از اون روزهایی که جون میکنم تا کار کنم. انقدر که دلم کار کردن نمیخواد و البته هیچ چیز دیگری نمیخواد. یعنی تقریبا همه دیروز رو خوابیدم. مغزم از هر جور فکری تهی هست. اگر مرده بودم راحتتر بود. از آدم مرده هیچ انتظاری نیست. ولی از آدمی که زنده است ولی مغزش کار نمیکنه هزاران انتظار هست که نه میتونه برآورده کندشون و نه میتونه بیخیالشون بشه. کاش میتونستم سرکار نرم. دارم جون میدم اینجا و هر ثانیه ای که بدون کار میگذره یک عذاب بی انتها روی روح و جسمم هست. دلم میخواد برم توی یک اتاق تاریک، بدون هیچ صدایی، بدون هیچ مسوولیتی. این دختره که تازه اومده چقدر حرف میزنه.. رو مخمه. خیلی چیزها رو مخمه. 

- کل زندگی رو مخمه

- چاقی و بد هیکلی و شکم گنده رو مخمه

- سری که داره کچل میشه رو مخمه

- حافظه بسیار بد رو مخمه. 

- مدیرم با بعضی کارهاش رو مخمه. 

- اون یکی همکارم که به همه چیز اهمیت میده و همش استرس داره رو مخمه. 

-پول زیادی خرج کردنم رو مخمه! 

- دوباره کل زندگی رو مخمه. 

-موهام رو که خودم رنگ کردم و رنگش خیلی بده شده هم شدیدا رو مخمه. 

- سینه هام که هرکدوم صد کیلو وزن دارن رو مخمه. 

- خونه شلوغ و پراز وسایل رو مخمه. 


یک ساعت دیگه کار کنم میرم خونه. باید کاستکو برم برای خرید ولی اصلا حالش رو ندارم. ولی خوب باید برم. خوابم هم میاد. برم یک چای بریزم تا بعد. 

باید از عهده اش بربیایی...

مادر شدن خیلی مسوولیت سختیه. دیروز که تلاشهای حنا برای بازی با دوستش  لوسی رو میدیدم و این واقعیت که لوسی چندان محلی به حنا نمیداد و از این ور به اون ور میرفت و حنا هم مدام به دنبالش، قلبم مچاله شد. خوشبختانه پدر لوسی حواسش بود و دیدم که یواشکی بهش گفت که با حنا بازی کنه. و مگر من میتونستم جلوی اشکم رو بگیرم تو حیاط مدرسه؟! بعدش انگار همه انرژیم ازم گرفته شد و هرچند باید کار میکردم؛ کار نکردم. حتی نخوابیدم. الکی تو اینترنت چرخیدم و چرت و پرت نگاه کردم که البته کار اشتباهی بود. عصر که حنا رو بردم کلاس شنا مثل همیشه نرفتم توی آب. هرچند که میدونم شنا باعث میشه حالم بهتر بشه. نگران حنا هستم. نگران اینکه تنها بمونه و بولی بشه و همه مسخره اش کنند. واقعیت اینه که من خودم هم سالهای اول مدرسه یک جورهایی ایزوله بودم. از کلاس سوم بود که خودم رو پیدا کردم و شدم یکی ازمحبوبترین دانش آموزهای مدرسه. البته زمان ما اوضاع خیلی فرق داشت. اینکه جزو شاگردهای برتر باشی اون هم در مدرسه فرزانگان برای خودش کلی ارج و قرب داشت و البته یک واقعیت دیگه اینه که اون زمان من اصلا به این موضوعها اهمیت نمیدادم. معروف بودم بدون اینکه بدونم معروفم. یعنی وقتی دوم دبیرستان داییم اومد و بابت شاگرد اول شدن بهم تبریک گفت و گفت که تو صف نونوایی از صحبتهای دو تا مادر دیگه شنیده این موضوع رو من کلی تعجب کردم که یعنی مردم راجع به من حرف میزنند؟! 

و اما حنا. چند تا چالش داره. یکیش اینه که مشکلات حرکتیش هست. نه اینکه مشکل به چشم اومدنی داشته باشه. ولی حجم عضلانی کمی داره و باعث میشه که نتونه مثل بچه های دیگه تند بدوه یا تو مانکی بار از این بار به اون بار بره. تو اسکیت هم همین مشکل رو داره. نظر فیزیوتراپ این بود که متخصص ببیندش و ما سه ماهه که  منتظر هستیم که انشالا متخصص بهمون وقت بده. البته مهم نیست اگر حنا هیچوقت ورزشکار قویی نشه. من همینکه حنا در شنا پیشرفت کنه، خیلی هم خوشحال خواهم بود. مشکل دیگه؛ همون لکنت زبان هست که میره و میاد. البته حنا توان گفتاری خیلی بالا داره و دایره لغاتش خیلی بالاست. ولی خوب متاسفانه لکنت هست که میتونه باعث مسخره شدنش بشه. همین دیگه. مادری بسیار لذت بخشه ولی در عین حال؛ لذتش باعث نمیشه که آدم فکر نکنه که عجب غلطی کردم و آیا از عهده اش بر میام؟ و بدونه که تنها جواب ممکن اینه که باید از عهده اش بربیایی!

تجربه کردید که بعضی روزها سخت تر از روزهای دیگر هست؟ روزهایی که همه کارهای عادی از تخت بیرون اومدن تا کار کردن سخت تر از همیشه به نظر میاد؟ امروز یکی از همون روزهای سخته که بیشتر دلم میخواد لم بدم و خیالبافی بکنم تا هر کار دیگری. در کنارش حنا هم دو روزه سر مدرسه رفتن بازی درمیاره. دلیلش رو نمیدونم. مثلا امروز همینکه از ماشین پیاده شدیم شروع کرد که به بهانه گرفتن که "من خواهر میخوام که باهام بازی کنه!" و تا لحظه آخر نمیخواست بره سر کلاس. معلمش خیلی خوبه. ازش پرسید که چرا ناراحتی و حنا گفت که میخواد خونه بمونه. معلم هم گفت: میدونم. خونه جای امنی هست، نه؟ ولی خوب مامانت باید سرکار بره و ما هم کلی برنامه داریم برای امروز. خلاصه که دست حنا رو گرفت و برد سرکلاس. چقدر اینجور روزها انرژی از آدم میگیرن. وقتی نمیتونی بفهمی بچه ات که تا دو دقیقه پیش خوب و خوشحال بود چرا یک دفعه اینطوری نمیخواد بره مدرسه. در حالیکه خودت هم خسته و داغون و درگیر یائسگی و اثرات اون هستی. 


بهرحال؛ الان سرکار هستم. همسر امروز قراره حنا رو از مدرسه برداره و کلاس هم ببره. اینه که من امروز میتونم تا عصر تو آفیس کار کنم. بهتره برم شروع کنم از جایی. حداقل ای-میلها رو بخونم و اونهایی که جواب سریع دارن بفرستم. بالاخره از هیچ کاری نکردن بهتره!

شکرگزاری

خدایا من چقدر شنا کردن رو دوست دارم. بخصوص در استخر روباز. این اتفاق خوب این هفته بودکه دیروز حنا رو بردم کلاس شنا در استخر رو باز و خودم هم کلی شنا کردم و بعدش هم با حنا تو آب کلی کله معلق زدیم و پریدیم و خندیدیم. هوا آفتابی بود و نه خیلی سرد بود و نه خیلی گرم. و خیلی خیلی مزه داد. کرال پشت وقتی که ابرها رو میبینی و آسمون آبی و درختهای سبز.. خدایا -اگر هستی- ازت زنده بودن و لذت بردن از زنده بویدن سپاسگزارم. ازت میخوام که زندگی بقیه آدمها رو هم آسون کنی.. 

امروز یک اتفاق خوب رخ داد و حالم رو خوب کرد.  

اقتضای کار من اینطوریه که باید با بخشهای مختلفی در ارتباط باشم که کارهامون انجام بشه. اما متاسفانه بنا به دلایل مختلف (یکیش پیچیدگی کار ما و خاصیت پر از ابهام و تغییر پذیرش و دیگری سیاستهای شرکت و نوع ارتباط مدیران و .. ) بخشهای دیگه با ما اونقدر که باید همکاری نمیکنند .طوریکه در مواقع متعدد برای اینکه کاری به موقع انجام بشه باید خودمون دست به کار بشیم و کاری که در حیطه وظایفمون نیست رو انجام بدیم تا کار جلو بره . در همین راستا من امروز کاری رو انجام دادم که وظیفه شخص دیگری بود (و هم من و هم خودش این رو میدونستیم) و البته کار چندان سختی هم نبود. فقط لازم بود صبح زود بیدار بشی و یک کار اداری رو در یک نقطه دیگر از جهان تلفنی انجام بدی. خلاصه که کار رو انجام دادم و وقتی ای-میل تایید اومد فرستادم برای اون شخص که بقیه کار رو "انشاا..." انجام بده. 

اتفاق خوب چی بود؟ مدیر اون فرد بهم مسیج زد و این رو نوشت: 

Thanks for reaching out directly, not something you should need to do as we should be better supporting you on this, but thanks anyway.


یعنی تنها چیزی که گاهی یکی لازم داره اینه که تایید بشه که یک کار خوبی و بیشتر از وظایفش انجام داده تا احساس خوشحالی و قدردانی شدن بکنه. همین. 

یک تشکر ساده گاهی روز یک نفر رو میسازه. 

- هر چند که بعدش ممکنه بره خونه و فرزند و بخصوص همسرش خرابش کنند که اون هم برای خود ماجراییه! ولی بگذار امروز فقط رو قسمت خوب قضیه تمرکز کنیم.