یادداشتی از محل کار

سر کار هستم. امروز جمعه سی سپتامبر هست و روز "حقیقت و اصلاح- Truth and Reconciliation". امروز روزی هست که کاناداییها به گذشته استعماری خودشون و همه ستمهایی که به  بومیان اینجا تحمیل کردن فکر کنند و برای اصلاح وضع موجود بکوشند. حقیقت اینه که واقعاً به سرخپوستها خیلی ظلم شده و تا گذشته نه چندان دور, همه سعی حاکمیت این بوده که این مردم رو از فرهنگ و زبان خودشون دور کنه.  حتی با وجود روزهایی از این دست، هنوز راه زیادی برای برداشتن پیش فرضهای قومیتی که برای سرخپوستها هست (مثل الکلی بودن و تنبل بودن)  داریم. برای آدمها خیلی آسونه که وضعیت الان بومیان رو ببینند و قضاوت کنند. ولی فکر کن  شما در جایی بزرگ شده باشید که از بچگی شما رو ز از پدر و مادرتون بگیرن و بفرستن به یک سری مدارس مذهبی که توسط یک سری کشیش (احتمالا بسیار عوضی) اداره میشه. جایی که برای حرف زدن  به زبان خودتون کتک بخورید. جایی که حتی مورد تعرض جنسی قرار بگیرید. اینطور چیزی هر کسی رو داغون میکنه  و شاید سالها طول بکشه نسلی که چنین ظلمی رو متحمل شده و فرزندان اون نسل و فرزندان فرزندان اون نسل بتونن این تروما رو پشت سر بگذارن. 

همسر امروز تعطیله (همه مدارس و ادارات دولتی تعطیل هستند) و حنا رو هم نبرده مهد که با هم بروند در یکی از مراسمی که امروز برگزار میشه شرکت کنند. من هم تی-شرت نارنجی رنگم رو پوشیدم که روش نوشته "Every Child Matter".  میخوام برم پیاده روی و بعدش هم باید گزارش ماهانه به مدیرم بفرستم که از اون قورباغه های بزرگ هست که باید قورت بدم. 

دیگه اینکه: نگران ایرانم. فردا اینجا قراره زنجیره انسانی تشکیل بشه و من کاری دارم و نمیتونم برم و بابتش احساس گناه میکنم. هرچند گاهی فکر میکنم تظاهرات ما این ور آبیها بیشتر برای دل خودمون و آروم کردن وجدان خودمونه تا اینکه نفعی برای مردم داخل کشور داشته باشه. فکر میکنم رژیم اصلا ککش هم نمیگزه از این همه جمع شدن ما. مامانم از ایران کلی مخالف رفتن من به این تجمعات هست و همسر هم. هر دو بسیار میترسن که بعدها برای رفتن به ایران مشکل داشته باشیم و در مرز دستگیر بشیم. ولی نرفتن کلی شرمندگی داره. تو ایران مردم جونشون رو کف دستشون گذاشتند و برای آزادی میجنگن و اونوقت ما در راحتی نشستیم. از اینکه در راحتی نشستم احساس شرم میکنم. از اینکه در راحتی نشستم و مردم دارن کشته میشن؛ احساس شرم میکنم. 

چهارشنبه: 28 سپتامبر

امروز که صفحه فیسبوکم رو باز کردم، یک خاطره از پانزده سال قبل رو یادآوری کردم. اون لحظه فکر کردم که چقدر خوبه که گاهی آدم میتونه به گذشته نگاه کنه و ببینه که چطور فکر میکرده و چقدر راه طی کرده و یا نکرده. فکر کردم خوبه که آدم خاطراتش رو بنویسه که بعدها بتونه بهشون مراجعه کنه. اینه که سعیم رو خواهم کرد که خاطره‌نویسی کنم. 


