امروز روز نسبتا خوبی بود. حنا صبح ساعت یک ربع به هفت بیدار شد. اول بهش شیر دادم چون حس کردم که باید گرسنهتر از اون باشه که بتونه صبر کنه تا من صبحانه آماده کنم. کمی بازی کردیم و بعد رفتیم سراغ همسر و از خواب بیدارش کردیم. برای صبحانه با شیر، جو دو سر درست کردم و توش یک موز هم خرد کردم. حنا تا ساعت ده و نیم صبح با همون شیر سر کرد. ساعت ده و نیم بهش از جوی دو سر دادم با کمی کیوی. حالا که دوره قرنطینه ما تموم شده، دودل بودم که آیا ببرمش کلاس شنا یا نه. در نهایت تصمیم گرفتم تا هفته بعد صبر کنم که آبریزش بینی حنا و سرفههای خودم هم بهتر شه. بعدش با هم پیادده رفتیم تا پارک نزدیک خونه. هوا خیلی خوب بود. البته دماسنج دمای هوا رو شش درجه بالای صفر نشون میداد، ولی هوا خیلی گرمتر احساس میشد به نظرم. نیمه ابری هم بود و گاهگداری آفتاب هم سرکی میکشید. تو پارک حنا حسابی تاببازی و سرسرهبازی کرد. کلی هم دستم رو گرفت و راه رفت. بعد از برگشتن بهش شیر دادم و خوابید. در فاصله خواب حنا، ناهار خودم رو خوردم، ظرفها رو شستم؛ آشغالها روبردم، اجاق گاز رو تمیز کردم و پذیرایی و پله هار رو جارو کشیدم. فلفلی هنوز بیحال بود و ماستی که اول صبح براش گذاشته بودم رو لب نزده بود. براش غذای تازه گذاشتم و خوشبختانه دیدم که کمی خورد. بعدش هم آب خورد و دیگه خیالم راحت شد که داره خوب میشه. بعد از انجام این کارها، با احتساب اینکه حنا دو ساعت میخوابه و نیم ساعتی تا بیدار شدنش وقت دارم، برای خودم چای ریختم. ولی چای ریختن همان و بیدار شدن حنا همان. نمیدونم واقعاً چه سریه که هروقت چای دم میکنم، حنا بیدار میشه. ناهار به حنا ماکارونی دادم و کنارش هم چند تا انار دونه شده براش گذاشتم (انار خیلی دوست داره). نشون به اون نشون که فقط انار خورد و لب به ماکارونی نزد. بعدش دیگه به بازی با حنا و درست کردن شام گذشت. عصر بعد از کار همسر،گفتیم بریم پیادهروی. دوباره تا پارک رفتیم. دیگه تقریباً تاریک شده بود و تزیینات کریسمس که هنوز برنداشتند هم بود. با هم چند تا عکس انداختیم و برگشتیم. شام خورش قیمه بود که حنا دوباره اصلاً لب نزد. کنارش ماست هم گذاشته بودم که از اون هم نخورد. فقط سه-چهار حبه انگور خورد و چهار-پنج دونه سیبزمینی سرخکرده. بعد من با حنا رفتم حموم و کلی آب بازی کردیم. همسر به حنا شیر داد که بخوابه که بیشتر از 150 سیسی نخورد. مسواکش رو زدیم ولی مگر حنا میخوابید. از حدودهای ساعت هفتونیم تا نهونیم درگیر خواب حنا بودیم که برای ما واقعاً استثناست. روزهای عادی معمولاً همینکه مسواکش رو میزنیم و یک کتاب یا آهنگ براش میخونیم، خرسش رو میگذاریم کنارش و بهش شببخیر میگیم و خودش میخوابه. ولی امشب مگر میخوابید. وقتی مجبورش میکردم دراز بکشه ضجهای میزد که نگو. در نهایت از تخت گذاشتمش پایین تا کمی تو اتاقش بازی کنه. البته فکر کنم داره دندون هم در میاره. چون هم آب دهنش روونه و هم سعی میکرد لبههای تخت رو گاز بگیره. فکر کردم شاید درد داره و بهش مسکن دادم. اصرار داشت که بره پایین و تو نشیمن بازی کنه و با مخالفت من دوباره گریه کرد. در نهایت گرفتم بغلم. عصبانی نبودم. آرامش داشتم و میدونستم اگر چند دقیقه ساکن باشه، خوابش میبره. خلاصه که بعد از دو سه باری گریه کردن، خوشبختانه همسر میز شام رو جمع کرده بود و ظرفها رو هم شسته بود. برای خودم چای دم کردم که البته ساعت ده شب چای خوردن کار خوبی نیست و خوابم رو پروند. بعد هم نشستم به وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی. هیچی دیگه. باید کتاب بخونم ولی یک قضیه هم هست که میخوام راجع بهش بنویسم. فکر کنم الان برم سراغ کتابخوانی و راجع به اون موضوع هم فردا بنویسم.
ساعت دو و چهل دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه است. حنا ساعت یک خوابیده و فکر میکنم بیست دقیقهای وقت دارم که بنویسم. غذا روی اجاق داره قلقل میکنه و خونه کمی تا قسمتی مرتبه. شیربرنجی که درست کردم تو کاسه های کوچک روی کانتر در حال سرد شدن هستند. فلفلی ربروی من کنار شومینه خوابه. از دیشب فلفلی دوبار حالش بهم خورده و من فکر میکنم که طفلی از ما کرونا گرفته. چند روز گذشته هرچند که علائم کرونا کمتر شده ولی هنوز کمی تا قسمتی باهاشون درگیر هستیم. حنا دیگه تب نداره ولی هنوز آبریزش بینی داره و بسیار بهانهگیر شده. تقریباً برای هرچیزی گریه میکنه. زیرش رو عوض میکنی گریه میکنه، لباس میپوشونی گریه میکنه، رو صندلیش میگذاری که غذا بدی، گریه میکنه. فکر میکنم سختترین قسمت قضیه همین حال حنا و کنار اومدن باهاش هست. نمیدونم بخاطر کروناست و یا کلاً، یک مدت هست که پیدا کردن غذایی که حنا بخوره کمی سخت شده. حتی غذاهایی مثل ماکارونی رو که با رغبت میخوره، وقتی دوباره بهش میدی از خوردنش امتناع میکنه.میوه رو هم به نسبت قبل خیلی کمتر میخوره.تعداد چیزهایی هم که بهشون لب نمیزنه زیاد شدن.گوشت (مرغ، ماهی؛ قرمز) نمیخوره، توفو نمیخوره، سیبزمینی معمولی و شیرین نمیخوره، بروکلی نمیخوره، برنج نمیخوره. الان براش یه غذای من-در-آوردی با عدس قرمز، بلغور، هویج و نخودفرنگی درست کردم که امیدوارم بخوره.
-----
خب، الان ساعت یک ربع به نه شبه و همونطور که حدس میزنید جوجه بیدار شد و نوشته من نصفه موند. به استثنای صبحانه که جوجه به نسبت خوب غذا خورد، امروز من شیربرنج، شوربای عدس و کیسدیای مرغ (Chicken Quesadilla) درست کردم که جوجه فقط نصف پیاله از شوربای عدس بعد از بیدار شدن خورد. و برای شام هم یک قاچ سیب و چهار تا بیسکوویت خورد. یعنی آدم حسابی اعصابش خرد میشه وقتی بچهاش غذا نمیخوره و خستگی به تن آدم میمونه. فقط سعی میکنم که به خودم چندتا نکته رو یادآوری کنم. یکی اینکه جوجه هنوز مریضه و اشتهاش شاید به این علت کمه. دیگر اینکه وظیفه من به عنوان یه مادر اینه که براش غذای مفید و سالم تهیه کنم و کنترلی روی اینکه کدوم رو میخوره و چقدر میخوره ندارم. و سوم اینکه فشار وارد کردن هیچ کمکی به قضیه نمیکنه. هرچند اینها رو میدونم، ولی در عمل آسون نیست که آدم اعصابش خرد نشه.
خیلی خستهام و فکر میکنم بهترین کار اینه که برم مسواک بزنم و بخوابم. نوشته امروز خیلی بیسر و ته شد البته. راستی فلفلی هنوز مریضه و بعد از ظهر هم یکبار دیگه حالش بهم خورده. از همون موقع هم رفته زیر تخت و بیرون نیومده تا الان. اگر تا فردا بهتر نشه، باید ببرمش دامپزشک.
خب، شتر کرونا دم در ما هم خوابید. یادتون میاد یادداشت قبل نوشتم که گلوم درد میکنه؟ گلو درد همان و بیشتر شدن عوارض بعد از نوشتن یادداشت همان. سردرد شدید، گلو درد و کمی آبریزش بینی و سرفه. روز چهارشنبه همچنان مریض بودم و فکر میکردم که تو استخر سرما خوردم. چهارشنبه عصر تو گروه فامیلهای ونکوور خاله نوشت که کمی گلوش درد میکنه. از اونجایی که شنبه با هم بودیم، فکر کردم وااای مثل اینکه کروناست. البته خاله روز قبلش واکسن دوز سوم رو زده بود و گفتم شاید مال اون از واکسنه.من هم نوشتم که بی حال هستم. نیم ساعت بعد اون یکی دخترخاله تلفن کردکه اون و همسرش هم مریض هستند. اینجا دیگه شکم به یقین تبدیل شد که شنبه رفتیم مهمونی و اونجا کرونا گرفتیم یا به همه کرونا منتقل کردیم.. اینجا من اشتباه کردم و هنوز به مراقبت از حنا ادامه دادم. اگر عقل میداشتم؛ باید از همون روز سهشنبه در خونه ماسک میزدم و به همسر میگفتم که مرخصی بگیره و بمونه از حنا مراقبت کنه ولی بعضی حماقتها هست که نمیدونم آدم چرا مرتکب میشه. پنجشنبه صبح دیگه از خواب بیدار که شدیم با ماسک رفتم سراغ حنا. بعد از ظهر روز پنجشنبه حنا که از خواب بیدار شد، تب کرد و استامینوفن هم اثر نکرد. همسر هم رفته بود اداره. دیگه صبر کردم تا برگشت و حنا رو بردیم اورژانس. البته من موندم تو ماشین و همسر حنا رو برد تو. اونجا کار خاصی نکردن البته. فقط ازش تست کووید گرفتن و برگشتیم خونه. جمعه نتیجه تست کووید حنا اومد و مثبت بود. روز جمعه هنوز حنا کلی تب داشت که با ادویل پایین میومد (تایلنول اثر نداشت). از شنبه تبش کمی فروکش کرد و امروز کلاً خیلی بهتره. اشتهاش در کل خیلی کمه البته. کل دیروز فکر کنم پانصد سی سی شیر خورد و یکی/دو تا بیسکوویت و سه/چهار قاشق بستنی. هر چی میوه و غذا و آبمیوه و... بهش دادم نخورد که نخورد. شنبه من هم رفتم تست کووید بدم که فقط دو تا تست فوری خونگی دادن بهمون. جواب تست من مثبت شد و مال همسر منفی. هرچند که همسر هم گویا عوارضی داره و کمی از جمعه گلوش درد میکنه.
تمام این هفته از دست همسر خیلی شاکی بودم. و این شاکی شدن روز پنجشنبه بیشتر شد و دیگه جمعه عصر به اوج رسید و یک دعوایی هم با هم کردیم که من خودم رو هنوز بابتش محق میدونم. تا امروز که یکشنبه است درباره دعوامون حرف نزدیم ولی کمی رابطهمون عادیتر شده. تمام جمعه شب در ذهنم با همسر دعوا کردم، بهش تاختم. همه کاستی هاش رو به یادش آوردم.بعضی از افکارم منطقی نبود البته. مثلاً فکر کردم که همسر تمارض میکنه مریضه که از زیر بار مراقبت کردن از من و حنا در بره. در ذهنم ازش جدا شدم، فکر کردم کجا خونه میگیرم و خونه چند خوابه باید باشه و ... تمام عصر شنبه به نوشتن مشکلاتم با همسر فکر کردم. به اینکه بیام واینجا یادداشت رمزدار بنویسم. به اینکه باید فکر راه چاره باشم. که شاید بهتر باشه برم مشاوره تا بدونم راه درست کدومه. خلاصه خیلی افکارم مغشوش بود.از دیشب اون احساسات غلیظ رقیقتر شدند. امروز کلاً بهترم. دیگه به جدایی فکر نمیکنم. یعنی واقعیت اینه که با وجود حنا؛ احمقانه است که با ظهور کمترین مشکل، به فرار فکر کنم. باید هم و غم و تلاشمون روی ساختن باشه و نه ویران کردن. حتی بدون وجود حنا هم، باید تمرکز به بهبود باشه و نه خراب کردن.
شاید واقعیت اینه که من احساس مراقبتنشدگی میکنم. احساس میکنم این چندروز بیمار بودم و همسر واقعاً کار چندانی در کمک به من نکرد. یا مشغلول به کار بود و یا مشغول پروژه هنریش بود. البته گاهی از حنا نگهداری کرد* ولی چه میدونم؛ شاید من انتظار داشتم همسر برام یک لیوان قرص جوشان ویتامین سی بیاره، یا وقتی بهش گفتم میگن آب هویج و .. خوبه، بره مغازه و آب هویج بخره. واقعیت اینه که من حالم اونقدر بد نیست که خودم نتونم برای خودم قرص ویتامین سی جوشان درست کنم و درسته که بخاطر کرونا نمیتونم بیرون برم، ولی میتونم سفارش بدم بیارن دم در خونمون. ولی هیچکدوم اینها جای احساس تنهایی رو که این روزها دارم پر نمیکنه. گاهی فکر میکنم آیا همسر هم همینقدر احساس تنهایی میکنه؟! شاید اینطوره.
خلاصه که چند روز گذشته، واز نات فان...
*گاهی احساس میکنم که چقدر غیرمنطقی هست که نگهداری همسر از حنا -بچه خودش- لطف و کمک به من حساب میشه. مگر نه اینکه پدرش هست؟ مگر نه اینکه همونقدر که من مسوول هستم، اون هم مسووله؟! مگر اون سواد نداره و نمیتونه لیبل دارو رو بخونه که چند سی-سی ادویل باید به حنا بده؟! چرا دونستن همه اینها و همه این بار فقط به دوش من هست پس؟
دیروز دوشنبه روز خوبی نبود. انرژیم کم بود. همسر هم تا صبح بیدار مونده بود روی پروژه هنریش کار کرده بود، بنابراین حدودهای پنج صبح بالا اومد و گفت که روز رو آف میگیره که بخوابه. من هم راستش کمی حرص خوردم. نمیدونم چرا ولی قسمت منفی ذهنم گفت ببین چقدر راحت برای پروژه شخصی مرخصی میگیره. حالا اگر من بیحال بودم و ازش میخواستم خونه بمونه و از حنا مراقبت کنه، هزار و یک دلیل میاورد که نمیتونه کارش رو کنسل کنه. ساعت ده وقت دکتر داشتم. صبح بهشون تلفن کردم که اگر امکان داره وقت حضوری رو بکنن تلفنی. قبول نکردن که به نظرم خیلی عجیب بود. دیگه چون همسر خونه بود؛ بیدارش کردم و حنا رو سپردم بهش. دکتر گفت که احتمالاً این تپشهای قلبم از استرس هست ولی کلی آزمایش نوشت و همینطور دستور نوار ای-سی-جی داد. بهش گفتم تست ویتامین دی رو هم بنویسه هر چند که مجانی نیست و هفتاد دلاری باید از جیب خودم بدم. ازش میپرسم عجیب نیست که یک ویتامین به این مهمی که کمبودش با کلی بیماری گره خورده رو پوشش نمیدن؟ میگه احتمالا تقصیر ما دکترهای عمومی هست چون تا چهار/پنج سال پیش پوشش میدادن ولی ماها دکترهای عمومی خیلی درخواست کردیم و اونها هم دیدن که مقرون به صرفه نیست. الان هم متخصص اگر آزمایش ویتامین دی بنویسه پوشش میدن. بعد از دکتر رفتم استارباکس برای خودم یک کارامل ماکیاتو خریدم و تو راه خوردم. به مذاقم البته خیلی شیرین اومد. با خودم فکر کردم که احتمالا باریستا یادش رفته شات اسپرسو رو توش بریزه (میشه اصلاً؟!) . شاید هم خیلی وقته کارامل ماکیاتو نخوردم و طعمش از یادم رفته. بعد از ظهر کار خاصی نکردم. بیشتر با حنا مشغول بودم. برای شام لوبیا پلو درست کردم. بعد از شام با همسر تصمیم گرفتیم که اشتراک Crave رو بگیرم و آخرین دوره Curb Your Enthusiasm رو نگاه کنیم. خلاصه که هرچی برنامه و برنامهریزی بود دور ریخته شد و عوضش تلویزیون نگاه کردم. بدتر از اون کلی هم چیپس و کرکر و ... خوردم. بعد از اون هم همسر رفت بخوابه و من نشستم فیلم Arab Blues رو نگاه کردم که بازیگر شخصیت اصلیش گلشیفته فراهانی هست. بد نبود. خلاصه که بیدلیل تا ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بیدار بودم.
امروز سهشنبه حنا کلاس شنا داشت و من خیلی ذوق داشتم. کلاس، اولش خیلی خوب بود. وقتی میگفت تو آب شالاپ شولوپ کنید، حنا تقریباً تنها بچهای بود که اینکار رو میکرد. همینطور موقع فوت کردن تو آب که رسید حنا تنها بچهای بود که سرش رو کرد تو آب و فوت کرد و حباب درست کرد. ولی وای به اون موقعی که گفت به پشت بخوابن. حنا دوست نداشت و من هم شاید زیاده از حد مجبورش کردم. بعد هم که مربی گفت جلیقه نجات بپوشونید و به پشت بخوابن که دیگه حنا شروع به گریه کرد و تا آخر کلاس و حتی بعدش در رختکن هم گریهاش آروم نشد. واقعاً نفهمیدم چطوری آماده شدم. حتی نتوستم پوشک شنای حنا رو با پوشک عادی عوض کنم. لباسها رو روی همون پوشوندم و خودم هم فتط کت تنم کردم و زدم بیرون. با توجه به اینکه حنا خیلی آرومه، این حرکتش خیلی خارج از عادت برای من بود. همسر میگه بهتره از الان عادت کنی چون وقتی بره مهد با وابستگیی که به تو داره، حتما اوایل گریه خواهد کرد. خلاصه که طفلکم کلی اذیت شد. حالا نمیدونم چکار کنم. نمیدونم آیا کار درستی کردم که علیرغم گریه حنا هنوز تو استخر موندم تا کلاس تموم بشه یا باید برش میداشتم میرفتم بیرون؟ فکر میکنم به مربی بگم که حنا کارهای به پشت خوابیدن رو یا انجام نده یا کم انجام بده جون با جلو و روی شکم خوابیدن اصلاً مشکل نداره. البته درسته که چندتا بچه دیگه غیر حنا هم با پشت خوابیدن اوکی نبودن و گریه میکردن، ولی گریه حنا خیلی طولانی شد و دیگه ساکت نشد. نمیخوام طوری بشه که از همین بچگی از آب زده بشه و نخواد شنا رو خوب یاد بگیره. آیا این لوس کردن بچه است؟ نمیدونم. آدم نه میخواد بچهاش ننر و بیمسوولیت بار بیاد که هر چیزی سخت شد فورا کنار بکشه و نه میخواد زیادی از حد بچه رو تحت فشار قرار بده. خودم که فکر میکنم حنا هنوز خیلی فسقل هست و کلی زمان داره تا شنا یاد بگیره پس الان بهش خوش بگذره. از طرفی هم نمیخوام شالوده شخصیتی بچه رو خراب کنم. بهترین شاخص موفقیت توانایی به تعویق انداختن لذت هست. چطوری میشه این رو در بچه نهادینه کرد وقتی مامانش منم؟!
بعد از ظهر کمی به بازی با حنا، کمی تمیز کردن خونه و کمی شام درست کردن گذشت. بسیار خسته بودم و شب که حنا رو شستیم و خوابید، اصلاً حوصله کلاس ورزش رو نداشتم. ولی به خودم یادآوری کردم که چقدراز اینکه دیروز اونقدر بیبرنامه بودم ناراحت هستم و اگر امروز رو هم کنسل کنم، خیلی حس بدی پیدا میکنم. خلاصه با اینکه یک ور ذهنم میگفت گلوت درد میکنه (از ظهر کمی احساس میکنم ته گلوم سرخ شده و درد میکنه- کووید نباشه یک دفعه!) ورزش رو انجام دادم. توی تمرینهای امروز یک کم حرکات بوکس داشتیم و من فکر کردم از چه کسی انقدر متنفر هستم که بخوام اینطوری زیر مشت و لگد بگیرمش و تنها چیزی که به ذهنم رسید خودم بودم. چرا فکر میکنم لایق مشت و لگد هستم؟ این سوالی هست که باید به جوابش فکر کنم. دلیل ظاهریش اینه که چون احساس میکنم آدم شکست خوردهای هستم که هیچ کاری رو تا ته انجام نبوده، در هیچ کاری واقعاً موفق نبوده. اما آیا لایههای بیشتری زیر این پاسخ هست؟ باید به جوابش فکر کنم.
یکشنبه شبه و من تقریباً در طول ویکند هیچکار مفیدی انجام ندادم. روز شنبه بسیار خسته و بیانرژی بودم. دخترک هم صبح از ساعت پنج و نیم بیدار بود. فکر کنم یک ربع یوگا کردم و یک ساعتی هم پیاده رفتم تا بالای تپه و از فرمشگاه شیر و قارچ خریدم. سر راه برگشتن هم رفتم کافی شاپ روبرو فروشگاه و یک تورمریک لاته خریدم که در واقع ترکیب زردچوبه و شیره. طعمش خوب بود و زیر برف ریزی که میومد خورد ن یک نوشیدنی گرم و ملایم کمی بهم آرامش داد. شب هم رسیدم که بالاخره درخت کریسمس و تزئینات مرتبت رو جمع کنم. در آمازون پرایم یک فیلم هم نگاه کردم به اسم "وداع- Farewell" که به نظرم جالب بود.
امروز-یکشنبه- دوباره دخترک زود بیدار شد. دو تا دندون آسیای بالا دارن در میان و فکر کنم همون اذیتش میکنه چون در برخلاف معمول که تا صبح میخوابه الان سه شب هم هست که در طول شب چندین بار بیدار میشه. بعد از ظهر پدر شوهر اومد کمی پیشمون. من برای حنا و خودمون بعنوان عصرانه دور جور بورک (یک جور خوردنی معمول در ترکیه) درست کردم: یکی بورک اسفناج با پنیر و یکی هم با گوشت چرخ کرده. حنا خیلی خوشش نیومد و نخورد. ولی پدر شوهر حسابی پسندید. بعد از رفتن پدر جیسون، دیدم که دخترخاله پیام داده که بقیه خاندان میخوان برن خونشون به صرف آش و سالاد الویه و اگر میخواهیم ما هم بریم. اولش دو دل بودم که برم چون فکر کردم شاید بهتر باشه که بمونم خونه و به کمی از برنامهریزیها و کارهای عقب مونده برسم ولی از بس در هفته گذشته زیر برف در خونه مونده بودیم، فکر کردم بریم بهتره (حنا رو از سهشنبه که رفتیم استخر بیرون نبرده بودم). خلاصه که همسر موند خونه که به پروژهاش برسه ولی من و حنا رفتیم. خونه دختر خاله خیلی خوب بود. دخترهای دخترخالهام که پنج ساله هستند خیلی حواسشون به حنا هست و کلی باهاش بازی میکنن. دختر یک دخترخاله دیگرم هم که یک سال و نیمی از حنا بزرگتر هست هم وجودش خوبه چون حنا بیشتر تشویق میشه به حرف زدن و حرکت کردن.شب تقریبا هفت و نیم اومدیم خونه که البته برای حنا دیر بود. بلافاصله شیرش رو دادم و مسواک زدم و خوابید. بعدش هم ورزش داشتیم که مربی این جلسه کلی کاردیو برامون کنار گذاشته بود و حسابی عرقمون در اومد. بعد هم فلفلی رو شستیم. جالبه که با وجودی که چندان از حموم کردن خوشش نمیاد، زیر دست من خیلی آرومه و میگذاره که بشورمش.
