تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...

آدم فقط میتونه کارهایی که از دستش برمیاد رو انجام بده و اینکه در نهایت چی میشه و به کجا ختم میشه، دیگه از اختیار آدم خارجه. ترس از انجام کارهایی که خارج از حاشیه امن آدمی هستند، طبیعی هست. ترس از انجام کارهایی که فکر میکنیم آمادگی انجامش رو نداریم یا فکر میکنیم خارج از توانایی ما هستند هم طبیعی هست. و این محدوده برای هر کسی متفاوته. برای یک نفر ممکنه یک میلیون دلار سرمایه‌گذاری در کاری، خیلی راحت به نظر بیاد و برای کسی دیگه ممکنه صد دلار هم ریسک بالایی باشه. همینطور امکان داره برای یک کسی که افسرده است؛ بیرون اومدن از تخت‌خواب و دوش گرفتن همونقدر موفقیت به حساب بیاد که برای کس دیگری صعود به قله هیمالیا. بنابراین معیار موفقیت، فقط خود آدم و چالشهای خود آدمه. مهم اینه که بدونیم مغز و جسم ما طوری طراحی شده که اغلب توانایی بهتر شدن رو داره. با تمرینهایی هر چند کوچک، اما مداوم میتونیم قسمتهایی از زندگیمون رو که در اختیار ما هستند، بهتر کنیم. مهمترین نکته شاید داشتن انتظارات و توقعات به جا و به اندازه از خودمون هست. اگر امروز نمیتونیم از درد بدن از جامون بلند بشیم، مسلمه که انتظار بی جایی هست اگر فکر کنیم میتونیم سه بار در روز بریم پیاده‌روی. انتظار منطقی تر شاید این باشه که سه بار در روز، پنج دقیقه در رختخواب تمرینات کششی انجام بدیم و بخاطر اون پنج دقیقه هم جشن بگیریم و از خودمون قدردانی کنیم. و بعد اون سه بار رو بکنیم پنج بار. و بعد بدونیم که هنوز امکان داره حتی نتونیم به اون پنج روز وفادار بمونیم و اگر نشد، باز هم از خودمون قدردانی کنیم  و دوباره شروع کنیم... آنتونی رابینز میگه اغلب مردم، میزان کارهایی که میشه در یک هفته انجام داد رو دست بالا میگیرن و میزان کارهایی رو که در یک سال میشه انجام داد رو دست کم میگیرن. فکر میکنم منظورش اینه که ما اغلب انتظار داریم در مدت کمی، نتیجه بیشتری بگیریم. مثلا یک هفته رژیم میگیریم و انتظار داریم که وزن زیادی کم کنیم و وقتی نمیشه، نا امید میشیم. در حالی که اگر بدونیم میشه مقدار کمی وزن در هفته کم کرد، در نهایت میتونیم در سال مقدار قابل توجهی وزن کم کنیم. خلاصه که آهسته و پیوسته بریم زندگی کنیم که دنیا دو روز بیشتر نیست و ارزش این همه استرس الکی رو هم نداره. 



- بالاخره امروز - در سه روز آخری که نیمه وقت کار میکنم- اومدم کافی شاپ. اون هم نه بلافاصله بعد از کار. بلکه الان که ساعت تقریبا شش عصره و همسر مراقب حناست تا من کمی وقت تنهایی داشته باشم. یک ساعتی وقت دارم که بنویسم.  امروز بعد از کار رفتم خرید و بعد هم جابجا کردن خریدها. لباسهایی رو  هم که دیشب همسر شسته بود و تا کرده بود رو گذاشتم سرجاشون. غذا هم از کاستکو "شپردز پای" خریدم که همسر میگذاره تو فر. 


- بغل دستم یک پسر جوون آسیای شرقی (به نظرم هنگ کنگی چون لهجه بریتیش غلیظی هم داره) نشسته که خیلی شیک لباس پوشیده. کت و جلیقه با پاپیون قشنگ. یک کلاه خیلی شیک هم سرشه. یک سنجاق سینه "اسنوپی" هم زده به سینه اش. گاهی اینطور توجه به جزییات تو لباس خیلی قشنگه. لباسش در یک نظر میتونست خیلی رسمی باشه ولی پاپیون و سنجاق سینه اش، شخصیتش رو جذاب تر و سرزنده تر کرده. 