حنا امروز صبح ساعت پنج و نیم با کمی گریه بیدار شد. رفتم پیشش و شیر خواست. براش شیر ریختم و خودم هم کنارش خوابیدم. هر دو خوابمون برد تا ساعت هفت سبح که همسر اومد و من رو بیدار کرد. برای صبحانه حنا و خودمون نیمرو درست کردم و با نون لواش لقمه کردم. حنا چون شیر خورده بود، خیلی کم خورد. آماده اش کردم و بردمش مهدکودک که بدون دردسر رفت.  از نظر کاری روز بهتری داشتم.  از اونجا که هنوز کمی سرماخورده هستم، مثل دیروز، امروز هم جل و پلاسم رو بردم اتاق مدیر که مسافرت کاری رفته. در اتاق رو بستم که بتونم با خیال راحت و بدون ماسک کار کنم. اول  کم انگیزه بودم ولی یک لیست نوشتم و ساعت پومودورو را تنظیم کردم روی پنجاه دقیقه و به نسبت روزهای قبل بهتر کار کردم. میتونم بگم شاید نصف روزم وقت کارهای مفید شد. وقت ناهار رفتم پیاده‌روی در اطراف شرکت. کل مسیر پیاده‌روی البته خوابم میومد و خمیازه کشیدم. این بود که مسیر طولانی رو نرفتم و فکر کنم کل مسیر پیاده‌روی چهارهزار قدم بیشتر نشد. بهرحال از هیچ فعالیتی نکردن یقینا بهتره. بعد از ظهرا به نسبت کم بازده تر بودم. امروز عصر ساعت پنج و ربع، من و همسر وقت مشاوره داشتیم. پدرشوهر عزیز قرار بود حنا رو برداره و ببره پارک که ما به کارمون برسیم. فکر کردم سر ساعت چهار و سی از شرکت در میام و میرم بسته پستیی که خونه نبودیم از اداره پست میگیرم، شیر میخرم و میرم خونه. بسته پستی از طرف داداشی بود برای حنا خانم بابت سالروز تولدش که امروز دستموم رسید. یک کاپشن گوگول مگولی از زارا. چند دقیقه قبل از وقت مشاوره رسیدم خونه. این مشاور جدیده. یک خانم بسیار سفید پوست. کارش بد نبود ولی به نظرم از اونها هم بود که اوضاع رو خیلی گل و بلبل میبینن. با اینکه جلسه فوق‌العاده سنگینی نبود ولی من کلی عرق ریختم . مشاوره که تموم شد؛ پدر شوهر و حنا هم رسیدن خونه. شام نداشتیم و تصمیم گرفتیم فست فود بخوریم. خلاصه که همسر و پدر شوهر رفتند که همبرگر بخرن و من و حنا تا اومدن اونها بازی کردیم. تا شام خوردیم ساعت نزدیکهای هشت بود. این بود که من حنا رو بردم بخوابونم. با هم کتاب خوندیم  . بعد طبق معمول برنامه پاتی داشتیم. الان چند هفته ای هست که خوشبختانه حنا برنامه دستشیوییش رو میگه و میگذارمش رو پاتی. هرچند هنوز طول روز و هنگام خواب براش پوشک میبندم. بعد مسواک زدم و گذاشتمش اتاقش و اومدم بیرون-هرچند که هنوز اصرار داشت یک کتاب دیگر هم براش بخونم. از اینکه دوباره برنامه خوابش مرتب شده، خیلی خوشحالیم. یک مدت قبل کلی برنامه خوابمون نامرتب شده بود و حنا انتظار داشت که شبها کنارش دراز بکشیم تا بخوابه. وقتی هم کنارش میخوابیدیم، هر بهانه ای پیدا میکرد که از خواب در بره. گاهی الکی میگفت پوپو دارم، گاهی میگفت گرسنه ام و اسنک میخواست. خلاصه که ساعت هفت/هفت و نیم میرفتیم اتاق و گاهی تا ده شب اسیر بودیم. ولی از دو هفته قبل تصمیم گرفتیم که نمیشه همه شبمون به دراز کشیدن در کنار حنا بگذره که خوابش ببره. بنابراین در یک اقدام ضربتی ، دوباره برنامه خوابش رو برگردوندیم به حالت قبل که بگذاریمش تختش تا خودش خوابش ببره. من انتظار داشتم که چند روزی جنگ و دعوا داشته باشیم ولی خوشبختانه به استثنا روز اول که چهل/چهل و پنج دقیقه‌ای که کم و بیش گریه کرد؛ بقیه روزها خوابش درست شد. وقتی برگشتم پایین، پدر شوهر هنوز  پایین بود.همسر ظرفهای کثیف طول روز رو شسته بود و کمی پایین رو مرتب کرده بود.  چای خوردیم و مثل همیشه من و پدر شوهر شروع کردیم به شوخی گذاشتن و سربه سر گذاشتن همسر. بعد از رفتن پدر شوهر؛ من کمی اینترنت گردی کردم. خوشبختانه زمان اینستاگرام رو محدود کردم به یک ساعت در شبانه روز.وگرنه شب رو بیدار میموندم که از اخبار ایران بشنوم. بعد هم حموم و الان هم دارم مینویسم و بهتره که برم بخوابم چون دیگه ساعت دوازده شده و اصولا الان در پنجشبه هستیم. 


