همون قصه تکراری...

کاش میشد مغزم رو از تو جمجمه سرم در میاوردم، تمیزش میکردم و میگذاشتمش سر جاش. از این همه جنگیدن با خودم خسته ام. دلم میخواد با خودم و با جهان در صلح باشم. دلم برای خونه پدری تنگ شده. چهار سال و نیم از آخرین باری که خونه بودم میگذره. دلم آرامش خونه رو میخواد. نه بهتر بگم، دلم میخواد که یک کسی باشه که ازم مراقبت کنه و من با آرامش و حوصله بتونم خودم رو درست کنم. چه چیزهایی در من شکسته که احتیاج به تعمیر داره؟ فکر میکنم مهمتر از همه مغزمه. منطقی بخوام فکر کنم، نمیشه مغزم رو سرم در بیارم و بشورم. نمیشه هم زندگی رو تعطیل کنم.فقط میتونم در راهی قدم بردارم که از مغزم مراقبت بشه. مثل خواب کافی، مثل غذای سالم، مثل ورزش کردن و مراقبه کردن. شاید اینطوری بهبود پیدا کنم. مدتهاست که هر روز حداقل چند تا قرص مسکن میخورم برای سردردم. بعضیهاشون حتی کارساز هم نیستند. دلم یک دتاکس کامل میخواد. سم زدایی از جسم و ذهن. 

بهتره برم کار کنم چون سرکار هستم. دیگه الان پومودورو  را روشن میکنم و شروع میکنم به کار کردن. میدونم که با خط کشیدن روی کارهایی که انجام میشه، حالم بهتر خواهد شد.  

امروز قراره روز خوبی باشه...

چند وقتی هست که ننوشتم. روز چهارشنبه است و من احساس میکنم که باید پنجشنبه باشه؛ انقدر که ویکند دور به نظر میاد. ولی از یک نظر دیگه شاید خوبه. از کار عقب هستم و این یعنی اینکه سه روز کاری پیش روم هست که جبران کنم. 

یکشنبه تولد سه سالگی دخترم بود. متاسفانه همسر از شنبه مریض بود و من خیلی دست تنها بودم و خیلی خسته شدم. هرچند دخترخاله لطف کرد و یکشنبه صبح اومد  و در آماده کردن مراسم کمکم کرد. اگر نمیبود، واقعا نمیدونم که میتونستم از پس کارها بربیام. ولی تولد به خوبی برگزار شد و فکر کنم که به حنا و دوستانش خوش گذشت. تم پارتیش هم سگهای نگهبان بود که این روزها خیلی خیلی بهشون علاقمند شده و همه زندگیش شده حرف زدن راجع به اونها. تا حدی که میگه اسکای بهترین دوست منه. 

دیروز وقت دندانپزشک داشتم برای بقیه کارهای کاشت دندون. چند ماه پیش دندونم رو کشید و کمی استخوان کاشت. دیروز بهم گفت که هنوز لازمه وقتی که پیچ دندون رو میگذاره؛ باز هم استخوان سازی کنه و یک صورتحساب پنج هزار دلاری بهم داد که دود از کله ام بلند شد. چون دفعه قبل هم دو هزار و پانصد دلار هزینه داده بودم. یعنی که یک دندون حدود هشت هزار دلار برام تموم میشه .

 دیروز همینطور رفتم به یک متخصص پوست برای لکهای روی صورتم و همینطور برای کم شدن موهای بالای سرم. البته اصلا متخصص نیومد. فقط دستیارش اومد. گفت برای لکهای صورت هیچ راهی بجز کرم و ... وجود نداره. چیزی که اصلا از شنیدنش خوشحال نشدم چون متاسفانه من در هیچ روتینی از جمله روتین پوستی خوب نیستم و معمولا وسطها ول میکنم.  یک سری کرم برام تجویز کرد شامل تمیز کننده و لایه بردار و ویتامین سی و ضد آفتاب. وقتی اومدم حساب کنم دیدم که هشتصد دلار هزینه اش میشه. دیگه بهشون گفتم مرسی. فکر نکنم بخوام استفاده کنم . منشی کلی جا خورد ولی دیگه سر حرفم واستادم. بالاخره یکصد و پنجاه دلار هم برای پنج دقیقه مشاوره پول داده بودم و اینطور نیست که مثلا وقتشون رو الکی تلف کرده باشم. البته بهم گفتند اگر کرمها رو بخرم اون پولی که برای مشاوره دادم از هزینه کرمها کسر میشه که من رو یاد Sunken Ship bias  انداخت. همونی که آدم میگه اینقدر هزینه کردم و به پروژه های اشتباهش ادامه میده فقط بخاطر هزینه های قبلیی که کرده.  برای موهام هم پی آر پی توصیه کرد که اونهم بمونه برای یک زمانی که پول داشتم. خلاصه که ترجیح دادم که  با صورتی که لک قهوه ای داره و موهام کم پشت سر کنم تا اینکه هشتصد دلار به کرمی بدم که معلوم نیست کار میکنه یا نه و تازه باید هر دو ماه یک بار دوباره همینقدر هزینه کرد. من ترجیح میدم که این پول رو برای سفر یا بازنشستگی یا رفتن به اسپایی چیزی صرف کنم و البته هر کسی اولویتهایی داره ولی برای من این اولویت نیست. 


خب دیگه. بهتره برم سر کارم. برام انرژی بفرستید که بتونم تمرکز کنم و کارها رو به ثمر برسونم. 



بدترین کارمند سال

اگر قرار بود به من مدالی بدن این روزها، مدال بدترین کارمند سال برازنده من بود. ولی اگر از حق نگذریم؛ حداقل میشه گفت که درسته که بد کار میکنم ولی از بی وجدانی نیست و خودم هم بیشتر از هرکسی بابت این وضعیتی که دارم، در عذاب هستم. 


جهانی رو تصور کن (ورژن کاری)

جهانی رو تصور کن که: 

-  تصور کن که وقتی میای سر کار، تمرکز داری و میتونی با بازدهی بالا کار کنی

- تصور کن که لیست کارهات تک تک داره خط میخوره

- تصور کن که همکارانت ولری و امیر باهات مهربونن و مدام برای انجام هرکاری ایراد نمیتراشند و باعث تاخیر نمیشن

- تصور کن که قیمتها هر روز بالا نمیره و مجبور نیستی مدام با مشتریها برسر قیمت چونه بزنی

- تصور کن که مشتریها همه پولهاشون رو به موقع و بدون دردسر پرداخت میکنند.

- تصور کن که همکاران بخشهای دیگه باهات همدل هستند و در انجام کارها بهت کمک میکنند و سنگ جلوی پات نمیندازن

- تصور کن که حجم کارها چندین و چند برابر وقتی که داری نیست و نصف شبها از استرس بیدار نمیشی.

-تصور کن که مدیرت درک بهتری از کارها و وظایف داره و سعی میکنه پشتیبان تو و همکارانت باشه. 

-تصور کن برای هر پروژه مجبور نیستی چندین و چند تا ریمایندر بفرستی 

- تصور کن که تو میتونی از پس کارها بر بیایی. که تمرکز داری. که تمرکز داری و کارهای توی لیستت خط میخورن.. 



ویکند

جمعه ۱۸ آگوست: از خونه کار کردم، همسر آف بود و به کارهاش رسید.‌بعد از ظهر ماشین لباسشویی جدید رو آوردن. عصر دوتایی رفتیم دنبال حنا بردیمش پارک، کمی توپ بازی کردیم و کمی خودش سرسره بازی کرد. بعد شام رفتیم رستوران ژاپنی و سوشی خوردیم. حنا خیلی خسته بود و شب زود خوابش برد. با همسر اول یک سریال مستند شروع کردیم راجع به تله مارکتینگ که چندان جالب نبود، بعدش مستند بی بی سی را راجع گروگان گیری آمریکایی ها در سال‌های اول انقلاب نگاه کردیم که جالب بود ولی اون چیزی نبود که انتظارش رو داشتم. بیشتر مصاحبه با گروگان ها بود. 