- در این چند روز گذشته، خیلی به خاطرات منفی زندگیم فکر کردم. منظورم خاطرات تلخ نیست. بلکه خاطرات بعضی از رفتارهایی که داشتم و در عمق وجودم ازشون شرمنده هستم. چرا یاد این خاطرات افتادم؟ دلیلش رو نمیدونم. شاید درباره‌ بعضی از این خاطره ها در وبلاگ قدیمیم نوشته باشم. مطمئن نیستم.  الان هرچقدر فکر میکنم نمیتونم آدرس وبلاگ قبلی رو پیدا کنم و یادداشتهای اون وقتها رو بخونم. بعضی از این خاطرات خیلی کوچک و ناچیز هستند. مثلا دو سال قبل که دخترخاله‌ها خونه ما بودند و دخترخاله یکی از کشوهای آشپزخونه رو بازکرد که کیسه پلاستیک در بیاره و من بهش از سبزی خشکهام بدم و من در نگاهش شماتی که بخاطر بهم ریختگی کشوی کابینت معلوم بود رو دیدیم. البته بد نشد نگاه شماتت‌آور دخترخاله. در نهایت رفتم کلی سبد خریدم و خیلی چیزها رو ارگانایز کردم. ولی هنوز نگاه دخترخاله تو ذهنم مونده. یک خاطره تلخ دیگرم هم راجع به سفری هست که با مرد سرخپوست به آریزونا داشتم. اگر بتونم یک روز راجع بهش صحبت میکنم ولی از رفتارم شرمنده ام و دلم میخواد به مرد سرخپوست پیام بدم و یک چیزی رو باهاش تصفیه کنم. حالا نه اینکه مرد سرخپوست در حق من بدی نکرد که کرد. ولی یک چیزی بود که من غرورم رو بابت چندرغاز کنار گذاشتم ... چرا یک موضوع اینقدر قدیم که مال نه سال پیشه اینقدر اذیتم میکنه؟؟؟ 


- دلم میخواد گریه کنم ولی تو کافی شاپ هستم و نمیتونم. این روزها بسیار زیاد سریال نگاه میکنم طوریکه حتی دلم رو هم زده ولی هر آلترناتیو دیگری به نظرم ترسناک و غیرممکن میاد. امروز کلی مدیتیشن کردم که به اوضاع تسلط دارم تا تونستم یکی/دو مورد کاری که کمی ریسکی بودن رو انجام بدم. هنوز برای معلمهای مهدکودک حنا کادوی کریسمس نخریدم. فکر کنم کارت هدیه یکی از مراکز خرید بزرگ رو بدم. به لوازم آرایش هم فکر کردم ولی فکر کنم کارت هدیه هم برای من راحت باشه و هم برای اونها. برای همکلاسهای حنا جوراب خریدم و یک کارت بازی فکری و شکلاتهای ریز و میزه که میریزم تو کیسه ها. برای بچه های  کوچکتر  فامیل یک سری چراغ خواب خوشگل ابر و اسب تک شاخ خریدم و برای تین ایجرها، یک سری کیت مشابه سفالگری خریدم که خودشون میتونن گلدون درست کنند. برای بقیه فامیل هم احتمالا کارت هدیه استارباکس بخرم. شاید هم چیزی نخرم انقدر که هزینه های این ماه بالاست..برای همسر یک سری ست کاریوکی خریدم. حنا مثل همیشه کلی هدیه داره و همه درباره سگهای نگهبان. از روبالش سگهای نگهبان بگیر، تا صندل و چتر و اسباب بازی. خودم هم نمیدونم چی میخوام. همسر بارها پرسیده و من هیچی به ذهنم نمیرسه. یک سری چیز برای خونه میخوام ولی هیچ چیز شخصیی نیست که لازم داشته باشم و همسر بتونه برام بخره. 


- برای امشب میخوام رسید یک سری چیزها رو بیارم و بگذارم که فردا برای بیمه بفرستم و پولش رو بگیرم. شاید فردا باز هم مدیتیشن توانمندی رو انجام بدم و بالاخره اون حساب ترید آن لاین رو باز کنم و شروع کنم به خرید و فروش بورس ... 

روز یکشنبه است. من و حنا خونه هستیم و همسر رفته اورژانس  چون انگشتش باد کرده. حنا داره بازی میکنه و هر چند دقیقه من رو  از جام بلند میکنه چون مثلا تو گل گیر افتادن و من باید برم نجاتش بدم. این مدتی که ننوشتم، کار خاصی نکردم. تنها کار مفیدی که انجام دادن فایل کردن مالیتهاست و خریدهای کریسمس. توی سرم یک خالی بزرگ هست که نمیدونم چکارش کنم. امروز هم شاید بهترین روز نیست برای نوشتن. دیروز و دیشب سیزده/چهارده ساعت خوابیدم.ولی دیگه بالاخره باید این طلسم رو بشکنم. واقعیت اینه که خیلی داغون هستم. با علت و بی علت. ولی سعی میکنم سرپا باشم چون دخترکم بهم نیاز داره. میدونم که اوضاع بهتر میشه و من دارم همه چیز رو بزرگ میکنم. فقط باید امیدوار باشم. باید کوچکترین دلخوشی ها رو جشن بگیرم و بزرگ کنم. آخرین چیزی که میخوام اینه که حنا اینطوری  مثل ما کم انرژی باشه.. 

ساعت یازده و نیم شبه. باید برم بخوابم ولی هیجان‌زده هستم و خوابم نمیاد. امروز دومین روز از نصفه روز کار کردنم هست. امروز همکارم ازم میپرسه چطور بود نصف روز کار کردن؟ بهش میگم میدونی، به نظر میاد که آدم نصف روز کار میکنه ولی تا به خودت میجنبی میبنی اون چهار ساعت گذشته و تو به هیچ کدوم از برنامه هات نرسیدی. میگه: نه منظورم چهار ساعت کار کردن در شرکت برات چطوریه؟ بدون اینکه فکر کنم گفتم: وای- خیلی طولانی مگه تموم میشه... و یک دفعه هر دو زدیم زیر خنده که چطور یک چهار ساعت میتونه تا ابد کش بیاد و یک چهار ساعت دیگه مثل برق و باد بگذره. 


عارضم به حضورتون که در این دو روز کار چندان مفیدی نکردم. دیروز بعد از کار کمی رفتم مغازه گردی و خوشبختانه خرید نکردم. بعد هم اومدم خونه و یک عالمه غذا و هله و هوله خوردم. البته تقریبا یک ساعت زودتر از همیشه حنا رو از مهد برداشتم. عصر همسر تمرین موسیقی داشت و شام من و حنا تنها بودیم. با حنا یوگا کردیم دو تایی که خیلی مزه داد و بعد کتاب خوندیم. شب زود خوابش برد. بقیه شب به سریال نگاه کردن گذشت و باز هم بیشتر هله هوله خوردن. 


امروز روز بهتری بود. سرکار بهتر کار کردم. حنا دیشب سفارش پیتزا داده بود برای شام. فکر کردم بجای اینکه پیتزای حاضری بخریم، وسایل پیتزا بخرم که در خونه درست کنیم و تجربه جالبی برای حنا هم میشه که خودش پیتزای خودش رو درست کنه. خلاصه که بعد از کار رفتم خرید دوباره. ناهار خوردم و در حین ناهار خوردن سریال نگاه کردم. کمی خونه رو جارو زدم. هوا خیلی خوب بود و میخواستم زودتر برم دنبال حنا که بریم پارک. ولی بعد احساس کردم خوابم میاد و تصمیم گرفتم نیم ساعت چرت بزنم و بعد برم دنبالش. بعد از نیم ساعت بیدار شدم ولی هنوز خسته بودم. بعد کلی تپش قلب پیدا کردم و فکر کردم کمی مدیتیشن کنم تا حالم بهتر بشه. ساعت چهار و نیم میخواستم از خونه بزنم بیرون که همسر تلفن کرد. روز خیلی سختی داشت و یک نیم ساعتی از کارش و اتفاقاتی که افتاده بود حرف زد. دیگه پنج بهش گفتم که میخوام برم دنبال حنا. دیگه آفتاب رفته بود و هوا ابری و سرد بود. اینه که مستقیم اومدیم خونه. همسر هم کمی بعد رسید. حنا و همسر بازی میکردن و من شروع کردم به آماده کردن وسایل پیتزا و در کنارش درست کردن کدو حلوایی.  بچه‌های همسایه اومدن دنبال حنا که بره باهاشون بازی کنه. کلی خوشحال شد. ساعت شش و ربع رفتم از خونه همسایه حنا رو آوردم و شروع کردیم به درست کردن پیتزا. ولی چه پیتزایی!!! کلی گند کاری کردم و خیلی خیلی تو ذوقم خورد. یعنی اون تصوری که آدم داره با اون چیزی که اتفاق میفته دو تا چیز جداگانه هستند. همسر بخاطر مشکل کاریش کم انرژی بود و البته بیچاره همه سعیش رو کرد که همکاری کنه. ولی در کل پیتزا ها خیلی خراب شد. کف ظرفی که پیتزا رو گذاشتم روغن نزدم و همه خمیر چسبید و مجبور شدیم که با قاشق تقریبا بتراشیم. بدتر از اون  هم به حنا قول داده بودم که برای دوستانش (دخترهای همسایه) هم پیتزا درست میکنیم و میبریم. اون هم همش گریه که برای دوستانش پیتزا ببره. حالا هر چقدر که بهش میگفتم که این پیتزا بردن نداره، مگر گوش میداد. خلاصه قسمتهایی از پیتزا قابل خوردن بود رو خوردیم. البته یک سری هم بقچه پیتزا درست کردم که ظاهرشون بد نیست ولی طعمشون رو نمیدونم. اونها رو نگه داشتم برای غذای فردای همسر و حنا. دیگه بعد از شام همسر گفت که آشپزخونه رو تمیز میکنه و من قرار شد حنا رو ببرم. حنا داشت از پله ها میرفت بالا و من داشتم براش شیر درست میکردم که طفلک بچه‌ام از پله‌ها سر خورد و با کله اومد پایین. دیگه سکته کردم ولی خدا رو شکر چیزیش نشده بود ولی کلی گریه کرد. 


باورتون نمیشه که همه عصر چقدر حس بدی داشتم. اینکه چقدر آدم بی‌لیاقتی هستم. به همسر میگفتم که هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی در دنیا نیست که توش خوب باشم. نه خونه‌دار خیلی خوبی هستم، نه کارمند خیلی خوبی هستم، نه مادرخیلی خوبی هستم، نه همسر خیلی خوبی هستم، نه هنرمندی نه هیچی. ... یعنی یک شکست در درست کردن پیتزا من رو کاملا برده بود تو  مود به دردنخورترین آدم دنیا. بعد یواش یواش به خودم دلداری دادم که این اولین تجربه بود و اولین باری که پنکیک درست کردم هم خیلی گند زدم و الان مثل آب خوردن پنکیک درست میکنم. بنابراین اگر تمرین کنم پیتزاهای بهتری میتونم درست کنم و  اصولا اصلا بهتره که پیتزا کمتر بخوریم. بعد از خوابیدن  حنا، وسایل غذای فرداش رو آماده کردم. یک عالمه سالاد درست کردم که فردا از سر کار که میام آماده باشه برای ناهار. بقیه کدو حلوایی رو که نصفه نیمه مونده بود درست کردم و گذاشتم تو یخچال. فردا امتحان کنم ببینم حنا خوشش میاد از دسر کدو حلوایی. بعد هم بادمجان هایی که هفته قبل خریده بودم رو در آوردم که پوست بگیرم و بندازم تو آب نمک که فردا سرخ کنم که همشون خراب شده بودند! و خودم رو بابت این موضوع سرزنش کردم. یعنی من هر بار بادمجان میخرم (که اینجا به نسبت گرانقیمت است - در حد هر بادمجان دو دلار) بعد هم مرغ تمیز کردم و الان هم اومدم به نوشتن. 


- شروع کردم به گوش کردن کتاب عادتهای اتمی. تو یو-تیوب نسخه مجانیش هست.فعلا باید برم تمرین اولش رو انجام بدم و عادتهای هر روزم رو بنویسم و بهشون نمره بدم. گاهی فکر میکنم من هیچ روتین خاصی ندارم. مثلا  واقعا همه صبحهام مثل هم نیست. تنها چیزی که واقعا برای من روتینه شاید سریال نگاه کردن و خوردن در حین سریال نگاه کردن باشه. حالا وقتی بنویسم بهتر میفهمم. 

- امشب سعی کردم کارهام رو بدون گوش کردن به چیزی، بدون نگاه کردن به چیزی انجام بدم. خوب بود. 