شبتون خوش... 

بیمار هستم و موندم خونه. تقریبا چند روز بعد از اینکه حنا مریض شد؛ من هم مدام گلودرد و سردرد و آبریزش بینی داشتم که تا الان ادامه پیدا کرده. از دو-سه روز پیش  اما در کنارش حالت تهوع هم اضافه شد و از دیشب  کلا خیلی بدتر شده. تا بحال چندین بار تست کووید خونگی گرفتم که همه منفی بودن و واقعاً  نمیدونم چرا. امروز  سردردم بهتره ولی هنوز حالت تهوع باقی هست. خلاصه که موندم خونه. همسر رفته اداره و حنا هم مهدکودک هست. پس ذهنم یک موجود سرزنشگر بهم میگه که همینه که تو هیچوقت در کارت پیشرفت نمیکنی. چون کارمند قابل اطمینانی نیستی. یک ماه نیست که برگشتی سرکار و هنوز چیزی نشده دو بار مرخصی استعلاجی گرفتی. دلم میخواد بتونم کمی تمرکز کنم و کار کنم . اما بجاش مدام میخوابم. روز سه شنبه تقریباً همه روز رو خواب بودم. دیشب هم از ساعت هفت‌ونیم خوابیدم  البته نه مداوم. وسطهاش بیدار شدم و دارو خوردم  و دوباره خوابیدم. فیت بیت نشون میده که کلاً هفت ساعت و ربع خوابیدم ولی به نظر خودم بیشتر میاد. 

چی داشتم میگفتم؟ بله میگفتم که میدونم کارمند قابل اطمینانی نیستم و کارآیییم خیلی افت و خیز داره. گاهی  خیلی خوب کار میکنم و اغلب خیلی بد و بی‌حوصله کار میکنم و کارها رو فراموش میکنم. کلاً من هیچوقت در عمرم نتونستم در کاری که انجام میدم ممارست و کیفیت یکسان داشته باشم. این شامل همه چیزها در زندگیم میشه از جمله خوردن دارو ... 


نوشته های بالا متعلق به تقریبا چهار - پنج ماه قبله. دست و دلم کلا به نوشتن نمیره. حتی نمیتونم کامنت بگذارم. امروز هم یک حالی دارم مثل حال بالا. به اندازه اون روزها مریض نیستم ولی دوباره سرما خوردم و به مدیرم گفتم که از خونه کار میکنم و از صبح هیچ کار مفیدی انجام ندادم. واقعاهیچ کار مفیدی انجام ندادم. امروز یک روز خیلی قشنگ و آفتابیه و دمای هوا قراره تا بیست و نه درجه سانتیگراد برسه. من کمی منگم. هی الکی اینستاگرام رو باز میکنم و خبرهای ایران رو میخونم و اعصابم خرد میشه و گوشی رو پرت میکنم کنار و به خودم میگم کار کن لعنتی. کار کن. ولی مغزم یاری نمیکنه. در هاله ای از مه دارم روزگار میگذرونم. بهترین قسمت زندگیم حناست ولی گاهی فکر میکنم حتی با حنا هم خوب نیستم. شنبه خانواده همسر مهمون ما بودند و جاری من اونقدر با حنا خوب بود که من احساس کردم که چقدر با حنا بیحوصله و صبر برخورد میکنم. مثلا معمولا من غذا رو میگذارم جلوی حنا. اگر خورد که خورد و اگر نخورد، کاریش ندارم. اما جاری عزیز با کلی ترفند  و قصه گویی و ... به حنا چند لقمه غذا داد. همینطور وقتی داشتند به حنا دوچرخه سواری یاد میدادن؛ نمیدونم. راستش حوصله توضیح دادن به خودم و دیگران رو ندارم. حنا الان مهده و من دلم براش تنگ شده. دیروز مدام به این فکر میکردم که چه خوبه ما ایران زندگی نمیکنیم. چه خوبه دخترم در یک کشور آزاد داره بزرگ میشه و مجبور نیست از هفت سالگی مقنعه سرش کنه. دلم برای همه دخترهای سرزمینم میسوزه که برای بدیهی ترین حقوق خودشون باید بجنگن. یاد همه تحقیرهایی که سالهایی که در ایران بودم متحمل شدم میفتم. یاد حراست کثافت دانشگاه. یاد بسیج دانشجویی و اعضا بیشرفش.. آیا آرزوی دوری هست که بخواهی زنان کشورت آزاد باشن؟ 


کاش بقیه روز رو اصلا مرخصی بگیرم. البته اصولا صبح هم به اندازه کافی کار نکردم. سردر گم هست. این نوشته هم بدتر از من سر در گمه... 

کار و درس: 

خبر خوب اینکه تونستم کلاسم رو از  شنبه صبح به جمعه‌ها ساعت شش تا نه جابجا کنم. یعنی روز بعد از ثبت‌نام به دانشگاه ای-میل زدم که اگر کسی کلاس جمعه رو کنسل کرد من رو منتقل کنند و توضیح دادم که یک مادر شاغل هستم و دوست دارم اگر میشه آخر هفته‌ها وقت بیشتری با فرزندم بگذرونم و اونها هم روز بعد ای-میل زدن که باشه، جابجات میکنیم. 

ترانه از درسی که میخونم پرسیده بود و کورسی که من برداشتم در مورد مدیریت پروژه است. در آمریکای شمالی یک موسسه غیرانتفاعی خیلی معتبر هست که با داشتن گواهینامه معتبر اون برای مدیریت پروژه میشه  بعنوان مدیر پروژه استخدام شد. این کورس و کورسهای بعد از اون البته فقط برای این هستند که آدم رو برای یک امتحان رسمی آماده کنند. این موسسه دو جور گواهینامه صادر میکنه. یکی برای افرادی که سابقه کار قبلی در مدیریت پروژه ندارند و در واقع رده پایین‎‌تری هست و یکی برای افرادی که قبلاً پروژه مدیریت کردن. من اول که تصمیم گرفتم این کورس رو بگیرم؛ فکر میکردم سابقه مدیریت پروژه ندارم چون تنها چیزی که بهش فکر میکردم مدیر پروژه هایی بودن که تو کارهای ساخت و ساز شرکت میکنن. اما الان فهمیدم که مدیریت پروژه خیلی گسترده‌تر هست و من کلی سابقه کار در مدیریت پروژه دارم. جالب اینه که حتی برنامه‌ریزی برای یک جشن عروسی هم میتونه مدیریت پروژه محسوب بشه. 

