28 جولای تا 14 آگوست: یک دوره سخت درمان گذروندم. هر شب تززیق دارو و هر صبح رفتن به مطب دکتر برای آزمایش خون و اولترا ساند. دست چپم و شکمم کبود شده بود از جای تزریقها و همینطور محل خونگیری. فشار روانی زیادی هم روم بود. هر روز میرفتیم دکتر و اینکه تخمکها کم رشد کرده بودند و یا عدد استرادیول که پایین بود مثل یک پتک روی سرم بود.
15 تا 19 آگوست: بهر حال هر چیزی که بود بعد از 17 روز تزریق و صبر بهرحال تخمکها به اندازه ای که دکتر میخواست رسیدند و روز 15 آگوست دکتر پانکچر انجام داد. کل پروسه برای من واقعا اونقدر سخت نبود و خوشبختانه خیلی بعد از عمل درد نداشتم. 4 تا تخمک گرفتند که متاسفانه فقط 3 تاش بارور شد و در نهایت فقط دو تا از تخمکها به روز پنجم رسیدند. روز 19 آگوست با دوستانم رفتیم اسپا و ماساژ که خیلی خوش گذشت. به نظرم برای یک دختر یا زن؛ داشتن دوستان خوب مثل هواست. بودنشون خود زندگیه.
20 آگوست: رفتیم و دو تا جنینی که داشتیم رو آوردیم خونه. یعنی اول گذاشتنشون توی رحم من و حالا دو تا دلم جنین هست که پتانسیل بچه شدن رو دارند. نمیدونم که چی میشه و آیا این جنینها میگیرن یا نه. امیدوارم بگیرن و یه بچه خوب و باهوش و خوشگل ازشون در بیاد. چند روز آینده رو مرخصی گرفتم که استرس نداشته باشم و بتونم استراحت کنم. هر چند استراحت لزوماً کمکی به لانه گزینی نمیکنه اما بهرحال نخواستم ریسک کنم. راستش رو بخواهید وقتی برای انتقال جنین رفتیم ساعات عاشقانه ای رو با همسر گذروندیم. اما بعد از اون همه چیز خیلی بد پیش رفت. توقع من این بود که همسر بعد از انتقال از من مراقبت کنه. حالا نه اینکه مثل پروانه دورم بچرخه ولی حداقل کمی لوسم کنه و حواسش بهم باشه. ولی همسر خیلی بیتفاوت بود. اغلب اوقاتش رو با موزیکش گذروند. من خیلی دلم سوپ میخواست و یک سری خوار و بار احتیاج داشتیم. همسر عصر رفت که خرید کنه (چون بیشتر خودش چیزهایی رو لازم داشت). من هم بهش گفتم که برای من آناناس (که میگن قسمت وسطش برای لانه گزینی خوبه) ، آب انار و زمینی بخره. انتظار داشتم همسر از بیرون برام سوپ بگیره اما وقتی اومد فقط خوار و بار بود و چیزهایی که خواسته بودم. البته باک ماشین رو هم پر کرده بود. (ماشین رو من بیشتر استفاده میکنم چون برای رفتن به سر کار احتیاج دارم ولی همسر محل کارش نزدیکه و با دوچرخه میره سر کار). راستش رو بخواهید ناراحت شدم و گفتم که انتظار داشتم برام سوپ بخره. شاید توقع بی جایی بود-نمیدونم. همسر ناراحت شد ولی اون لحظه چیزی نگفت و رفت برای تمرین موسیقی با دوستانش.