شنبه ۱۹ آگوست: نسبتا دیر از خواب بیدار شدم. برای،صبحانه پنکیک درست کردم و  خوردیم.‌حنا میگفت بریم پارک ولی هوا بخاطر آتش سوزی ها در کلونا بسیار دود گرفته است.‌همسر رفت به کارهاش رسید و من و حنا هم رفتیم به کامیونیتی سنتر که تازه بازسازی کردن. به حنا کلی خوش گذشت و بازی کرد. عصر مهمون بودیم. تولد ۸۵ سالگی دایی محترم. نسبتا خوش گذشت.  احساس می‌کنم حرف زیادی برای گفتن با دخترخاله ها ندارم. بخصوص چندتاشون که از طرق دیگه شنیدم با مشکلاتی دست به گریبان هستند ولی به من چیزی نگفتند.‌حالا نه اینکه همه باید بیان و اسرار زندگیشون رو با من در میون بگذارند ولی در عین حال من از اون دسته آدمهایی هستم که وقتی بهم اعتماد نمیشه ناراحت میشم چون خودم رو آدم سر نگهدار و قابل اعتمادی میدونم. شاید یکی از دلایل ناراحتیم هم اینه که یکی از دخترخاله ها مشکلش بخاطر کاری هست که چند سال پیش انجام داد و اگر همون زمان با من مشورت کرده بودند، من با اطلاعاتی که داشتم خیلی میتونستم کمک کنم که به مشکل بر نخورند.  ولی با وجود اینکه در بین دختر خاله ها، من یکی از کسانی هستم که سالهاست در کانادا زندگی میکنم و طبیعی است که درک بهتری از بعضی چیزها داشته باشم، ولی اونها حتی از من نظری نخواستند و نتیجه اش اینی هست که شده و در عین حال الان هم شدیدا براشون ناراحتم ولی بازهم چون الان هم از من هیچ نظری نخواستند، بازهم نمیتونم هیچ کمکی بهشون کنم. بگذریم. از خونه دایی هشت برگشتیم و حنا کلی خسته بود و زود خوابید. همسر داوطلب شد که کارهای خونه رو انجام بده و من هم‌خیلی خسته بودم و کمی وبگردی کردم و خوابیدم.‌ اگر بگذارید کمی خرافاتی بشم: حنا تو مهمونی خیلی بامزه شده بود و آنقدر همه گفتند که چقدر نازه که کلی چشم خورد و دو سه بار بدجور زمین خورد. آخرش هم وقتی رسیدیم خونه، از گاراژ که در میومدیم بیرون، لباسش گیر کرد به گوشه ماشین و پرت شد رو زمین. دیگه همینکه رسیدیم براش اسپند دود کردم. میدونم که بی معنی هست ولی اسپند دود کردن بهم آرامش میده.‌