هفته قبل هم با مدیر بخش مدیریت پروژه یک مصاحبه اطلاعاتی داشتم و بهم اطلاع داد که یک پوزیشن جدید در بخشش داره باز میشه بعنوان هماهنگ کننده پروژه. یک جوری انگار که اگر بخوام  این کار مال من خواهد بود. برام جالبه البته ولی از نظر سطح کاری یک جورهایی نسبت به پوزیشنی که الان دارم کار سطح پایینتری حساب میشه ولی خوبیش اینه که در راستای اهداف درازمدتم خواهد بود و بخصوص کار رو برای گرفتن سرتیفیکت PMP  آسونتر خواهد کرد. 


زندگی شخصی: 

این چند روز گذشته آسون نبوده. حنا مریضه و روز پنجشنبه و جمعه نفرستادیمش مهد. جیسون روز پنجشنبه مرخصی گرفت و من روز جمعه. حال عمومیش بطور معمول بد نیست ولی دماغش شدید گرفته و بخصوص شبها شدید سرفه میکنه که نمیگذاره خوب بخوابه و باعث میشه که حالش هم بهم بخوره. شب جمعه مریضی در بدترین حالت خودش بود و تقریباً اون شب رو من و حنا تماماً بیدار بودیم. فکر کنم  فقط  چهار/پنج بار تیشرت و ملافه عوض کردم. خدا رو شکر تب نداره البته. کنارش که خوابیدم به چهره قشنگ و فرشته‌گونش نگاه میکنم و فکر میکنم  که طفلک عزیز من- زودتر خوب شو. 

این روزها دوباره خیلی گریه میکنم ولی احتمالا فقط و فقط به این خاطره که نزدیک پریود هست و هورمونهام بهم ریختن  و اگر مریضی حنا نبود، حتماً دلیل دیگری برای گریه پیدا میکردم. 

خونه خیلی بهم ریخته است. بهتره برم کمی مرتب کنم و صبحانه درست کنم. حنا دیشب خیلی دیر خوابیده و اگر کمی دیگر هم بخوابه خوبه. 


راستی: من به یک کشفی رسیدم که شاید همه دنیا به غیر از من میدونستن و اون هم اینه که روابط بین آدمها مهمترین و با ارزشترین داریی هست که ما آدمها در اختیار داریم. نمیدونم چرا قبلاً به ارزش آدمها و بودنشون اهمیت نمیدادم ولی الان سعی میکنم با همه حرف بزنم. از زندگیشون بپرسم. ببینم حالشون چطوره و .. .  سعی میکنم که حداقل یک روز در هفته با آدمهایی که باهاشون کار میکنم قرار بگذارم و برای ناهار یا قهوه بریم بیرون. دارم سعی میکنم  که آدمها رو بیشتر و بهتر بشناسم. باید سعی کنم که شنونده بهتری باشم. همینطور شروع کردم به روش ترانه برای آدمهای "سخت" اطرافم آرزوی خوب کردن. فعلاً تمرکزم یکی مدیرم هست و یکی هم مدیر بخش مارکتینگ شرکتمون که آدم فوق‌العاده سختی هست.  


دیگه واقعا برم. حنا شروع کرده در جاش تکون خوردن و الانه که بیدار شه. 



درد رشد کردن

اول از همه سال نو عزیزانی که گذرشون به اینجا میفته با کلی تاخیر مبارک. امیدوارم که سال خوبی پیش رو داشته باشید و به آرزوهای دلتون برسید. 


