تصمیم گیری و چیزهایی از این قبیل

من از کسانی هستم که تصمیم گیری برام آسون نیست و همین بار روانی زیادی روم وارد میکنه که خیلی هاشون بیدلیل هستند. دیروز یک گفتگوی کوتاهی دیدم که به نظرم میتونه در گرفتن تصمیمات مناسب به ما کمک کنه: 

 

- آیا این کاری که انجام میدم روحیه ام رو بهتر خواهد کرد و یا بدتر؟ 

- انجام کدوم از  وظایف-کارها بیشترین تاثیر رو در پیشرفت کار و زندگیم  خواهد داشت؟ 

- در آینده از انجام کدوم از این کارها بیشتر احساس رضایت خواهم کرد. 


درختهای گیلاس شکوفه کردن و مسیر شرکت ما بسیار زیبا شده. دیدن این زیبایی ها و غرق شدن در رنگهای بهاری، یکی از بزرگترین لذتهای زندگی منه. بخاطر وجودشون سپاسگزارم. 


خشونت!

سرکار هستم. فقط چند خطی مینویسم که برم به کارم برسم. 


امروز اول صبح که داشتم حمام میکردم؛ به این فکر میکردم چطوری میتونم حنا رو تربیت کنم. بعد یاد تربیتهای خودمون افتادم. نمیدونم در خانواده و اطراف شما هم همینطور بود یا نه. ولی مامان من وقتی میخواست تهدیدمون کنه میگفت: "میبرمت سر حوض و سرت رو میبرم. " مدیر مدرسه ما هم تو مقطع راهنمایی و دبیرستان همیشه تهدیدش این بود که "میام و قیمه قیمه تون میکنم". 


واقعا چرا انقدر خشن بودند این تهدیدها. و چطوری اصلا کارآمدی داشتن. مثلا چطور میخواستند که ما باور کنیم که واقعا سرمون رو میبرن و یا ما رو قیمه قیمه میکنند؟ 


سلامی دوباره ...

یک سالی هست که ننوشتم. هروقت که به نوشتن فکر کردم، همه احساسهای گناه به من هجوم آوردند که نمیتونم ادامه بدم و این کار رو هم مثل اغلب کارهای دیگر نیمه کاره رها خواهم کرد. ولی امروز بالاخره نوشتن را شروع کردم. چرا؟ چون تصمیم گرفتم که خودم رو دوست داشته باشم و کارهایی که خودم رو خوشحال میکنه انجام بدم هرچند که باب طبع دیگران نباشه و یا با استاندارد آدمها ی دیگر نخونه. البته کار آسونی نیست. مهربان بودن با اون چیزی که هستیم و علی رغم همه کاستی هایی که داریم و دوست داشتن خودمون کار آسونی نیست. ولی تمرین و تکرار و امیدواری لازم داره. 

در این مدت اتفاق چندانی نیفتاده. رابطه با همسر همچنان نامعلوم و ناپایداره. مامان بعد از فوت پدر چند وقتی اومد پیش ما و بعد برگشت. پدر همسر کوچ کرده به طبقه پایین ما و اغلب شبها کنار ما شام میخوره. حضورش کمکی هست برای دخترک، هرچند که به تنشها و استرسهای همسر دامن میزنه. کار همچنان هست و من هنوز! مدیر نشدم. هرچند که به همه وظایفم اضافه شده. 

یک اتفاق خوبی که امسال بالاخره افتاد این بود که بخاطرکار فرستادنم به یک سمینار و نمایشگاه کاری در "انهایم کالیفرنیا" که "دیزنی لند" اونجاست. این بود که از فرصت استفاده کردیم و حنا رو بردیم دیزنی لند و کلی بهش خوش گذشت. برای من هم از نظر کاری خیلی خوب بود و خیلی خوشحال شدم. 


فکر کنم برای اولین پست همینقدر کافی هست. سعی خواهم کرد بیشتر روزانه بنویسم اما الان باید برم کار کنم. 



پیش زمینه:  واقعیت اینه که من آدم مزخرفی هستم. 

افکار: موضوع اینه که با علم به این موضوع، چرا خودم رو انقدر اذیت میکنم؟ به خودم انقدر گیر میدم؟ زندگی رو به کام خودم تلخ میکنم؟ پنهان کردن چیزی که هستم چه کمکی بهم میکنه؟ چرا چیزی که هستم رو قبول نمیکنم؟ چرا قبول نمیکنم که نمیتونم تغییر کنم. که همیشه همین آدم باقی خواهم موند؟ چرا کنار اومدن با این موضوع انقدر برام سخته؟ 

شاید چون کنار اومدن با عواقب این تصمیم برام سخته. مثلا خونه نامرتبی که هیچی توش پیدا نمیشه. یا احساس گناه از اینکه به تغذیه همسر و حنا نمیرسم. هرچند همسر خودش آدم بالغی هست ولی هیچ قدمی در راستای سلامتش بر نمیداره.


از این همه اذیت کردن خودم خسته ام و دارم زیر بار روانیش خرد میشم.. 


این مدتی که نبودم، پدرم مرد و خاطراتش بجا موند. 

حنا رو گذاشتم پیش همسر و ده روزی رفتم ایران. قلبم دو تکه شد. 

 کلی از فامیل رو دیدم که بیست سالی میشد ندیده بودمشون. بعضی ها رو شناختم و بعضی ها رو نه.  

زندگی میگذره و گاهی یادم میفته که در دنیایی زندگی میکنم که پدرم درش دیگه نفس نمیکشه. 

قدر زنده ها رو باید دونست. 

لباسهای بابا رو جمع کردیم و دادیم خیریه. نزدیک عیده شاید دل یکی با این لباسها شاد بشه...