بیرون داره بارون شدیدی میباره. صدای خوردن قطرات بارون به سقف و جریان آب توی ناودون رو میشه در سکوت خونه به راحتی شنید. من رو مبل راحتی که تو اتاق‌خوابمون گذاشتیم نشستم  که بنویسم. روبروم یک منظره قشنگ از رودخونه، آسمون‌خراشهای اونور آب و پلی هست که دوقسمت شهر رو به هم وصل میکنه. روزهای آفتابی میشه "مانت بیکر" رو در ایالت واشنگتن تو آمریکا دید. اما الان همه چیز در یک هاله از مه و آب محو شده. الان تنها حسرتم اینه که چرا اتاق‌خواب شومینه نداره. سردمه؟ نه چندان. اما فکر میکنم کاش شومینه هم بود-آدم انگار هیچوقت نمیتونه رضایت کامل از چیزی داشته باشه-


روز سه‌شنبه، روز مفیدی بود. یک لیست از کارهایی که باید انجام بدم نوشتم و همه رو انجام دادم. در پایان شب از خودم خوشنود و راضی بودم. روز چهارشنبه اما دیر و با سردرد بیدار شدم. با مشاور یکی از دانشگاههای خصوصی قرار ملاقات داشتم. ملاقات خوبی بود و از دانشگاهشون خوشم اومد. از دانشگاههایی هستند که خیلی روی عدالت اجتماعی و ... تاکید میکنند و از دانشجوهاشون همین انتظار رو دارن. اما هزینه ثبت‌نام خیلی بالاست و توصیه هم نمیکنن که در دوسالی که برای فوق‌لیسانس درس میخونی، کار کنی. این موضوع رو برای من سخت میکنه. البته راه درازی هم در پیش دارم. کار داوطلبانه و گذرندون درسهای پیش‌نیاز. فعلا که تصمیم دارم کار داوطلبانه و درسهای پیش‌نیاز رو شروع کنم. اینطوری میفهمم که این راه اصلاً راه من هست یا نه. 


تصمیم داشتم بعد از ملاقاتم برم کمی پیاده‌روی توی داون‌تاون عزیزم که دلم خیلی براش تنگ شده. ولی خسته بودم و برگشتم خونه. تمام بعد از ظهر هیچ کار مفیدی نکردم. پدر جیسون قرار بود برای شام بیاد خونه ما و هرچند جیسون گفته بود که شام رو از بیرون میگیره، من تصمیم داشتم شام درست کنم. ولی در نهایت انقدر خسته بودم که بهش تکست زدم که نتونستم شام درست کنم و همون بهتر که از بیرون شام بگیره. پدر جیسون از اون نازنین آدمهای دنیاست که همه عاشقش میشن و من ندیدم که کسی دوستش نداشته باشه. با موی سفید، سرخ و سفید و تپل. یک جورهایی شکل بابانوئل‌های توی فیلمها. خیلی معاشرتی هست و با همه بگو و بخند میکنه: توی آسانسور، تو صف فروشگاه، تو رستوران... خلاصه شام خوردیم و پدر جیسون چون خسته بود خیلی زود رفت. من هم بقیه شب رو به استراحت گذروندم. در ضمن عصر پست جاروبرقی رباتم رو آورد. 


دیروز هم دست‌کمی از چهارشنبه نداشت. تنها کار نسبتاً مفیدی که انجام دادم این بود که جاروبرقی رو راه انداختم و طبقه پایین رو جارو کرد. بد نیست ولی حرکتش خیلی رندوم هست. دیدم که ورژنهای جدیدتر این تکنولوژی رو دارن که در یک مسیر حرکت کنن و نقشه خونه رو به حافظه بسپارند. اما مساله اینه که قیمتشون تقریباً دوبرابر اینی هست که من خریدم و نمیدونم که می‌ارزد که برم عوض کنم یا نه. همینطور رفتم پیاده‌روی و پارکی که نزدیک خونه‌مون هست رو کشف کردم. برخلاف انتظارم خیلی پارک قشنگی بود و کلی مجسمه سنگی داشت که خیلی جالب بودند. من سالهای زیادی رو در این محله زندگی کردم و عجیبه که از وجود این پارک بیخبر بودم. جیسون میگه که قبلاً این پارک چندان جای جالبی نبوده و شاید به این خاطر هست که من راجع بهش از کسی نشنیدم. دیروز که من رفتم اما پارک خلوت بود. سه چهار تا پسر نوجوون که معلوم بود از مدرسه جیم زدن، زیر یکی از آلاچیق‎ها نشسته بودن و داشتن موزیک رپ گوش میکردن و میخوندن. اول فکر کردم شاید دارن ماریجوانا میکشند چون یک چیزی مثل قلیون کنارشون بود اما بویی حس نکردم. در دوردست هم یک خانم مسن داشت سگش رو میگردوند. به غیر از اون پارک خلوت بود. بعد از ظهر یک سریال در نت‌فلیکس تموم کردم به اسم "میثومانیاک" که بد نبود. فرانسوی هست با زیرنویس انگلیسی. شب با جیسون یک سریال مستند در نت‌فلیکس نگاه کردیم به اسم "شیطانی در همسایگی" که درباره یک مردمیانسال مهاجر اوکراینی هست که تصور میشه یکی از بی‌رحم‌ترین جلادهای کمپهای نازیها به اسم "ایوان مخوف" بوده. شهروندی آمریکاش به همین دلیل خلع میشه و برای محاکمه به اسرائیل فرستاده میشه. بقیه داستان و اینکه آیا این فرد همون ایوان مخوف هست رو بهتره خودتون نگاه کنید. البته صحنه‌های دلخراشی از کمپهای نازیها و اجساد و ... تو این مستند وجود داره که واقعا درروح و روان آدم سنگینی میکنه. بنابراین اگر در مود خوبی نیستید، بهتره که فعلاً نگاه نکنید. 


امروز هم دیر بیدار شدم. یعنی از ساعت شش‌و‌خرده‌ای همینطور خواب و بیدار در رختخواب گذروندم تا حدود یازده. آیا از اینکه در چند روز گذشته بیشتر وقتم رو فقط به خواب و فیلم دیدن گذروندم پشیمونم و احساس بدی دارم؟ جالبه که نه. برای خودم هم عجیبه چون قبل‌ترها همیشه خودم رو سرزنش میکردم که چرا اینقدر وقت هدر دادم. اما الان احساس بدی ندارم. احساس میکنم به این چندروز نیاز داشتم. یک هفته دیگه باید برگردم سرکار. اصلاً خوشحال نیستم که باید برگردم سرکار ولی چاره‌ای هم نیست. اینه که این چند روز آخر رو میخوام آسون بگیرم و از روزهام لذت ببرم. 


فکر میکنم الان بهتره برم وسایلم رو جمع کنم و برم استارباکس بشینم و کمی روی کارهای دانشگاه رفتن کار کنم. شاید بتونم یکی-دو  کورس آنلاین رو از ژانویه شروع کنم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
ترانه شنبه 16 آذر 1398 ساعت 06:24 http://taraaaneh.blogsky.com

چرا احساس بد؟ وقت خودته هرجور که بیشتر بهت خوش میگذره مصرفش کن.
گاهی هیچ کاری نکردن خودش بهترین کاره. البته به شرط اینکه عذاب وجدان به همراه نداشته باشه.
چه خوبه که خانواده شوهرت اونجا هستن. مخصوصا پدر شوهر که معمولا عروسش رو خیلی دوست داره.
منهم از این جاروها داشتم. ولی خیلی طول میکشید خونه رو جارو کنه. بعد هم اون موقع جاروها خودشون کیسه زباله شون رو تخلیه نمیکردن. الان جاروهای جدید خودشون کیسه شون روخالی میکنن که خیلی خوبه.
من بودم سعی میکردم این روزهای آخر برنامه خواب و بیداریم رو تغییر بدم و آماده بشم برای روتین جدیدم.
فکر کار داوطلب و اینکه شناخت بیشتری در مورد کاری که میخوای بکنی بدست بیاری هم فکر خیلی خوبیه.
مواظب خودت باش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد