- میدونی که هرچقدر کار رو عقب بندازی اوضاع بهتر نمیشه. 

+ درسته میدونم. ولی میدونی تو هم هرچقدر سر من غر بزنی که باید کار کنم ترس من از کار و ترس از حجم کاری که باید انجام بدم کمتر نمیشه. در واقع سرزنشهای تو کمکی به حل مشکل نمیکنه. 

- چاره چیه؟ 

+ من دلم میخواد بخوابم. دیشب چهار/پنج ساعت بیشتر نخوابیدم. 

-ولی کارها چی؟ کار خونه؟ کار شرکت. میدونی چقدر عقبی؟ من واقعا فکر میکنم با این وضع کار کردن اخراج بشی. عجیبه در ذهنت به ترفیع فکر میکنی. میخواستم بگم که تو عرضه ترفیع نداری. اما بجاش میگم تو در انجام همین کارهای ساده روزانه هم موندی. این ها رو انجام بده. 

 تولد حنا هم که ویکند هست و هیچ کار براش نکردی. کادو هم که نگرفتی. کیک و ... که سفارش ندادی. خونه ات هم که بازار شامه. 

+ میدونم. و با وجود اینها دلم میخواد بتونم بخوابم. 

- میدونی که همینکه دراز بکشی من میام سراغت و انقدر عصبتیت میکنم که نتونی بخوابی. مثل کل دیشب. 

+تو هم میدونی که همه این غرغرهای تو اصلا باعث نمیشه من بلند شم و کاری کنم. همینطور فلج باقی میمونم. 

- چکار کنیم؟! تو که به حرف من گوش نمیدی. 

+ تو هم به حرف من گوش نمیدی. 

- از اینکه همش با هم در جنگیم خسته ام و دلم میخواد تموم شه. 

+ من هم همینطور. دلم میخواد یک چکش بردارم و وجودم رو داغون کنم هر دو مون از این وضعیت خلاص شیم. 

- ببینی الان هم مهمونهای تولد حنا رو انقدر دیر دعوت کردی که دو تا خانواده نمیان. دیگه نمیتونم باهات زندگی کنم. من در رنجم. 

+ من هم همینطور. هیچکس این وزن درونی که دارم تو خودم حمل میکنم رو نمیبینه و نمیبینه چقدر خسته کننده است و چقدر سخته کشیدنش و بیست و چهار ساعت باهاش زندگی کردن. 

- چکار کنیم؟ 

+ من میخوام برم بخوابم. بگذار من کمی بخوابم. بدون ترس و بدون قضاوت. بعد شروع میکنم کار کردن. 

- خواهیم دید. اوکی: مهربون تر بهت میگم. درک میکنم که احتیاج به یک استراحت کوتاه داری. کمی بخواب و بعدش از کوچکترین کار ممکن شروع کن. 

+باشه. ممونم. میدونم که ته دلت بهم اطمینان نداری. 

- اون مهم نیست. من هم خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم. مهمترینش اینه که با تو همدل باشم. 

+ متشکرم. من به همدلی خیلی نیاز دارم. 

ذهنم اصلا متمرکز نیست و گرچه میدونم که باید کار رو شروع کنم ولی اصلا نمیدونم که چکار دارم میکنم. حنا خوابیده و باید بیدارش کنم. میدونستید دخترکم دیگه کودکستانی شده و میره مدرسه. کلی براش ذوق دارم چون کلاسهاشون با چیزی که ما داشتیم از زمین تا آسمون فرق میکنه. اما کلا مدرسه رفتن کلی هم دردسر داره. چون ساعات کار مدرسه اصلا برای شاغلین مناسب نیست. مثلا این دو هفته اول مدرسه کلا برنامه ما رو به هم ریخته بدین قرار: 


دو سپتامبر- روز اول مدرسه: فقط 20 دقیقه!

سه تا پنج سپتامبر - فقط 75 دقیقه

دوشنبه: هشت سپتامبر - تعطیل برای بچه ها. فقط 20 دقیقه والدین و مربیان

سه شنبه: گروه دو -12:35 تا 2:30

چهارشنبه: گروه دو - 10:30 تا 12:30

پنجشنبه و جمعه: 8:35 تا 12:30


بعد از هفته آینده کلاسهای معمولی شروع میشه که از 8:50 هست تا 2:40


معمولا یک سری مراکز هستند که خدمات قبل و بعد مدرسه رو ارایه میدن یعنی خانواده شاغل بچه هاشون رو مثلا 7:30 صبح اول میبرن اونجا و بعد اون مراکز بچه رو ساعت شروع مدرسه میبرن. و یا اون مراکز بعد از مدرسه بچه رو میبرن و بعد پدر یا مادر ساعت 5 یا 6 بچه رو از مدرسه برمیدارن. مدرسه حنا فقط یک مرکز نزدیک داره که اینکار رو میکنه و متاسفانه ظرفیتش تکمیل هست. خدا رو شکر ما پدر بزرگ (پدر همسر) رو داریم. صبحها که ساعت کار خودم منعطف هست و میتونم حنا رو قبل از نه بگذارم مدرسه که خوبه و باعث میشه که خودم هم سر ساعت نه سرکار باشم. بعد از ظهرها هم پدربزرگ قراره زحمت برگردوندن حنا رو بکشه. یک سری کلاس هم حنا رو ثبت نام کردم که پدر بزرگ میتونه بعد از مدرسه ببره اونجا. مدیرشون گفته بود برای ماههای اول خیلی کلاس نگذارید چون بچه ها خیلی خسته میشن. ولی اکثر کلاسها سرگرم کننده هستند و فکر کنم براش خوب باشند. این لیست کلاسهایی هست که ثبت نام کردم برای یکی-دو ماه آینده: 


1) شنا: 4 روز در هفته (دو روز ویکند - سه شنبه و پنجشنبه) - شنا رو خودم میبرم 

2) تئاتر موزیکال: یک روز در هفته - چهار شنبه ها 

3) سفالگری: یک روز در هفته - دو شنبه ها 

4) بازیگری: یک روز در هفته - شنبه ها 


فکر کنم از اکتبر به بعد شروع کنم یک سری کلاسهای فوق برنامه درسی ولی فعلا هیچ عجله ای براشون ندارم. بگذارم بچه بچگیش رو بکنه والا. 


سگ درون

سلام. یک حرف خوبی از چت جی-بی-تی راجع به سرزنشگر درون خوندم که خیلی داره به دردم میخوره. در واقع هیچ تمثیلی تا بحال انقدر برام کاربردی نبوده. با شما هم در میان بگذارم شاید به درد شما هم خورد. 


سرزنشگر درون، والد درون یا هر چیزی که میخواهید اسمش رو بگذارید مثل یک سگ نگهبان میمونه که وظیفه اش مراقبت از شما هست. اما این یک سگ تربیت نشده است که به هرچیز کوچک و بزرگی که حتی ممکنه خطر هم نباشه پارس میکنه و حمله میکنه. به عابری که از اون ور خیابون راه میره، به پرنده ای که روی ایوون خونه نشسته، به مهمون خونه تون، حتی به کسانی که به دردتون میخورن مثل پست چی و نظافتچی خونه. این سگ هر چیزی رو خطرناک میبینه و به شما راجع بهش هشدار میده و شما هم به حرفش گوش میدید و در رو به روی فرصتهای جدیدی که براتون مهیاست باز نمیکنید. این سگ شاید یک زمانی شما رو از خطرات مهمی محافظت کرده باشه ولی در حال حاضر با پارس کردنهای مداومش شما رو از زندگی عادی محروم کرده. 


راستش این چند روز گذشته این تعبیر خیلی به درد من خورده. قبلترها من همیشه این رو صدای والد درون میدونستم و براش احترام و حتی تقدس قائل بودم. احساس میکردم صدای مادرم هست که داره بهم کمک میکنه بهتر بشم. اما تبدیل این تصور از یک والد به یک سگ نگهبان خیلی اوضاع رو بهتر کرده. الان درک میکنم که این یک سگ بزرگ ترسیده و تربیت نشده است که یاد گرفته هر چیز جدیدی رو خطر تلقی کنه و هر چیزی که بخواد روتینش رو بهم بزنه بکشه. این سگ به همه چیز پارس میکنه و آرامش رو از زندگی من گرفته. حتی نمیگذاره با خیال راحت استراحت کنم چون همیشه خطری در کمینه. این سگ چه شکلیه؟ هنوز نمیدونم اما دارم سعی میکنم بهش بگم که اینجا امنه و من و اون در خطر نیستیم. اون چیزی که میبینه یک گنجشک قشنگ روی درخته و احتیاجی به پارس کردن نیست. 


کجای کاریم؟!

دلم میخواد که پست امروز رو تا حدی که امکان داره با لنز مثبت بنویسم. هرچند که نشانه هایی که میبینم خوب نیستند. 


دیروز روز خوبی بود. خوب کار کردم.  عصر رفتم کاستکو . همسر هم از خونه اومد. عینکهای طبی مون رو گرفتیم و کمی خرید کردیم و برگشتیم خونه. همسر قبلش به حنا شام داده بود. بنابراین من کمی شام خوردم و با حنا بازی کردم. بعد همسر برد حنا رو بخوابونه و من رفتم سراغ جابجایی وسایل. ولی یخچال و فریزر انقدر شلوغ و نامنظم بود که مجبور شدم کل فریزر رو خالی کنم. دور ریختنی ها رو دور ریختم و سبدها رو آوردم بیرون و با آب داغ شستم و دوباره همه چیز رو جابجا کردم. کارم  دو ساعتی طول کشید. در طول همه این کارها هم یک سریال نگاه (گوش!) کردم. دیگه آخر شب خسته و کوفته بودم  و آماده خواب. اما با خودم گفتم که ای-میل کار رو چک کنم که ببینم خبری از گمرک اسپانیا شده - که نشده بود. بعد چشمم خورد به ای-میل "وی" در جواب ای-میل من و خوندن ای-میل همان و هجوم آوردن احساس خشم؛ عصبانیت و تحقیر همان. این همون همکاری هست که قبلا هم درباره اش نوشتم. خلاصه که هرچقدر چرخیدم، موسیقی گوش کردم و سعی کردم مدیتیشن کنم نشد که نشد. در نهایت به مدیرم ای-میل زدم که دارم به صورت جدی فکر میکنم که از این خانم به مدیر منابع انسانی بابت آزارهاش و اینکه کار ما رو با هزار توجیه عقب میندازه شکایت کنم. تا ساعت چهار صبح سطح استرسم همچنان بالا بود و نمیتونستم بخوابم. دوباره ای-میلهام رو چک کردم و جواب گمرک اسپانیا هم اومده بود که اون نتیجه دلخواه من نبود و کلی از این موضوع هم سرخورده شدم. اما دیگه کاری از دستم بر نمیومد. بنابراین دیگه تصمیم گرفتم بخوابم. 


صبح تصمیم گرفتم از خونه کار کنم  و خیلی هم دیر شروع کردم. با مدیرم تلفنی حرف زدم. راجع به خیلی چیزها از جمله خانم "وی" حرف زدیم. ولی یک سری چیزهایی که مدیرم گفت نگرانم کرد. یکی اینکه بدون هیچ دلیلی یک باره درباره بازدهی کار من نظر داد و اینکه از پروژه ها عقب هستم. وقتی هم ازش خواستم که موضوع رو بیشتر باز کنه و یا حداقل هفته آینده با من میتینگ بگذاره که روی این موضوع کار کنیم گفت لازم نیست و من خودم بهتر میدونم!!! مشکل چنین بازخوردی اینه که وقتی اشتباهات و پارامترهای بهبود کار مشخص نباشند، همیشه مدیر میتونه بگه که تو به کارهات عمل نکردی و این یعنی پیش در آمد برای اخراج کارمند. البته واقعا نمیدونم مدیرم چنین نیتی داره، اما این موضوع نگرانم کرد. خلاصه که ممکنه با دم شیر در افتاده باشم. 


بعد از ظهر کلی جلسه داشتم که یکی - بعد از دیگری برگزار شد ولی کار خاص بیشتری نکردم و باید شب وقت بگذارم و کارهای عقب مونده رو انجام بدم. مدیرم هم نیم ساعت پیش زنگ زد و بهم گفت که با مدیران رده بالا حرف زده و تغییرات بزرگی در راهه. خداییش من نیمخوام این خانم بعد از این همه سال کار در شرکت ما اخراج بشه ولی فکر میکنم نگه داشتنش در پوزیشن قدرتی که هست واقعا به نفع شرکت نیست. مثلا یکی از پروژه هایی که مدیرم میگفت انجام ندادم "که البته من انجام دادم ولی نهاییش نکردم" راجع به همین خانم و دپارتمانش هست و من انقدر که از درگیری و روبرو شدن با این آدم اضطراب دارم که مدام این کار رو به تعویق میندازم. یعنی گاهی انقدر در کار سنگ اندازی میکنه و با لحن بدی با آدم حرف میزنه که باید برای ای-میل زدن بهش آمادگی روحی داشت روبرو شدن و مستقیم باهاش حرف زدن که دیگه جای خود داره. 


از این که بگذریم؛ این جمع بندی من از اتفاقات بیست و چهار ساعت گذشته است: 


یک) به نظرم ای-میل زدن به مدیرم و گفتن اینکه میخوام برم امور انسانی شرکت، اشتباه بود. یعنی من با اعتراضم خودم رو یک بعنوان یک  آدم ناراضی و پردردسر برای مدیرم و شرکت کردم!

دوم) همه این اتفاقها در حالی داره میفته که من واقعا دلم میخواد کارمند خوبی باشم. کارمندی که قابل اعتماده؛ کارمندی که به دیگران نیرو و انرژی میده و کارمندی که وجودش برای شرکت مفیده. اینکه در این امر موفق نیستم خیلی دردناکه. مثلا اینکه نمیتونم همیشه صبحها به موقع سرکار حاضر بشم و اینکه بازدهی کمی دارم. 

سوم) واقعیت اینکه یکشنبه یک "بریک ترو" داشتم در زمینه واکاوی خودم و چیزی رو در خودم فهمیدم که فکر میکردم فهمیدنش باعث میشه همه سدهای موجود رو بشکنم و تبدیل بشم با آدمی که باید باشم. و البته هنوز هم فکر میکنم که اون خودشناسی نقش مهمی در شخصیت من داره ولی واضحه که بدون عمل کردن چندان نتیجه ای نخواهد داشت. 

چهارم) من میدونم که یک روز اون آدمی که دلم میخواد میشم. هنوز امیدوارم که در شرکت اون وجهه ای که میخوام رو کسب کنم. فکر میکنم راهش طولانی، ولی شدنی هست. فقط امیدوارم دیر نشده باشه. امیدوارم وجهه خودم رو انقدر خراب نکرده باشم که نشه درست کرد. 

 

Your true colors are beautiful

یک ویکند دیگر هم تمام شد. نسبتا ویکند مفیدی بود. 

جمعه بعد از کار رفتم آرایشگاه و رنگ موهام رو به کل از بلوند با های لایت به قهوه ای شکلاتی تغییر دادم. بعد تولد دختر خاله ام بود. از آرایشگاه رفتم و براش کارت و کادو گرفتم و رفتم خونه شون. حنا و باباش قرار شد بمونند خونه و با هم شیرینی درست کنند. چند تا دختر خاله دیگه هم با خانواده هاشون بودند. خوش گذشت و تا دوازده شب اونجا بود. 

شنبه حنا رو بردم یکی از دو کلاس شنایی که داشت و خودم هم تو آب نرفتم. سر ظهر تولد یکی از دوستاش بود و مستقیم از استخر بهش لباس پوشاندم و رفتیم تولد. همسر تقبل کرده بود که این دفعه این در تولد کنار حنا باشه و من برگردم خونه. بنابراین بعد از یک ساعت اومد و من برگشتم خونه. تصمیم به تمیز کاری داشتم ولی خیلی احساس خستگی میکردم. بنابراین تقریبا بیشتر بعد از ظهر به خواب یا اینترنت گردی گذشت. برای شام هم پدر شوهر برامون پیتزا خرید و شام درست نکردم. شب هم حنا رو بردم خوابوندم و بعد هم کلی اینستا گرام چرخیدم. اینها  صفحه هایی بود که  پیدا کردم

- یک صفحه  که درباره دیمنشیا است و خانواده ها پستهای مختلفی از عزیزانشون که درگیر این بیماری هستند رو میگذارن و البته جنبه آموزشی هم داره. ولی خیلی ناراحت کننده بود دیدنشون. من که الان هم حافظه چندان خوبی ندارم واقعا باید مواظب باشم و سعی کنم در زندگیم تغییر بدم. 

