانمون قشنگ و شنیدنی و جذاب باشه و کمی بیشتر به یاد بمونه.
3- بابا که فوت کرد، ما خیلی زود وسایل و لباسهاش رو بخشیدیم. حالا که یکسالی از فوتش گذشته، من خیلی از این کار پشیمون هستم. راستش رو بخواهید خیلی بیشتر از وقتی که تازه از دنیا رفته بود دلتنگش هستم. انگار که تازه دارم باور میکنم که نیست. انگار تازه جای خالیش روحس میکنم. احساس میکنم خاطراتش کمرنگ میشن و پشیمون هستم که چرا چیزهای مادیی که یادگارش بود رو نگه نداشتم. درسته که اون لباسها و وسایل هیچکدوم بابا نبودند، اما حس میکنم نقطه اتصالی بودند که من خیلی زود قطعش کردم.
4- فردا ساعت هفت صبح میتینگ دارم با مشتری و بهتره که برم بخوابم. این روزها تلاشم این هست که روزهای کاری تا حد امکان خوب کار کنم، ساعت ناهار نیم ساعت پیاده روی کنم و سعی کنم که حداقل شش ساعت در شبانه روز بخوابم. باشد که رستگار شویم.
سلام ترنج جان
روح بابا شاد باشه
چقدر قشنگ نوشتی در مورد ایده ال گرا نبودن و اینکه تعداد محدودی آدم اسمشون موندگار میشه که حتی اون ها هم در زندگی هاشون مشکلات و بی نظمی داشتن یعنی حتما تمام جنبه هاشون بی نقص نبوده
به نظرم فقط باید زندگی کردی و دیوانه وار دوست داشت
میبوسمت
ممنونم مهری جان. درسته. یک تصویری درست کردن از اینکه زندگی چطور باید باشه اما به تعداد آدمها راههای مختلف برای زندگی کردن هست.
روح باباهامون شاد باشه حتی اگه وسایل رو نمی دادی بره هم دلتنگش میشدی آن فقط احساس ما هست و متاسفانه این دلتنگی هست و من بعضی وقتها خیلی خیلی اذیت میشم ولی خوب چه میشه کرد هر آمدنی را رفتنی هست ، حال دلت خوش باشه الهی .
درسته.دلتنگی هست و جای خالیشون همیشه هست..
روان پدرت شاد ترنج جان. قدر دایی رو تا وقتی هست بدونین. خاطراتش حتی اگر هزار بارتعریف کرده باشه باز هم ارزش شنیدن داره.
درسته ترانه جون. هرچند دایی دیگه مثل سابق پرنشاط و گرم نیست و خیلی چیزها یادش رفته...
چقدر خوبه که بعد مدتها برگشتید.چقدر خاطره جالبی بوده.روح پدرتون شاد.به نظر میاد از خیلی جهات کار خوبی کردید ولی امان از دلتنگی شاید بشه یه چیز کوچیک الان پیدا کنید و باهاش یکم احساس آرامش کنید
ممنونم نیکای عزیز. درسته. باید به مامانم بگم چیزی از بابا برام بفرسته.
چقدر خوب یکی هست از خاطرات گذشته بگه. تا میتونی ازش بپرس و خاطراتش رو ثبت کن، مخصوصا اگر آدمی بود که سفر زیاد میرفته
متاسفانه دیگه خیلی صحبت نمیکنه ولی یک زمانی کلی خاطره جالب داشت.