 از حال من اگر خواسته باشید؛ بد نیستم. یعنی خوبم. خوبم ولی  خسته‌ام. سه هفته است که برگشتم سرکار و چقدر شب قبل از برگشتنم استرس داشتم. تقریبا میتونم بگم اصلا اون شب رو نخوابیدم . فیت بیت نشون میده که اون شب یک ساعت و چهل و هفت دقیقه خوابیدم.  روزهای اول بالطبع انرژی بیشتری داشتم. ولی هفته‌های بعدیش خستگی روی هم جمع شد و  ویکند هفته دوم به قدری خسته بودم که تقریبا یک روز فقط تو رختخواب بودم. در این میان درسم هم بود که روزهای آخرش بود و حسابی سخت شده بود. کلی "مشق شب" باید انجام میدادم و .... به هر حال؛ هرطوری که بود این سه هفته رو گذروندم و  آخرین پروژه دوره رو چهارشنبه سی مارچ تحویل دادم و خیالم راحت شد. 


ویکند این هفته به کمی استراحت گذشت و از هفته بعد یک کورس جدید شروع میکنم که امشب ثبت نامش رو انجام دادم. راستش رو بخواهید تقریباً با گریه ثبت‌نام کردم که چون احساس میکنم فشار کار تمام وقت و مادری و درس خوندن زیاد میشه. یک دلیل ناراحتیم هم این بود که کلاسهایی که ساعتشون خوب بود همشون پر شده بودند و تنها ساعتی که جا داشت روزهای شنبه صبح تا ظهر بود. فکر اینکه همه روزهای هفته از حنا دورم و این یک نصفه روز هم روش؛ خیلی ناراحتم کرد. دلم میخواست کلاس شب  در روزهای کاری ثبت نام کنم که هم وقت برای حنا داشته باشم  و هم اینکه ویکندها  وقتی برای درس خوندن داشته باشم. البته تقصیر خودمه. پریشب که چک کردم سه جای خالی در کلاس جمعه شب وجود داشت ولی چون دو دل بودم تعلل کردم  و اون کلاسها پر شد.  حالا دیگه گذشته. دل رو به دریا زدم و چاره‌ای جز اینکه ادامه بدم ندارم. در انگلیسی یک اصطلاحی به کار میبرن "Do it one day at a time" . معنیش اینه که فقط روی یک روز تمرکز کنی به جای اینکه کل آینده و کارها رو در نظر بگیری و به خودت استرس بدی. حالا من هم از عصر به خودم میگم "ترنج- روز به روز میتونی جلو ببریش" و البته میدونم که میتونم جلو ببرمش. میدونم که احتمالا یک سال آینده قراره سختی بکشم (این کورس اولین کورس از برنامه یک ساله است) ولی سالها بعدم برگردم و بهش نگاه کنم و از خودم راضی باشم. ولی الان به خودم هیچ وعده‌ای نمیدم.  حتی فقط به خودم میگم این کورس رو شروع کن ببین اصلا این کار باب طبع تو هست یا نه و اگر نبود چیزی از دست ندادی. یک مهارت جدید یاد گرفتی که در همه جا به درد میخوده. خلاصه که میترسم ولی فکر کنم این درد رشد کردن هست. 


حنا خوبه. از مهدکودکش خوشش میاد و با علاقه میره. خیلی کلمات رو تکرار میکنه و گاهی  هم چیزهایی میگه که انتظارش رو ندارم. مثلاً اون روز بهش میگفتم: بریم دستامون رو بشوریم بعد به مامانجون اینها تلفن کنیم؛ باشه؟  در جوابم  برای اولین بار گفت "باشه".دخترکم دیگه داره آدم بزرگ میشه و میشه باهاش گفتگو کرد. چند روز پیش واکسن هجده ماهگیش رو هم زدیم و دیگه رفت تا چهار سالگی. غذا گاهی خوب میخوره/گاهی نه ولی رشدش  خوبه و همینه که مهمه. به کتاب علاقه داره و همینطور به ماشین.


زندگی خوبه. من خوشبختم. میترسم و نگرانی دارم و هنوز گاهی غمگین میشم و هنوز گاهی مثل امروز فکر میکنم مزخرف‌ترین و احمق‌ترین و بی‌عرضه‌ترین آدم روی زمین هستم. ولی در عین حال خوشبختم.