امروز مهمونی کریسمس محل کار همسره و قراره دیر بیاد. من درخت کریسمس رو نصفه و نیمه تزیین کردم و منتظرم که همسر  برگرده و با هم بریم بیرون. فردا هم مهمونی کریسمس دوستم دعوت هستیم و هنوز کادو نخریدم.  البته امروز همت کردم و برای همسر کادو  بلیط یکی از بندهای مورد علاقه‌اش رو خریدم که تو آوریل با هم بریم. از دیروز دوباره مصرف قرصهای ضدافسردگی رو که چند روز قطع کرده بودم، شروع کردم. کمی بهم استرس میدن و شبها خوابم رو مختل میکنند ولی در عوض حداقل انگیزه دارم از جام بلند شم و یکی دو کار انجام بدم. دیروز یک نقاشی نصفه و نیمه کشیدم. نقاشی که نه البته. بیشتر برای حیاط پشتی که پر از علف هرزه طرح کشیدم که با فضا چکار بکنیم. مثلا قسمت که باید چمن‌‌کاری بشه و قسمتی که باید سنگ ریخته بشه و ... چون حیاط پشتی تقریبا کوچک هست جای زیادی برای درخت کاری نداریم البته. فکر میکنم فقط یک درخت انجیر برای حیاط کافی خواهد بود. حیاط جلو خونه تا حد زیادی فضاسازی شده اما احتیاج به یک سری مراقبت داره. مثلاً دو تا از کاجهای تپل خشک شدن و باید جایگزین بشن. یک سری گیاه بی‌نام ولی نشان هم هست که خیلی به فضا نمیخورن و باید براشون جایگزین پیدا کنم. یک تاب بزرگ هم جلو خونه هست که اصلاً شرایط خوبی نداره. باید بالشهاش جایگزین بشن و خودش هم یک تمیزکاری و رنگ حسابی میخواد. 

از دوشنبه دارم برمیگردم سرکار. یک جورهایی اصلاً دلم نمیخواد برگردم. یک جورهایی هم برام اوکی هست. فقط حوصله آدمها رو ندارم. بخصوص مدیرم رو. امیدوارم هیچکس نپرسه کجا بودم و یا چطورم و ... روانپزشک بهم گفت که اکثر آدمها نمپرسن چون نمیدونن با چنین شرایطی چطور برخورد کنند و برای اونها هم که میپرسن یک جواب کلی آماده میکنیم که بهشون بگی و البته دفعه آخری که دیدمش یادش رفت بهم بگه و من هم یادم رفت ازش بپرسم. باید از جیسون بپرسم که چی بگم. بخاطر نوع کارش در از زمینه خیلی میتونه کمکم کنه. 

خیلی دلم میخواد در یک کار یا هنری خوب بودم. مثلا موسیقی یا نقاشی و بیشتر از همه نوشتن. شاید یکی از ایرادات مهم من اینه که صبر ندارم و وقتی در کاری خوب نیستم، فوراً علاقه‌ام رو از دست میدم. اما راستش اصلا مهم نیست که آدم در کاری خوب باشه که انجامش بده. آدم فقط باید از انجام اون کار لذت ببره. حتی اگر نتیجه‌اش خیلی بچه‌گانه و ابتدایی باشه. 

امروز فیلم "داستان ازدواج" رو هم دیدم و به نظرم فیلم خوبی بود. شخصیت زن داستان از صدایی میگفت که در ازدواجش از دست داده بود. از چیزی که میخواست و هرگز بهش بها داده نشده بود. مرد داستان میگفت ما راجع بهش حرف زدیم اما یک این قول نبود. زن داستان هم البته شاکی بود که چیزی که تو میخوای همیشه عمل میشه و چیزی که من میخوام همیشه یک نظریه است فقط. به عمق فیلم که نگاه میکنم میبینم که زن داستان چقدر حرفها، نیازها و خواستها داشته که به همسرش نزده. یا حداقل اونطور که باید و شاید نزده. ما زنها بطور طبیعی یاد گرفتیم خودمون رو سانسور کنیم. خودمون رو کمرنگ کنیم تا همسر و فرزندانمون خوشحالتر باشن. یادم میاد سالها قبل یک تحقیقی نشون میداد که مادرها وقتی با بچه‌هاشون بازی میکنند، اغلب به عمد میبازن که بچه خوشحال بشه اما پدرها بیشتر حالت رقابت دارند. ما یاد گرفتیم تظاهر کنیم به راضی بودن، به دوست داشتن چیزهایی که خیلی دوست نداریم. به ارضا شدن تو سکس وقتی ارضا نشدیم. ما یاد گرفتیم که صدامون رو بلند نکنیم و در نهایت وقتی که به انتها میرسیم، وقتی که دیگه صبرمون تموم میشه و میبریم و میریم، یک فردی اون پشت میمونه که میگه "این تصمیمی بود که ما با هم گرفتیم" یا "خودت خواستی که اینطور باشه" یا "کسی مجبورت نکرده بود کارت/محل زندگیت/سلائقت رو برای من عوض کنی"

 یکی از مهمترین چیزهایی که من در همین جلسات مشاوره یاد گرفتم، این بود که راجع به افکارم، عقایدم و احساساتم بدون پرده‌پوشی و سانسور حرف بزنم. منظورم اصلاً دعوا یا دلخوری یا هیچکدوم از اینها نیست. منظورم حرف زدن راجع به چیزهای کوچک و بزرگ زندگیه. حرف زدن راجع به آرزوها و اهداف و برنامه‌ها. اینجوری میشه که یک نفر آدم رو میشناسه، که آخر کار به قول اینجایی ها نمیرسه به"وی جاست گرو اپارت-We just grew apart". البته شاید هم گاهی منجر بشه که آدمها از هم جدا بشن اما باز هم خیلی رابطه سالمتری خواهد بود. اگر آدم همش خودش رو کمرنگ کنه، خواستها و علایقش رو پس بزنه، یک زمانی میشه که حتی خودش هم خودش رو نمیشناسه و براش جز سرخوردگی و تاسف و زمان از دست رفته و آروزهای برباد رفته، چیزی باقی نمیمونه. 


برای خودم این نصیحت رو مینوسم که خودت رو برای همسرت و هیچکس دیگری کمرنگ نکن. بگذار شخصیتت هرجور که هست خودش رو نشون بده - حتی اگر میترسی یا خجالت‌زده هستی از اون چیزی که هستی. حتی وقتهایی که فکر میکنی کافی نیستی یا به اندازه کافی نمیدونی. حتی وقتی فکر میکنی همه از تو بهتر هستند. بگذار آدمهایی که دوستشون داری تو رو همونجوری که هستی بشناسند نه اونطور که میخوان. مطمئن باش که دنیا به آخر نمیرسه. هنوز خواهند بود کسانی که دوستت خواهند داشت و کسانی که از تو خوششون نخواهد اومد اما حداقل خودت میدونی که خودت هستی و قوی هستی. همین. 

نظرات 1 + ارسال نظر
شادی جمعه 22 آذر 1398 ساعت 21:26 http://setarehshadi.blogsky.com/

راهکار سانسور نکردن خود اگه اوائل زندگی مشترک باشه موثره ولی بعد از مثلا 20 سال زندگی فکر می کنم هم سخته و هم یه جورایی زندگی خراب کن یعنی ضررهاش بیشتر از سودشه:

موافقم که اوایل زندگی خیلی موثره. اما بعد از بیست سال زندگی فکر میکنم باز هم آدم اگر تصمیم داشته باشه خودش باشه باید عواقبش هرچند ناگوار رو بپذیره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد