نوشتن کلمه های زیر سخته و مصنوعی به نظر میاد. ولی بگذار تلاشمون رو بکنیم:
- تو را می بخشم. تو را بخاطر همه فرصتهایی که از دست دادی میبخشم.
- تو را برای همه پتانسیلهایی که هیچوقت بالفعل نشدند؛ میبخشم.
- تو را برای همه رنجهایی که به تو تحمیل کردم، میبخشم.
- تو را برای همه تحقیرهایی که بر من روا میداری؛ میبخشم.
- تو را برای جان به لب رسیدنها؛ برای همه احساسات سرکوب شده تلخ؛ برای همه باری که بر دوشم نهاده ای، میبخشم.
- تو را برای همه روزهای خاکستری میبخشم.
- تو را برای سردرگمی ها، برای نامرتب بودنت، برای گشتنهای بی حاصل میبخشم.
- تو را برای فراموش کردنها، برای دنبال نکردن اهدافت؛ برای همیشه نصفه کاره بودن میبخشم.
تو را میبخشم و تو را همینگونه که هستی دوست میدارم. تو را همینقدر که هستی دوست دارم. تو را با همه کمی ها و کاستی هایت میپذیرم و دوست دارم. تو را میپذیرم با همه رنجهایی که به دوش میکشی و اینجا هستم که کمکت کنم که این بار سنگین را زمین بگذاری.
تو را همینگونه که هست دوست میدارم. حتی اگر میخواهی بارت را هنوز بر دوش بکشی و آماده رهایی نیستی، دوستت میدارم.
من اینجا هستم - کنار تو- و کمک میکنم که بارت را حمل کنی. من تو را هر گونه که هستی دوست دارم.
ساعت هشت و چهل دقیقه صبحه. امروز روز دورکاری منه و خونه هستم. حنا هنوز خوابه چون یک ربع دیگه یک میتینگ دارم و ترجیح دادم که بعد از میتینگ بیدارش کنم. و اما؛ هر چقدر فکر میکنم سطح خواسته ها و توقعات من از جهان هستی اونقدر زیاد نیست. من آدم زیاده خواهی نیستم. آدمهایی رو میشناسم که ثروت روی ثروت انباشته میکنند و باز هم براشون کمه. من چیزهای خیلی معمولی از زندگی میخوام:
- اینکه بتونم یک روتین مشخص رو دنبال کنم. مثلا صبحها به موقع از خواب بیدار شم و همیشه دیر سرکار حاضر نشم. دیروز هم دوباره ساعت ده رسیدم سرکار و بقدری از این بابت شرمسار بودم که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو قورت بده.یا اینکه روزانه بتونم حداقل پانزده نرمش کنم یا کتاب بخونم یا شب به موقع بخوابم.
- اینکه با همسرم دوست باشم و حداقل همسرم کلی استرس و خستگی بهم وارد نکنه. اینکه بتونیم با هم حرف بزنیم و گاه گداری پیاده روی بریم و بعضی کارها رو با هم انجام بدیم. مثلا با هم بریم خرید وسایل بزرگی مثل مبلمان و ...
- اینکه انقدر دو به شک نباشم. بتونم تصمیمهای سریع بگیرم. سر موضوعاتی که واقعا هیچ اهمیتی نداره خیلی وقت صرف نکنم. برای مثال دیروز حداقل بیست دقیقه داشتم تصمیم میگرفتم چه طرح پتویی برای نوزاد معلم مهد حنا بخرم! در حالیکه واقعا چه اهمیتی داشت؟ همیشه میتونه پتو رو ببره و چیز دیگری به سلیقه خودش از اون مغازه انتخاب کنه!
- اینکه بتونم تو خونه ام راحت مهمون دعوت کنم. این یعنی اینکه: یک) همسر اوکی باشه که بدون برنامه ریزی قبلی و وقت تعیین شده مهمون داشته باشیم و دو) خونه ام مرتب باشه. دلم میخواد من هم مثل دخترخاله ام وقتی تلفنی حرف میزنیم بتونم بهش بگم که پاشید بیایید شام پیش ما ولازم نباشه با همسر چک کنم و نگران رفتارش باشم.
- اینکه بتونم سرکار خوب کار کنم و همه انرژیم صرف جنگیدن با خودم نشه. صرف اینکه حواسم رو جمع کنم و کارها رو شروع کنم. از این همه جنگیدن با مقاومتهای درونی خسته ام کرده. دلم میخواد بتونم بشینم و یک سری کار رو جلو ببرم بدون اینکه صدبار از جام بلند شم و با خودم بجنگم که کارهای متفرقه نکنم.
واقعیت اینه که من از زندگی چیز زیادی نمیخوام. چیزهایی که میخوام اینه:
- یک دختر قوی تربیت کنم که بدونه از زندگی چی میخواد و برای تحقق خواسته هاش تلاش کنه. دختری که شاد و امیدوار و در آرامش زندگی کنه.
- یک بدن سالم هم از نظر جسمی و هم روانی. بدنی که سرحال و قوی باشه.
- یک همسر که با هم دوست باشیم و مایه آرامش و آسایش همدیگر.
- یک کار که توش موفق باشم و از انجامش رضایت خاطر داشته باشم.
- یک خونه که وامش پرداخت شده باشه، تمیز و مرتب باشه و بشه توش مهمونیهای دوستانه داشت و گفت و خندید. جایی که محل دیدار دوستان و آشنایان باشه. جایی که حنا بتونه با دوستانش پلی دیت داشته باشه و کلی خاطرات خوب توش براش رقم بخوره. یک باغچه که بشه توش گل کاشت و یک حوض آبی رنگ.
- یک ماشین خوب و راحت. مثلا حتی بنز و اینها نمیخوام. یک ولوو میتونه آپشن خوبی برام باشه.
- دو تا مسافرت خوب در سال. دیدن جاهای جدید. تجربه های جدید.
- داشتن امکانات کافی برای بازنشسته شدن در شصت/شصت و پنج سالگی حداکثر!
- اینکه بتونم آینده زندگی حنا رو تا حدی راحت کنم. مثلا اینکه بتونم هزینه کالج و دانشگاهش رو تامین کنم که مجبور نباشه وام بگیره و اینکه بتونم یک روزی براش یک آپارتمان هر چند کوچک بخرم.
- و اینکه بتونم وقت بگذارم و چیزهای جدید یاد بگیرم. دلم میخواد ذهنم تیز و هشیار باقی بمونه!
- دوره جنگ که بود، من خیلی محکم داشتم ادامه میدادم و وقتی دیگران در حال گریه و نگرانی بودند سعی میکردم سنگ صبور باشم. جنگ که تموم شد من فرو ریختم. انگار که خستگی همه عالم رو دوشم بود. نه میتونستم فکر کنم؛ نه میتونستم تصمیم بگیرم- حتی تصمیمهای ساده که مثلا برای استخر بردن حنا چه چیزهایی باید براش مهیا کنم. این وضع من در این چند وقت بوده که دورم و هیچ درکی از عمق همه استرسهایی که هموطنانم در این دوران داشتند ندارم.
- طبق معمول از خودم شاکی هستم. بخصوص سرکار که بهره وری نزدیک به صفر دارم و کلی کار عقب مونده. تمرکزی که ندارم. اشکهایی که بی علت و با علت سرازیر میشه و مغزی که انگار خوابه و از خواب بیدار نمیشه. امروز ساعت ده صبح اومدم سر کار! فکرش رو بکن ده صبح! شش عصر هم وقت فیزیوتراپی دارم. یعنی که باید پنج و نیم از سر کار در بیام. هفتاد تا ای-میل نخونده دارم وهزاران کار نکرده. مدام به خودم میگم که از فردا ساعت هفت صبح بیدار میشم یا به خودم میگم که شبها یکی-دو ساعتی کار میکنم. ولی هیچکدوم از این اتفاقات نمیفته. از بدنم هم که نگم. چاقتر از همیشه، پیرتر از همیشه و نامرتب تر از همیشه. دیگه اصلا نمیدونم استایلم چیه و چی بهم میاد و چی بهم نمیاد. شبها مدام سرد و گرسنه هستم. بنابراین شبها ساعت یک/دو صبح بیدار میشم و تا چیزی نخورم که گرسنگی رفع بشه خوابم نمیبره. با همسر هم خوب نیستیم. اصلا خوب نیستیم و من خسته هستم و دلم میخواد که ادامه ندم.
- راستش همه اینها از تنبلی هست. آیا قرصی هست که آدم بخوره و تنبلیش رفع بشه؟
آیا نگران مامان و اقوام و دوستان و بقیه مردم ایران هستم؟! بله.
آیا کنترلی بر اوضاع دارم؟ نه.
فقط میدونم من -مثل بقیه آدمها- برای زنده موندن طراحی شدیم. شرایط ممکنه سخت، غیر قابل تحمل، و غیر قابل پیش بینی باشه ولی ما از عهده اش برمیاییم. نگرانی و ترس از چیزهایی که اتفاق نیفتاده و میتونه اتفاق بیفته کمکی بهمون نمیکنه. به خودمون ایمان داشته باشیم که میتونیم از عهده اش بربیاییم.
لعنت به همه جنگ افروزهای عالم ..
1- چطوریه که وقتی آدم سر کار هست و نمیتون وبلاگ بنویسه، هزار و یک مورد ریز و درشت به ذهنش میاد ولی همینکه شب میشه و میخواد چند خطی بنویسی مطلقا چیزی به ذهنش نمیاد؟!
2- بابا با من قهره. این رو در ته وجودم حس میکنم. یک سال و اندی هست که رفته و در این مدت به خوابم سری نزده. درک میکنم و بهش حق میدم که از دستم ناراحت باشه.
3- درباره اون همکارم با چت جی-بی-تی مشورت کردم و خیلی آرومتر شدم. در اینکه آدم عوضیی هست شکی نیست ولی سعی میکنم دیگه درباره کارهاش عکس العملی نشون ندم و نگذارم که اذیتم کنه.
4- خونه اینطوریه که انگار بمبی درش منفجر شده. راحتترین راه مرتب شدنش اینه که یک عالمه خرده ریزهایی که جمع کردم که یک روز گاراژ سیلز بگذاریم رو بدم خیریه و از دستشون خلاص شم. نکته خوبش اینه که خیلی چیزهایی که تنم نمیشد یا نمپوشیدم رو یا دادم خیریه و یا ریختم دور.
5- شدید خوابم میاد. شاید از این به بعد سعی کنم سر ظهر در شرکت بنویسم.