راستش گاهی برخوردهای حنا نگرانم میکنه چون از نظر مقدار انرژی خیلی ساکتتر از بقیه بچهها هست و یکی هم اینکه گاهی به نظر میاد که در دنیای خودشه. البته کلاً حنا تماس چشمی و ... داره با همه و لبخند میزنه ولی اون جنب و جوش و سر و صدای بچه های دیگر رو نداره. هنوز هم کامل راه نمیره و همچنان در مرحله چهار دست و پا رفتن و گرفتن از مبل هست. هر چقدر هم بیشتر تشویقش میکنم به ایستادن و .. بدتره و همینکه احساس میکنه میخوام دستش رو رها کنم میشینه روی زمین. البته عاشق بالا و پایین رفتن از پلههاست و بگذاریش بیستوچهار ساعت میخواد از پله بالا و پایین بره. خلاصه که نمیدونم در حال حاضر چه فکری میشه کرد. فکر کنم از ماه آینده که میره مهدکودک ایده بهتری پیدا میکنم. بهرحال مربیهای مهد تعلیم دیده هستند و اگر مشکلی باشه با آدم در میون میگذارن.
البته در پشت صحنه همه اتفاقات بالا اون غم بزرگی هست که این روزها به یاد آدمه و آدم رو رها نمیکنه. به طور مشخص پرواز 752 و اون پرندههای آسمونی که همه امیدها و آرزوهاشون در چند ثانیه باد هوا شد. راستش نمیدونم این رو باید بگم یا نه ولی بعد از اون حادثه من یک جورهای خیلی عجیبی با ایران قهرم. دلم نمیخواد حتی برای سفر هم برگردم ایران. دلم نمیخواد برای حنا پاسپورت ایرانی بگیرم. نمیتونم درک کنم که چطوری چنین اشتباهی میتونه پیش بیاد و بخصوص پشت بندش اونهمه دروغگویی و نیرنگ که چقدر وقیحانه بود. که چقدر تنفرانگیز بود. فکر اونهمه حجم زندگی که در یک لحظه به باد رفت یک لحظه رهام نمیکنه. فکر میکنم شاید این حادثه من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد چون خیلی باهاش احساس یکسان بودن میکنم. تو اون هواپیما میشد من و حنا باشیم و جیسون مثل پدر رییرا میتونست اینجا تا ابد منتظر بمونه.
گاهی هم به اون اپراتور ضدهوایی فکر میکنم. اونی که دو تا موشک پشت سر هم شلیک کرد. اگر ادعاها درست باشه و اشتباه شخصی اون بوده یعنی الان کجاست؟ یعنی سعی نکرده خودکشی کنه؟ یعنی الان در یک بیمارستان روانی بستری نیست؟ یعنی میتونه هیچوقت عادی زندگی کنه؟ چطور میتونه با خودش زندگی کنه؟ چطور میتونه نیاد و داد نزنه که "مردم من بودم و من رو ببخشید. " گاهی به این فکر میکنم باور اشتباه شخصی برام راحتتره تا باور اینکه آدمهایی در این دنیا هستند که اینقدر سنگدل و بیوجدان هستند. هرچند که هستند. دنیا پر از جنگها و آدمهایی بوده که به راحتی آدم کشتند و ککشون هم نگزیده. آه که انسان چه موجودی میتونه باشه. آه که انسان چه موجود مزخرفی میتونه باشه و چقدر ترسناکه که من حنا رو به این دنیا آوردم که زندگی کنه. جایی که نمیتونم ازش در مقابل این سیاهیها محافظت کنم. و البته فقط وجود حناست که به من این امید رو میده که برای داشتن یک دنیای بهتر تلاش کنم. که بخوام زمین جای بهتری برای زندگی باشه. چه پارادوکس عجیبیه زندگی و چقدر تلخه که زندگی چقدر راحت میتونه تبدیل به مرگ بشه.