امروز خیلی کم انرژی و خسته بودم سرکار. یک قسمتش حتماً بخاطر سرماخوردگی بود و چند شب گذشتهای که خوب نخوابیده بودم. هرچند تقریباً دیشب قرص سرماخوردگی مخصوص شب کاملاً بیهوشم کرده بود و تا صبح یکراست خوابیدم. سرکار خوب بود. صورتم خیلی قرمز بود اما همکارانم تقریباً هیچی درباره قرمزی صورتم و اینکه چرا اینطور شدم نپرسید. جالبه که در دفترمون خیلیها رو میبینم که باهاشون مراوده مستقیم ندارم اما از من میپرسند که خیلی وقته ندیدیمت؟ یا یه مدت نبودی؟ من هم میگم آره. یک چند وقتی مرخصی بودم. سوال بعدی همیشه راجع به اینه که جایی رفته بودی؟ و من هم اغلب میگم نه. اینجا باید از یک سری چیزها مراقبت میکردم. روزهای اول سرکار برگشتنم بد نبوده ولی فکر میکنم چند روز یا هفته دیگه بیشتر طول نخواهد کشید که این محل همه انرژی و زندگی من رو ببلعه.
از خودم ناراحتم که کارهای مربوط با ثبتنام رشته روانپزشکی رو هنوز شروع نکردم. همینطور کارهای مربوط به کار دواطلبانه. چند روز آینده هم خیلی کار خواهیم داشت. هم دایی جیسون از آمریکا میاد پیشمون و هم تولد پدر جیسون هست که سی - چهل نفری از خانواده جیسون رو برای شام دعوت کردیم خونمون. با این وجود باید وقت بگذارم که این کارها رو انجام بدم. گاهی از خودم عصبانی میشم که چرا اولویتهام رو اینقدر به تعویق میندازم و چرا همه برنامههای شخصیم رو بخاطر برنامههای دیگران عوض میکنم. مثلاً باید روز شنبه میموندم خونه و کارهام رو انجام میدادم یا دیشب بعد از برنامه پارک خداحافظی میکردم و میومدیم خونه تا من به کارهام برسم.
یک نکته شرمآور راجع به من اینه که تا همین چند وقت پیش من از اینکه سرما بخورم و مریض باشم خوشم میومد. نمیدونم. شاید دنبال ترحم دیگران بودم. شاید هم اینطوری دلم برای خودم میسوخت و علتی برای کاری نکردن داشتم. اما این دفعه برخوردم با سرماخوردگی جور دیگری بوده. کلاً سعی کردم از خودم مراقبت کنم که سریعتر خوب بشم. هرچند استراحت زیادی نداشتم اما درعوض از ویتامین سی و پروبیوتیک و قرصهای سرماخوردگی و آبنمک قرقره کردن کم نگذاشتم. نمیدونم چی باعث این تغییر رفتار شده. شاید آدم مسوولپذیرتری شدم. شاید به این نتیجه رسیدم که میشه سالم بود و از زندگی لذت برد. شاید هم دیگه دلم نمیخواد کسی دلش برام بسوزه.
راستی این روزها تیممون خیلی خوب بازی میکنه. دوتا بازی گذشته رو بردن. بازی امروز هم خیلی خوب بود.
چند روزی میشه که ننوشتم. این ویکند هزار و یک کار گذاشته بودم که انجام بدم که هیچکدوم انجام نشد اما در عوض کلی ارتباط با دوستان و فامیل داشتیم. البته حسابی هم سرما خوردم و حالم هم چندان خوب نبوده. البته علیرغم همه سرماخوردگی باز هم به یوگا ادامه دادم خیلی جالبه که در ضمیر ناخودآگاه من یک چیزی هست که هر وقت ورزش شروع میکنم بلافاصله یک بلایی (اغلب به شکل سرماخوردگی) بهم نازل میکنه که دست از ورزش بکشم. این چیزی که می گم کاملاً جدیه. یعنی همین که من دویدن یا یوگا یا هرورزش بیشتر از نیم ساعتی رو شروع میکنم فرداش سرماخورده و نالان تو رختخوابم. البته این دفعه به سرماخوردگی چندان بها ندادم و به ورزشم ادامه دادم.
ایام کریسمس رو دوست دارم. درختمون امسال خیلی قشنگ شده. بیرون خونه هم از این لیزرهای چند رنگ گذاشتیم که کلی دیوار خونه رو سبز و قرمز کرده. دیشب خودم هم ناخن دستهام رو قرمز رنگ زدم و فقط انگشت چهارم رو سبز کردم که کریسمسی بشم. شبها با همسر رام و اگ ناگ میخوریم و فیلم نگاه میکنیم. امروز هم دو سری مهمون داشتیم. برای ناهار فامیل من اومدن و بعد عصر با دوستان جیسون رفتیم چراغونی کریسمس رو در یکی از پارکها نگاه کردیم و بعد هم اومدیم خونه ما و نشستیم به حرف زدن. برای یلدا هم خونه دختر خالهام مهمون بودیم که خیلی خوش گذشت.
در ضمن امروز صورتم رو مایکرو نیدلینگ کردم و صورتم الان مثل لبو سرخ شده. دفعات قبل سرخی صورتم خیلی کمتر از این بود ولی این دفعه بیشتر سرخ شدم و سوزش داشتم که چون از قدیم گفتند بکش و خوشگلم کن، احتمالا یعنی بهتر اثر کرده.
راستش خیلی دلم میخواد بیشتر بنویسم ولی خستهام و میخوام سعی کنم بخوابم. فردا باید پاشم و دوش بگیرم چون دوروز گذشته همش کلاه سرم بوده موقع خواب و همه موهام چسبیده کف سرم.
دیروز برگشتم سرکار. همه چیز تقریباً خوب بود. کمی چیدمان کیوبیکالهامون رو عوض کردند. کیوبیکال من کمی بزرگتر شده و جاش هم بهتر شده. قبلاً یکی از همکارام کنارم مینشست و بینمون فاصلهای نبود اما الان وسطمون یک دیوارک هست. نفر بعدی هم با یک ستون از هم جدا میشه بنابراین الان یک گوشه دنج و آروم برای خودم دارم. هنوز مدیرم البته دید کامل روی کامپیوترم داره ولی چندان مهم نیست. تقریباً خوب تونستم هشت ساعت کاری رو دوام بیارم. فقط گردنم خیلی درد گرفت که احتمالاً بخاطر بد نشستن هست. تقریباً آخر وقت یکی از همکارهام گفت که همکار دیگه ما شش ماهه بارداره. البته که براش خوشحال بودم اما ته دلم خیلی غمگین شدم. قلمبهگی شکمش محسوس بود. اگر جنین من هم مونده بود، من هم همین حدود میبودم. بعد دچار شک شدم. آیا تصمیم درستی بود گرفتن قرصهای ضد بارداری؟ بعد فکر کردم به گرفتن تخمک اهدایی. اگر تخمک اهدایی بگیرم شانس بارداری کلی افزایش پیدا میکنه. همه دیشب مشغول گشتن در سایتهای اهدای تخمک بودم. کار آسونی نیست انتخاب اهداکننده. کلی از کسانی که از پروفایلشون خوشم اومده بود مشکلات ژنتیکی داشتن. البته خندهدار هم هست به نوعی. احتمالاً اگر خود من هم همین الان برم آزمایش بدم ممکنه ژن ناقل یک بیماری نادر رو داشته باشم ولی به نظرم درمقیاس عجیبی آدمهایی که خیلی سالم و سرحال به نظر میرسند و حتی بچههای سالم دارن ناقل یک سری سندرم و ... هستند. برام چه چیزهایی در اهداکننده مهمه؟ اول اینکه ناقل هیچ بیماری ژنتیکی نباشه. اگر قرار باشه که بچه آیندهام از ژن من نباشه، میخوام که بهترین شانس ژنتیکی رو بهش بدم. بعد هم برام مهمه که اهداکننده راضی باشه که در آینده اگر بچه خواست باهاش ملاقات کنه. این فکر کنم برای سلامت روانی بچه مهم باشه. که بدونه ژنش از کجا اومده. شبیه کی شده و چه خصوصیاتی رو از طرف به ارث برده. شاید هم بخواد بدونه خواهر و برادر نانتنی داره یا نه. خلاصه که برام مهم است که بچه اگر خواست بتونه با مادر ژنتیکی در ارتباط باشه. بعد مسلماً فاکتور سلامت روانی و بعد هم هوش هست که البته نمیدونم چطور میشه فهمید. البته بعضی از اهداکنندهها مدرک دانشگاهی دارند که شاید تا حدی فاکتور هوش رو بشه از روش فهمید ولی نمیدونم سلامت روانی رو چقدر میشه تشخیص داد. بعد هم میرسیم به فاکتور قیافه و قد. البته که میخوام بچه تا حد امکان بتونه قد بلندی داشته باشه و زیبا باشه. شاید اگر اهداکننده مومشکی و چشم قهوهای پیدا کنم خوب باشه که یک جورهایی یک شباهتی به من داشته باشه ولی اگر نشد هم مهم نیست. مهمتر از همه انتخاب یک ژن خوب برای بچه است تا در حد امکان دارای سلامت جسمی و روانی باشه. خندهداره خرید تخمک و یک جورهایی هم عجیب و غیرواقعی به نظر میاد ولی فکر کنم هرکسی هم جای من باشه و بتونه ژنتیک بچهاش رو تا حدی تحت تاثیر قرار بده همین انتخابها رو بکنه.
واقعیت اینه که ایدهآل من اول فرزندخواندگی و بعد تخمکاهدایی هست. ولی پروسه فرزندخواندگی بسیار طولانیه اینجا و بخصوص شانس آداپت کردن یک نوزاد بسیار بسیار کمه. در کانادا دو جور سیستم فرزند خوندگی وجود داره. یکی از طریق شرکتهای خصوصی هست که هزینه زیادی داره. معمولاً کسانی که در سنین خیلی پایین باردار میشن و تصمیم میگرن که بچه رو سقط نکنن و به فرزندخواندگی بدن، از این طریق اقدام میکنن. خوبی این روش اینه که میشه نوزاد داشت و احتمال بعضی مشکلات مثل سندرم ابتلا به الکل و یا در معرض مواد قرار گرفتن درشون کمتر هست. اما هزینه زیادی داره و رقابت هم خیلی زیاد هست. اگر به این سایتها سربزنید معمولاً زوجهایی رو میبیند که کلی برای خودشون پروفایل درست کردن خودشون رو تبلیغ کردن چون این مادره که انتخاب میکنه بچه رو به کی بسپاره (فیلم جونو یادتون هست؟). یک روش دیگه هم از طریق سیستم دولتی هست. اولویت اول سیستم دولتی این هست که بچه با پدر یا مادر و یا یکی از بستگان (پدربزرگ، خاله و ... ) بمونه. بنابراین در این سیستم تا مطمئن نشن که بچه رو کسی از نزدیکانش نمیخواد نگه داره، به کسی واگذار نمیکنن. از اونجایی که در کانادا سطح فقر کمه، اصولاً کسی بخاطر بیپولی بچهاش رو به سیستم نمیسپارد. بنابراین بچهها معمولاً از خانوادههای پر خطر هستند. مثلاً از پدر و مادر الکلی یا معتاد یا ابیوسیو. بنابراین این بچهها با چالشهای زیادی روبرو هستند. اونهایی که از مادرهای معتاد به دنیا میان اغلب در ابتدا اعتیاد دارند و همه اینها یک سری مشکلات جسمی و روانی در اونها ایجاد میکنه که گاهی تا سالها باهاشون باقی میونه.
در رویاهای من یه جایی هست که بتونم دوتا فرزندخونده نسبتاً سالم داشته باشم که بتونن عشق من رو به خودشون قبول کنن و بخوان که من مادرشون باشم. برای من پیوستگی ژنتیکی اونقدر مهم نیست. یعنی اصلاً مهم نیست. فقط دوست دارم زودتر بتونم این پروسه رو به انجام برسونم. اگر بتونم دوستشون باشم و در مشکلات کنارشون باشم برام کافیه.
امروز مهمونی کریسمس محل کار همسره و قراره دیر بیاد. من درخت کریسمس رو نصفه و نیمه تزیین کردم و منتظرم که همسر برگرده و با هم بریم بیرون. فردا هم مهمونی کریسمس دوستم دعوت هستیم و هنوز کادو نخریدم. البته امروز همت کردم و برای همسر کادو بلیط یکی از بندهای مورد علاقهاش رو خریدم که تو آوریل با هم بریم. از دیروز دوباره مصرف قرصهای ضدافسردگی رو که چند روز قطع کرده بودم، شروع کردم. کمی بهم استرس میدن و شبها خوابم رو مختل میکنند ولی در عوض حداقل انگیزه دارم از جام بلند شم و یکی دو کار انجام بدم. دیروز یک نقاشی نصفه و نیمه کشیدم. نقاشی که نه البته. بیشتر برای حیاط پشتی که پر از علف هرزه طرح کشیدم که با فضا چکار بکنیم. مثلا قسمت که باید چمنکاری بشه و قسمتی که باید سنگ ریخته بشه و ... چون حیاط پشتی تقریبا کوچک هست جای زیادی برای درخت کاری نداریم البته. فکر میکنم فقط یک درخت انجیر برای حیاط کافی خواهد بود. حیاط جلو خونه تا حد زیادی فضاسازی شده اما احتیاج به یک سری مراقبت داره. مثلاً دو تا از کاجهای تپل خشک شدن و باید جایگزین بشن. یک سری گیاه بینام ولی نشان هم هست که خیلی به فضا نمیخورن و باید براشون جایگزین پیدا کنم. یک تاب بزرگ هم جلو خونه هست که اصلاً شرایط خوبی نداره. باید بالشهاش جایگزین بشن و خودش هم یک تمیزکاری و رنگ حسابی میخواد.
از دوشنبه دارم برمیگردم سرکار. یک جورهایی اصلاً دلم نمیخواد برگردم. یک جورهایی هم برام اوکی هست. فقط حوصله آدمها رو ندارم. بخصوص مدیرم رو. امیدوارم هیچکس نپرسه کجا بودم و یا چطورم و ... روانپزشک بهم گفت که اکثر آدمها نمپرسن چون نمیدونن با چنین شرایطی چطور برخورد کنند و برای اونها هم که میپرسن یک جواب کلی آماده میکنیم که بهشون بگی و البته دفعه آخری که دیدمش یادش رفت بهم بگه و من هم یادم رفت ازش بپرسم. باید از جیسون بپرسم که چی بگم. بخاطر نوع کارش در از زمینه خیلی میتونه کمکم کنه.
خیلی دلم میخواد در یک کار یا هنری خوب بودم. مثلا موسیقی یا نقاشی و بیشتر از همه نوشتن. شاید یکی از ایرادات مهم من اینه که صبر ندارم و وقتی در کاری خوب نیستم، فوراً علاقهام رو از دست میدم. اما راستش اصلا مهم نیست که آدم در کاری خوب باشه که انجامش بده. آدم فقط باید از انجام اون کار لذت ببره. حتی اگر نتیجهاش خیلی بچهگانه و ابتدایی باشه.
امروز فیلم "داستان ازدواج" رو هم دیدم و به نظرم فیلم خوبی بود. شخصیت زن داستان از صدایی میگفت که در ازدواجش از دست داده بود. از چیزی که میخواست و هرگز بهش بها داده نشده بود. مرد داستان میگفت ما راجع بهش حرف زدیم اما یک این قول نبود. زن داستان هم البته شاکی بود که چیزی که تو میخوای همیشه عمل میشه و چیزی که من میخوام همیشه یک نظریه است فقط. به عمق فیلم که نگاه میکنم میبینم که زن داستان چقدر حرفها، نیازها و خواستها داشته که به همسرش نزده. یا حداقل اونطور که باید و شاید نزده. ما زنها بطور طبیعی یاد گرفتیم خودمون رو سانسور کنیم. خودمون رو کمرنگ کنیم تا همسر و فرزندانمون خوشحالتر باشن. یادم میاد سالها قبل یک تحقیقی نشون میداد که مادرها وقتی با بچههاشون بازی میکنند، اغلب به عمد میبازن که بچه خوشحال بشه اما پدرها بیشتر حالت رقابت دارند. ما یاد گرفتیم تظاهر کنیم به راضی بودن، به دوست داشتن چیزهایی که خیلی دوست نداریم. به ارضا شدن تو سکس وقتی ارضا نشدیم. ما یاد گرفتیم که صدامون رو بلند نکنیم و در نهایت وقتی که به انتها میرسیم، وقتی که دیگه صبرمون تموم میشه و میبریم و میریم، یک فردی اون پشت میمونه که میگه "این تصمیمی بود که ما با هم گرفتیم" یا "خودت خواستی که اینطور باشه" یا "کسی مجبورت نکرده بود کارت/محل زندگیت/سلائقت رو برای من عوض کنی"
یکی از مهمترین چیزهایی که من در همین جلسات مشاوره یاد گرفتم، این بود که راجع به افکارم، عقایدم و احساساتم بدون پردهپوشی و سانسور حرف بزنم. منظورم اصلاً دعوا یا دلخوری یا هیچکدوم از اینها نیست. منظورم حرف زدن راجع به چیزهای کوچک و بزرگ زندگیه. حرف زدن راجع به آرزوها و اهداف و برنامهها. اینجوری میشه که یک نفر آدم رو میشناسه، که آخر کار به قول اینجایی ها نمیرسه به"وی جاست گرو اپارت-We just grew apart". البته شاید هم گاهی منجر بشه که آدمها از هم جدا بشن اما باز هم خیلی رابطه سالمتری خواهد بود. اگر آدم همش خودش رو کمرنگ کنه، خواستها و علایقش رو پس بزنه، یک زمانی میشه که حتی خودش هم خودش رو نمیشناسه و براش جز سرخوردگی و تاسف و زمان از دست رفته و آروزهای برباد رفته، چیزی باقی نمیمونه.
برای خودم این نصیحت رو مینوسم که خودت رو برای همسرت و هیچکس دیگری کمرنگ نکن. بگذار شخصیتت هرجور که هست خودش رو نشون بده - حتی اگر میترسی یا خجالتزده هستی از اون چیزی که هستی. حتی وقتهایی که فکر میکنی کافی نیستی یا به اندازه کافی نمیدونی. حتی وقتی فکر میکنی همه از تو بهتر هستند. بگذار آدمهایی که دوستشون داری تو رو همونجوری که هستی بشناسند نه اونطور که میخوان. مطمئن باش که دنیا به آخر نمیرسه. هنوز خواهند بود کسانی که دوستت خواهند داشت و کسانی که از تو خوششون نخواهد اومد اما حداقل خودت میدونی که خودت هستی و قوی هستی. همین.
در این چند روزی که ننوشتم، حالم چندان خوب نبوده. بیشتر اوقاتم به خواب یا در تماشای نتفلیکس گذشته. شنبه برای شام خونه دوستان ایرانیم مهمونی بودیم. این گروه از قدیمیترین دوستان من هستند که از زمان همسر سابق میشناسمشون. تقریباً همگی ازدواج کردن و حداقل یک یا دو بچه دارن. از وقت گذشتن باهاشون لذت میبرم هر چند احساس میکنم از بعضیهاشون کمی فاصله گرفتم و مثل سابق باهاشون صمیمی نیستم. بودن در میان بچههای دوستانم و دیدنشون هم چندان اذیت کن نیست. یعنی هیچوقت احساس نکردم که بهشون حسودی میکنم. بچهها هم اغلب در اتاق با هم در حال بازی کردن هستند و کلا زیاد نمیبینمشون و اغلب هم خیلی به من نزدیک نیستند. بغیر از پسر کوچکهای دوتا از دوستانم که به نسبت دخترها بهم بیشتر محبت نشون میدن. بخصوص پسر شش-هفت ساله یکی از صمیمیترین دوستانم خیلی با محبته و اگر باهاش حرف بزنی با آدم خوب کنار میاد. شب بعد شام، توی اتاق پشتی با توپ نرم کوچیک باهاش بسکتبال بازی میکردم. وسط بازی رفتم که برای همه چای بریزم. بعد این فسقلک اومده بهم میگه که خاله برای من یک چای میگذاری کنار تا سرد شه. من هم براش یک چای کنار گذاشتم. بعد از کمی بازی اومد چایش رو خورد و دوید که بره باز هم بازی کنه. بعد از میون راه برگشته، من رو بغل کرده و بوس میکنه و میگه مرسی خاله برای چایی. قلبم کلی پر از عشق و محبت شد. دوستم میگه که ترنج با یک بوس خرت کردها! روز یکشنبه همه با جیسون، پدرش و خانواده برادرش رفتیم یکی از باغهای کریسمس که توش درخت کریسمس میفروشند. یعنی یک باغ ماننده با یک عالمه درخت کریسمس بزرگ و کوچک. بعد میتونی اره برداری و بری درخت کریسمس خودت رو انتخاب کنی و ببری. قیمتش هم متری هست و به نسبت گرونه. ما البته سالهای قبل درخت مصنوعی گذاشتیم ولی امسال فکر کردیم که یک چیز جدید برای خودمون انجام بدیم. بخصوص که بوی درخت طبیعی تو خونه شنیدم خیلی قشنگه. خلاصه که تجربه خوبی بود. مزرعه همینطور جایی داشت که بهش میگن "Petting Zoo" و یک سری حیوونها مثل بز، بزغاله، بره، گاو، اسب، بچه گربه و ... داشت که میتونستی بری نوازش کنی و یا بغل کنی. بچه گربهها که واقعا خیلی خوشگل بودن و تقریباً همه بچهها اونجا جمع بودند و به نوبت بغلشون میکردن. خلاصه که دسته جمعی خیلی خوش گذشت ولی در کل این هم یک فعالیت خانوادگی بود و پر از بچهها. دیدن زنهای باردار و زوجهای جوون با چند تا بچه قد و نیم قد کلاً خیلی آسون نبود برام. نمیدونم چرا ولی وقتی میبینم کسانی که چند تا بچه کوچک دارند و در عین حال باردار هستند یک زخمی به دلم میزنه. حسودی نیست. خوشحالم که خوشبخت هستند ولی فکر میکنم انصاف نیست که کسی چند تا بچه داره و من نتونستم یک بچه هم داشته باشم. بعد از باغ هم همه اومدن خونه ما، پیتزا خوردیم و چون البته فردا روز مدرسه و کار بود همه زود رفتند. شب جیسون بهم گفت که همسر برادرش تو استخر همسر سابق جیسون رو دیده همراه با پسر کوچیکش. اینجا دیگه قلب من جدی خلید که چرا نتونستم با همسرم یک فرزند داشته باشیم. همیشه فکر میکنم جیسون این شانس رو داشت و داره که با یک نغر جوونتر از من آشنا بشه و ازش بچه داشته باشه. البته جیسون هم همیشه گفته که چنین چیزی نمیخواد و میخواد با من باشه حتی اگر بچهای نداشته باشیم. ولی با وجود این حرف بازهم آسون نیست که احساس گناه، پیری و بیکفایتی نکنم. بهرحال. تمام شب رو بیدار موندم و تا شش صبح تو نتفلیکس سریال نگاه کردم. دوشنبه وقت دکتر داشتم که فرمهای برگشت به کارم رو پرکنه. از دکتر خواستم که برام قرص ضدبارداری بنویسه. احتمالا به نظرتون خیلی متضاد بیاد این چیزی که نوشتم با خطهای بالا. اما راستش رو بخواهید فکر میکنم که قرص ضدبارداری بگیرم و این چرخه معیوب رو تموم کنم.
چرخه معیوب یعنی این امیدی که من هر ماه بعد از دوران تخمکگذاری تا زمان پریود دارم. این امید ابلهانهای که شاید این دفعه باردار باشم. مثلا چند روزی هست که قرصهای ضدافسردگی رو قطع کردم چون فکر کردم که هرچند احتمال اینکه باردار باشم کمه، اما بهتره ریسک نکنم و جنین رو در معرض دارو قرار ندم. راستش رو بخواهید دیگه از این وضع خستهام و نمیدونم که چقدر دیگه میتونم اینطوری ادامه بدم. یعنی دیگه نمیتونم در این زندگی معلق و بیبرنامه زندگی کنم که مدام منتظر وقوع یک اتفاقه که احتمالش کمه و در عین حال امید بهش هست. یعنی بالاخره یک زمانی باید برسه که آدم به خودش بگه بسه. من تلاشم رو کردم و نشد. دیگه خودم رو نمیخوام شکنجه کنم با انتظار. میدونستید که استرس ناباروری معادل استرسی هست که یک فرد مبتلاً به سرطان داره؟ اینه که من به این نتیجه رسید که بسه. کافیه.
خلاصه که بقیه دوشنبه هم به فیلم نگاه کردن و خوردن گذشت. نه شام درست کردم، نه ورزش کردم و نه هیچی. حتی شب که جیسون برگشت هم حوصله نداشتم و باهاش الکی سر چیدن میز شام دعوا کردم. آخرش هم تصمیم گرفتیم که روی مخ هم راه نریم. اون رفت سر موسیقی و من هم فیلم نگاه کردم.
امروز سه شنبه بهتر بود. هرچند تا ساعت یازده و نیم صبح خوابیدم یعنی چیزی مثل یازده-دوازده ساعت خواب، اما وقتی بیدار شدم تونستم کمی به علت کارهای چند روز گذشته نگاه کنم. فرار عاطفی به نتفلیکس برای برخورد نکردن با همه چیزهایی که این چند روز گذشته آزارم داده بود.غمی که تو دلم بود، احساس از دست دادن و همه چیزهای دیگه.میخواستم ظهر بنویسم اما دوستم زنگ زد و چون روز تعطیلش بود اومد پیشم و کمی با هم وقت گذروندیم. بعد هم رفتیم رستوران و غذا خوردیم. شب با جیسون هاکی نگاه کردیم که تیممون باخت. بعدش باهاش حرف زدم و راجع به قرصهای ضدبارداری هم بهش گفتم.با من موافق بود. خلاصه که به نقطه پایان رسیدم. غمگین هستم ولی حالا وقتش هست که یک مسیر تازه برای زندگیمون انتخاب کنیم.
تا حد خوبی میدونیم چکار میخواهیم بکنیم که بعدا راجع بهش مینویسم. الان اما خستهام و میخوام بخوابم.