- فکر میکنم یکی از علل سریال نگاه کردنهای من، فرار از احساسهای ناخوشایند باشه. مثلا من اگر سریال نگاه نکنم، بالطبع باید کاری رو جایگزین کنم مثل یاد گرفتن هنری یا زبانی و یا انجام کارهای عقب افتاده و یا ورزش. و البته که من در هیچکدوم از اینها خیلی خوب نخواهم بود. حتی خوب هم نخواهم بود و این خیلی سخته... 

- یکی از چیزهایی که داره روتین میشه، مراقبت از پوسته. کم کم دارم از موضوع لذت میبرم. 

وقتی که وقت نیست...

امروز یک روز جمعه نسبتا سرد و ابری است. من از خونه کار میکنم.یک موزیک ملایم مکزیکی گذاشتم. منظره روبروم یک کوچه بارون خورده است و گلهای رز همسایه که با وجود اینکه برگهاشون خشک شده، هنوز صورتی و قرمز و زرد به این روز خاکستری رنگ دادن. بغل دستم یک گل "برگ انجیری/مانسترا" هست که تازگیها به یمن کوددهی مرتب حسابی قد کشیده. البته گل من برگهاش خیلی سوراخ سوراخ نیستند و حالم از این بابت گرفته است.  ته دلم یک شادی عمیقی از اینکه از دوشنبه قراره فقط چهار ساعت کار کنم غنج میزنه. توی ذهنم هزار و یک برنامه دارم که البته میدونم اگر بخواهم واقع بینانه نگاه کنم باید تعدادشون رو محدود کنم و زمان رو در نظر بگیرم. بالاخره چهار ساعت اضافی در روز زمان خوبیه ولی نامحدود نیست و اگر ازش خوب استفاده نکنم بعدها افسوس خواهم خورد. 


لیست کارهایی که دوست دارم یا فکر میکنم لازمه انجام بدم: 


- پیاده روی و ورزش (یوگا)

- رفتن به کافی شاپ و نوشتن یا مطالعه 

- مرتب کردن خونه: کم کردن وسایل/لباسهای اضافی 

- تموم کردن فرمهای مالیات سال گذشته 

- چاپ یک سری از عکسهامون و نصبشون

- عکس گرفتن خانوادگی برای کریسمس امسال

- سفارش و خرید کادوهای کریسمس خانواده

- به روز کردن رزومه 

- درست کردن غذاهای سالم و خونگی - مراقبت از خود در این زمینه و کم کردن غذاهای پرضرر (نمیخوام از کلمه رژیم استفاده کنم)

- دیدار با دوستانی که وقت دارن. 

- بیشتر وقت گذروندن با حنا

- کورس کاری

- ماساژ 

- مرتب کردن فایلهای کاری. پیدا کردن یک اپلیکیشن برنامه ریزی مرتب و بهش وفادار باقی موندن. 


مثلا شاید اینطور روزی مد نظرم باشه: 

صبح ساعت شش و نیم بیدار شم. نیم ساعت نرمش کنم. بعد صبحانه و غذاهای حنا رو برای روز آماده کنم. حنا رو آماده کنم و ساعت نه سر کار باشم. 

نه تا یک بعد از ظهر: حسابی کار کنم


دوشنبه-چهارشنبه-جمعه: 

1 تا 2: ناهار و استراحت 

2 تا 3: ورزش

3 تا 4: آشپزی و مرتب کردن خونه

4 به بعد: برداشتن حنا از مهد و برنامه های دوتایی مثل استخر و پارک و ... 


سه شنبه و پنجشنبه: 

1 تا 2: ناهار و استراحت 

2 تا 4: خوردن یکی از قورباغه ها: تموم کردن مالیات ، کار کردن روی رزومه (بجز مالیات که باید از خونه انجام بدم؛ بقیه رو میتونم برم یک کافی شاپ  و اونجا انجام بدم)

3 تا 4:30:  وقت آزاد برای خود: خرید، ماساژ و... 

4:30 به بعد: حنا و .. 


* وقتی آدم مینویسه میبینه که وقت چندانی هم نداره. 

** باید سعی کنم از شبهام بهتر استفاده کنم. 

*** اعتیاد من فیلم و اینترنت و البته وبلاگ هست. باید ساعاتشون رو کم کنم