یکشنبه ۲۰ آگوست: صبح قبل از همه بیدار شدم و با وجود هوای دود گرفته، رفتم رو تاب بیرون خونه نشستم، قهوه خوردم و کتاب خوندم.‌حنا هشت ونیم اینها بیدار شد. با هم کلی کتاب خوندیم بعد اومدیم پایین.‌برای صبحانه تخم مرغ آب پز درست کردم که حنا اصلا نخورد و فقط نون خالی خورد.‌بعد حنا کمی تلویزیون نگاه کرد و من کمی خونه تمیز کردم. با مامان و بابا حرف زدیم و تقریبا همون موقع ها بود که شنیدم صدای پای همسر میاد و از خواب بیدار شده. حنا رفت پیش پدرش ولی همسر اومد پایین و گفت امروز حوصله سرگرم کردن کسی رو نداره.‌من راستش امیدوار بودم همسر کمی حنا رو نگه داره ولی وقتی دیدم همسر حوصله نداره، به حنا گفتم دو تایی بریم استخر.‌بعد از همسر خواستم که کارت استخر رو بده بهم.‌کلی سرش بهم غر زد و با عصبانیت جوابم رو داد. منم ازش پرسیدم مشکلش چیه. من که دارم به خواسته اش احترام می‌گذارم و حنا رو میبرم بیرون که تنها باشه، دیگه برای چی عصبانی هست. آخر سر هم‌گفتم که من تا ابد نمیتونم عصبانی بودنش رو تحمل کنم.‌الان که اینها رو نوشتم یادم افتاد که همسر جمعه صبح هم‌عصبانی بود و با اینکه مرخصی داشت و از قبل گفته بود که حنا رو میبره مهد کودک، آنقدر عصبانی و بی حوصله بود. که دست آخر من حنا رو بردم مهد‌. خلاصه که از حدود یازده ونیم با حنا رفتیم استخر وبعدش بردمش ناهار A&W . بعد هم رفتیم کمی میوه ..‌ خریدیم و چهار برگشتیم خونه. دیگه تا برگشتیم حنا خواست تی وی ببینه. من هم گذاشتم. همسر خواب بود، بیدار شد و به‌من گفت که‌من میتونم وقتی برای خودم داشته باشم.‌خیلی خسته بودم، با خودم فکر کردم یک‌چرت نیم ساعته میزنم و بعدش به یک سری کارهای عقب مونده میرسم ولی به کل خوابم برد و وقتی بیدار شدم، ساعت پنج و نیم بود. رفتم پایین و دیدم حنا هنوز مشغول تماشای تلویزیون هست. همسر هم شروع کرده بود به آماده کردن شام.‌ دیگه حنا رو از تلویزیون جدا کردم و با هم کمی بادکنک بازی کردیم و نقاشی کشیدیم. وسطها هم رفتم لباسها رو که‌همسر تو ماشین انداخته بود تا کردم و جابجا کردم. شام خوردیم و بعد همسر از جمعه به حنا قول Bubbles bath داده بود. بعد حموم کردن حنا رو بردم و خوابوندم.  پایین که اومدم از همسر پرسیدم که حالش چطوره که گفت بخاطر حرفی که بهش زدم حالش گرفته است. گفتم میخواهی درباره‌اش حرف بزنیم، اول گفت آره ولی بعد گفت سرش درد میکنه و میره بخوابه. من هم موندم پایین و الکی اینستاگرام چرخیدم و هله هوله خوردم. الان هم که اینجام. بهتره که برم بخوابم. فردا دوشنبه است و اولین روز هفته‌.

اما تصمیم من اینه که صبحها زود بیدار شم و کارهای خودم و حنا رو انجام بدم که همسر استرس نداشته باشه . به خودم میگم که فکر کم یک‌مادر تنهایی ولی یک‌کمک خیلی خوب داری. هر وقت کمک هست قدرش رو بدون ولی توقعش رو نداشته باش. 

فکر میکنم بیشترین چیزی که در همسر من رو ناراحت میکنه، بی محلی هست که ازش میبینم. نمیدونم چطور شرحش بدم ولی همسر اغلب سرش تو موبایل هست و گاهی اوقات هم شاید داره کار مهمی میکنه، ولی در هر حال، من اگر چیزی برای گفتن بهش داشته باشم و صداش کنم تا حرفی بهش بزنم، باید حالت چهره اش رو ببینید. احساس می‌کنم مزاحم ترین آدم روی زمین هستم و حرفهایی که میخوام به بگم احمقانه ترین و بی اهمیت ترین حرفه‌ای روی زمین هستند. بگذریم.  ساعت نزدیک یک صبحه و فردا روز کاریه. بهتره برم بخوابم.‌