- کلی هم درباره غزه مطلب دیدم و به اشتراک گذاشتم. از اینکه دولت کانادا در این زمینه کار موثری نمیکنه بسیار خشمگین هستم و میخوام یک نامه برای نماینده پارلمان بنویسم.

- یک سری هم در یوتیوب آهنگهای جالب ردیف کردم تا با حنا گوش بدیم. یکی از آهنگهایی که من خیلی دوست دارم و با حنا میخونیم آهنگ "True Colors" هست. 


یکشنبه: ساعت حدود نه بیدار شدم و با حنا و همسر تو حیاط صبحانه خوردیم و بعدش با مادر و برادر صحبت کردیم.  بعد همسر و حنا و پدر شوهر رفتند شهر بازی و من شروع به تمیزکاری کردم. همه جا رو دستمال و جارو کشیدم؛ دستشوییها رو شستم؛ و فکر کنم پنج سری هم ماشین لباسشویی زدم. همه ملافه ها و رو بالشی ها رو هم شستم و دوباره انداختم سر جاشون. تقریبا تا ساعت شش و نیم عصر که اونها اومدند مشغول کار بودم. بعد شام خوردیم و حنا رو بردم بخوابونم که کمی لجبازی کرد و در نتیجه برنامه کتابخونی رو کنسل کردم و گفتم که یک راست بره تو تختش. کمی گریه کرد ولی بعدش خوابش برد. 

* وقتی مجبورم حنا رو نحوی "تنبیه" کنم خودم هم خیلی ناراحت میشم ولی بعد یاد همکارم میفتم که دختر نوزده ساله اش چقدر اذیتش میکنه و چقدر رابطه بدی با هم دارند و به خودم یاد آوری میکنم که باید یکسری چیزها رو هر چند سخت یاد بگیره. مثلا موضوع امروز ما سر مسواک زدن بود. معمولا من نخ دندون و مسواک حنا رو خودم میزنم چون دندونهای حساسی داره و دندونهاش سطح تماس بالایی با هم دارند و در نتیجه باید خیلی خوب تمیز بشه. مشکل اینه که همیشه دراز میکشه و من مسواکش رو میزنم ولی هر چقدر بهش میگم که خمیر دندون رو قورت نده و تف کنه بیرون باز هم خمیر دندون رو قورت میده که بخاطر فلورایدش براش اصلا خوب نیست. در نتیجه دیشب بهش گفتم که از فردا سر پا و در دستشویی مسواک میزنیم. اما امشب هر چکار کردم دستشویی نیومدو بعد هم دهنش رو بست و نگذاشت مسواک بزنم. من هم بهش آپشن دادم که یا در دستشویی مسواک میزنیم و بعد برنامه کتاب برگزار میشه یا یکراست میخوابه. در نهایت قضیه با رفتن در تختخواب و گریه  تموم شد. اما چیزی که یاد گرفتم اینه که برای بچه خیلی بهتره که تکلیفش رو با آدم بدونه و همیشه یک جور باهاش رفتار بشه. یعنی اگر حتی یک لحظه آسون بگیری، روز بعد مجبوری ده برابر باید انرژی صرف کنی که همون کار رو انجام بده. 

 - امروز در حالیکه خونه تمیز میکردم یک پست جالب در یوتیوب گوش دادم درباره نظریات کارل یونگ درباره دلایل اهمکال کاری که با بعضی هاش خیلی همذات پنداری کردم و به نظرم خیلی جالب بود. حالا باید شروع کنم به تربیت دوباره خودم که اون ترومای کودکیم که باعث اهمالکاری امروزم میشه رو ترمیم کنم.