کسی هست که قضا رو تغییر بده؟!

حنا رو بهانه دروغ کردم و امروز رو آف گرفتم. همونطور که دو هفته پیش خودم با افسردگی دست و پا میزدم و چهار روز آف گرفتم. 


امروز چرا آف گرفتم؟ حقیقتش قصد دارم کار کنم. اما احساس گناه میکردم راجع به کل کارهای عقب مانده و احساس میکردم که به شرکت بدهکارم بابت اینقدر کم کاری. امسال که سال اول پیش دبستانی حناست، به مرخصی ها شدیدا احتیاج دارم. چون مدرسه که شروع بشه، دو هفته اول کلاسهای حنا یکی-دو ساعت تا نصف روز بیشتر نخواهد بود و بعد هم اینجا مدرسه ها حداقل ماهی یکبار "پروفشنال دولپمنت دی / روز ارتقاء کاری" دارن (بهش میگن  Pro-de-day)که بچه ها مدرسه ندارن. بنابراین از سپتامبر به بعد به همه این مرخصیها احتیاج خواهم داشت و اگر عاقل بودم (که نیستم) باید این مرخصیها رو نگه میداشتم برای بعد از سپتامبر. * با خوش خیالی میگم  تا اون موقع خیلی چیزها ممکنه تغییر کنه. مثلا ممکنه من لاتاری ببرم و لازم نباشه کار کنم!

یکسری جاها هستند که مراقبتهای قبل و بعد از مدرسه و مراقبت روزهای تعطیل غیر رسمی  برای افراد شاغل ارائه میدن ولی انقدر پر هستند که تا چند سال آینده جا نخواهند داشت.  البته کمک پدربزرگ هم هست که روش خیلی حساب باز کردیم و البته اشتباه بود. نه از این جهت که پدربزرگ کمک نمیکنه ولی بیشتر از این جهت که پدربزرگ حنا رو میاره و فقط با هم میشینن جلوی تلویزیون تا وقتی ما برسیم که گزینه جالبی نیست البته. بگذریم. احتمالا حنا رو ثبت نام میکنم کلاس نقاشی و موزیک یا رقص که پدر بزرگ بعد از مدرسه ببره اونجا تا ما برسیم خونه. 


اما از جلسه آشنایی حنا با مدرسه بگم. اول اینکه گویا امسال تعداد پیش دبستانیها خیلی کمه. سال قبل مدرسه 66  تا دانش آموز پیش 

دبستانی داشته که در چهار کلاس تقسیم شده بودند. امسال فعلا فقط سی نفر ثبت نام کردن کلا. جلسه در سالن ورزش مدرسه بود. برای پدر و مادرها نیمکت گذاشته بودن و برای بچه ها تشک ورزشی و روش کلی اسباب بازی. اول مدیر مدرسه خودش رو معرفی کرد و معلمها رو.  دور کلاس چهار تا غرفه گذاشته بودن که بعد از معارفه چهار گروه شدیم و هر گروه رفت سر یک غرفه. غرفه اول مهارتهای بچه ها رو ارزیابی میکرد مثلا کاپشن گذاشته بودن که زیپش رو بچه ها ببندند یا کفش که بچه ها بندش رو گره بزنن. غرفه دوم نقاشی بود و البته بچه ها باید اسمشون رو هم مینوشتن (یا سعی میکردن اسمشون رو بنویسن)، غرفه سوم با کمک معلم کلاه سمبل مدرسه رو که یک خرسه درست کردن و غرفه چهارم هم توسط دستیار دندانپزشک ارائه میشد که به بچه ها مسواک و ... داد. بعد دوباره برگشتیم سر جای اولمون. کمی درباره اینکه اندازه کوله پشتی چقدر باید باشه و اینکه بچه ها بلد باشند بعد از دستشویی خودشون رو تمیز کنند و .. توضیح دادند و آخرش هم یک کوله پشتی دادند با چند تا کتاب توش و از ما خواستند که سعی کنیم با بچه ها بخونیم (ما دیشب کتاب اول رو که اسمش هست Chester Van Chime Who Forgot How to Rhyme  رو خوندیم که کتاب خیلی جالبی بود و حنا که خیلی به قافیه سازی علاقه داره کلی باهاش حال کرد). یک برنامه دیگه هم دو هفته دیگه هست که دو ساعتی باید حنا رو ببرم مدرسه و اینبار اونها میرن سر کلاس که با کلاس و اتفاقاتی که اونجا میفته آشنا بشن.

در کل این برنامه تستهایی که برای بچه ها میشد، من (شاید مثل خیلی از مادرها و پدرهایی که آنجا بودند) ین احساس رو داشتم که این تربیت منه که داره تست میشه. فکر میکنم خیلی سخته آدم فرزندش رو یک موجود مستقل از خودش بدونه و موفقیت و یا عدم موفقیت فرزندش رو شخصی تلقی نکنه. در این راستا خیلی سختتره که آدم در فاز مقایسه فرزندش با بچه های دیگر نیفته. مثلا من همکاری دارم که از پسرش از حنا شش ماهی بزرگتره ولی از یک سال قبل به کلاس ریاضی و .. بردنش. خوب از نظر درسی مسلما از حنا جلوتر خواهد بود. حداقل تا وقتی که کنترل اوضاع دست پدر و مادرش هست. در کنار اون من واقعا نمیدونم که آیا لازمه یک بچه چهار و نیم پنج ساله ضرب و تقسیم بدونه؟ گاهی فکر میکنم که به نسل های کنونی فشار بالایی وارد میشه که پیشرفت کنند ولی مهارتهای پایه مثل بازی کردن و از زندگی کردن و از زندگی لذت بردن ازشون دریغ میشه.در عین حال در ته مغز آدم یک صدایی هم هست که میگه فردا فرزند تو قراره با این فرد وارد بازار کار و رقابت بشه و آیا تو با اینکارت باعث عقب موندن و شکست فرزندت نمیشی؟(*احساس میکنم دقیقا همین حرفها رو قبلا نوشتم ولی مطمئن نیستم. آیا قبلا نوشتمشون؟) و یک سوال دیگه: من اصلا یادم نیست در چند سالگی خودم کفش و لباسم رو میپوشیدم یا زیپ کاپشنم رو بالا میکشیدم. یعنی مامان من هم یک روزگاری سعی کرده به من این چیزها رو یاد بده؟ چرا من هیچی از اون روزها یادم نمیاد؟ چرا اصلا یادم نمیاد که کسی من رو گذاشته باشه جلو روش و بهم گفته باشه که اینطور بند کفش ببند یا اینطوری قیچی کن؟؟؟


شاید به خاطر این دو به شک بودنها و این جنگهای دورنی هست که من انقدر خسته و حواس پرت و ناکارآمد هستم. درجه ناکارآمدی من به حدی رسیده که صبحها حتی تا هشت صبح هم بیدار نمیشم. یعنی اینطور شدم که شبها تا ساعت سه - چهار صبح بیدار هستم و مدام در حال هله هوله خوردن و اینترنت گردی یا فیلم دیدن. مثلا دیشب تا چهار صبح در Temu  گشتم و دویست و پنجاه دلار برای چیزهای الکیی هزینه کردم که بدون اونها هم میشه زندگی کرد! بعد هم با وجود اینکه گرسنه نبودم نون و پنیر با چای شیرین خوردم که عصری هوس کرده بودم. صبحها هم خسته بیدار میشم و گاهی این خستگی باعث میشه که وسط روز یکی/دو ساعتی چرت بزنم و این چرخه باطل دوباره تکرار میشه. 

امروز یاد این داستان افتادم که معلم ادبیات دبیرستان راجع به یک شیخی/صوفیی میگفت که اسمش یادم نیست. گویا شیخ در یک مجلسی بوده و یک زن معلوم الحالی در وسط مست میرقصیده و شعر حافظ رو میخونده که "در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند  - گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را". خلاصه این شیخ یک نگاهی به زنه میکنه و میگه قضا رو تغییر دادیم و زن دگرگون میشه و یک زن عابده و مومنه میشه. خلاصه که کاش این شیخ الان اینجا بود و من رو به یک آدم بهتر تغییر میداد. بدون زحمت و محنت. ولی واقعیت اینه که تغییر کردن بسیار سخته و هرچقدر هم که بخواهیم تغییر کنیم تا پیه سختی های رو به تن نمالیم امکان پذیر نیست. 


امروز بسیار ویر نوشتن دارم و میتونم ساعتها سخن سرایی کنم. ولی فکر میکنم به جای سخن سرایی بهتره برم یک ساعت بخوابم و بعد بیدار بشم و کار کنم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد