خدایا شکرت که کاری دارم که وقتی حالم خوبه، از انجامش لذت میبرم. 

حنا این روزها خیلی اذیت میکنه. سر همه چیز لجبازی و جنگ داریم.  از اول صبح که بیدار میشیم و آماده میشیم بریم مدرسه و حتی وقتی باید بره سر کلاس. بهم میچسبه و نمیخواد خداحافظی بکنه. رسماً هلش میدم توی کلاس و در میرم. تا موقع شام و آخر شب که وقت خوابه و باید مسواک بزنه و لباس عوض کنه و کتاب بخونیم. البته آخر شبها باز هم بهتره.  اما صبحها اصلا خوب نیست. وقت کمه و این هفته میتونم بگم هیچ روزی به موقع سرکلاس نرسیدیم و هر روز یک ربع تا بیست دقیقه ای تاخیر داشتیم.. 


من هم روحیه ام داغون میشه با همه مقاومتهای دخترک و واقعا صبح ها که سر کار میرسم انگار که کوه کنده باشم. از نظر روانی و انرژی تخلیه ام. روزهایی که در نهایت داد میزنم که خیلی بده. بعدش همیشه از شدت ناتوانی گریه میکنم. مثل امروز. 


با همه اینها سعی میکنم روی کار تمرکز کنم. حداقل یک چیزی باید باشه که تو زندگیم بهش تسلط داشته باشم و بتونم روش حساب کنم دیگه. سعی میکنم که نگذارم اعصاب خردیهای خونه تا جای ممکن اذیتم کنه. خدا رو شکر که پاییزه  و رانندگی و نگاه کردن به درختهای قرمز و زرد آرامش بخش خوبیه. 


الان هم باید کار کنم. کاش زندگی رو میشد قشنگتر زندگی کرد. مثلا رابطه ام با حنا. چرا انقدر عصبانی با من حرف میزنه؟ از همون اول صبحی که بیدار میشه؟! حتی فکر کردن بهش هم غمگینم میکنه. برم روی کار تمرکز کنم. تنها کاری که حداقل میتونم الان انجام بدم. 

فردا با مشاور شرکت جلسه یک به یک دارم که در مورد کارهای دپارتمان، نقش خودم و همه موانع درونی که سر راهمون هست صحبت کنیم. کمی نگرانم. نه اینکه نگران کارم باشم، ولی بیشتر نگرانم که نقش آینده من چه خواهد بود. از یک سمت دلم میخواد کارم سبک باشه که بتونم به حنا و برنامه هاش برسم. از طرفی هم میدونم که اگر الان نجنبم؛ دیگه شاید امکان مدیر شدن در این شرکت برام پیش نیاد. قسمت مهم وجودم دلش مدیریت و دردسرهاش رو نمیخواد. قسمت دیگر وجودم میگه اگر میخواهی آینده داشته باشی، باید حقوقت بیشتر بشه. وگرنه باید تا نود سالگی کار کنی و هشتت گرو نهت باشه و البته که اصلا نمیخوام تصور کنم که بیست-سی سال دیگر هم همین کارها رو انجام بدم که الان انجام میدم (خدایا یک لاتاری حداقل 5 میلیون دلاری نصیب کن دیگه!)


هیچی دیگه.  الان با جناب چت جی بی تی مشغول هستیم که چجوری خودم رو پرزنت کنم و چجوری خودم رو جا بدم. کاش خودم میدونستم که چی میخوام حداقل.. 


نوت: یک قسمت از وجودم میگه خودت رو بنداز تو هچل و پست مدیریتی بگیر و بعد از عهده دردسرهاش برخواهی اومد. 

خدایا: 

 برای همه روزهایی که  حالم خوبه و خوب کار میکنم ازت بسیار متشکرم. لطفا تعداد این روزها رو اگر به 100% نمیتونی برسی حداقل به 90% برسون. 

دوم اینکه برای روزهای بد: آخه چرا؟ واقعاً چرا؟! انقدر باگ خلقت؟ نمیشد بی باگ خلق کنی؟ 

اگر خودمون با خودمون مهربون نباشیم، چه کس دیگری هست که با ما مهربون باشه؟ که ترسها، شک و تردیدها، و خستگی ما رو درک کنه و بگه میفهمت. 

اگر همش چوب طعنه به خودمون بزنیم، آیه یأس برای خودمون بخونیم، خودمون رو مدام سرزنش کنیم و با خودمون قهر باشیم، چی به دست میاریم؟ چرا فکر میکنیم لایق محبت و دوست داشتن خودمون نیستیم؟ چرا به بدبخت بودن و منفی بودن و تمسخر خودمون عادت کردیم؟ 


امروز یک کار خوب کردم: ِ تقریبا نصف صندوق عقب پر بود از وسایلی که دادم به خیریه. و این تازه اول راهه. میخوام همه چیز رو اونقدر کم کنم که چیز زیادی باقی نمونه.