-- نمیدونم چرا دارم اینها رو مینویسم. نوشتن راجع بهشون جز اینکه غصه دارم کنه اثری نداره و غصه برای بچه هام خوب نیست. باید این روزها از استرس و غم دوری کنم. اما اشکال زندگی من یک مدته همینه. دارم از زندگی و غصه و غمی که باهاش میاد دوری میکنم. برای دوری کردن از همه این احساسها هم خودم رو غرق میکنم در سریالهای بی سر و ته نت فلیکس. و هیچ چیزی در زندگی به دست نمیارم و هر روز از خودم بیشتر و بیشتر متنفر میشم. اما اینطوری نمیشه. نه میخوام که غصه دار باشم که مبادا جنینهای توی دلم لونه نکنن و نمونن و البته خسته شدم از اینکه اینقدر زندگیم رو معطل این بارداری کردم. حتی حس کردنم هم منوط به این شده که آیا باردار میشم یا نمیشم. مدتی هست که همه زندگی من معطل همین قضیه است. آیا قرار بچه ای توش باشه یا نه. و همه تصمیمهای زندگیم حول همین محور میچرخه. کار دولتیی که بهم پیشنهاد شد و رد کردم چون قرار بود پروسه آی-وی_اف شروع کنم. ولی نباید اشک بریزم. فعلا نباید اشک بریزم و نباید از همه چیزهای منفی حرف بزنم.
امروز 21 آگوست 2018 هست. من در روزهای انتظار به صبر میبرم. تا 10 روز دیگه باید آزمایش خون بدم و معلوم میشه که آیا باردارم یا نه. خیلی استرس ندارم. کاری از دستم بر نمیاد که به لانه گزینی کمک کنه. بنابراین کلاً استرس داشتن برای چیزی که در کنترل آدم نیست بی معنا است. میخوام این 10 روز آینده مرتب باشم و عشق به زندگی داشته باشم. راستش رو بخواهید روزهای 24 و 25 آگوست روزهای خیلی سختی برام بود. شاید اثر قرصها و هورمونها بود البته ولی خانم مادرم برام پیام داده بود که احساس میکنه چند وقت هست که من بی حوصله ام و به خودم نمیرسم. صورتم پر جوش شده و خیلی وقته که لباس جدید برای خودم نخریدم. آخرش هم نوشته که من کی میخوام که شور زندگی داشته باشم. الان که این نوشته ها رو مینویسم حالم خیلی بهتره ولی اون دو روز واقعا داغون بودم و هر وقت یاد حرفهای مادرم میفتادم اشکم سرازیر میشد و بند نمیومد. مادرم البته در جریان اینکه دارم آی-وی-اف انجام میدم نیست. تا حدی درباره ناباروری میدونه. اما نمیدونه که قسمت اعظم بی حوصلگی من بخاطر این روزهای سختیه که میگذرونم. --> این قسمت رو قبل از پارگراف 4 نوشته بودم. درباره مادرم هم نمینویسم چون این هم غصه دارم میکنه. چرا در زندگی چیزهایی که آدم رو خوشحال کنه اینقدر کمه؟ نمیدونم. ولی برم کمی نت فلیکس نگاه کنم تا اشکهام آروم بگیرن فعلا.
برای کار پدر و مادرم اقدام کردم که اسپانسرشون بشم برای اومدن به کانادا. توی فرمهایی که پر باید بکنیم قسمتی هست که باید خلاصه کارهایی که کردند و سالهای اونها رو بنویسیم. پدر من 75 سال داره و خیلی از تاریخچه های زندگیش یادش نیست. مثلاً کارت پایان خدمتش رو گم کرده و نمیدونه تقریباً چه زمانی سربازی رفته. طبیعی هم هست. خیلی سالها از زمانی که پدرم 18 یا 19 ساله بوده و سربازی رفته گذشته.پر کردن این فرمها، باعث شدکه نیم نگاهی هم به زندگی خودم بیندازم. به همین بیدار شدن و چرخیدن و گشتن. به روزهایی که داره یک جور با غفلت و بدون تامل و درنگ سپری میشه. در این تاملی که در زندگی خودم داشتم به چند نکته رسیدم:
1- من هیچ ایده ای از اینکه زندگیم چگونه داره میگذره ندارم و یک روزی میاد که به امروزم نگاه کنم و ندونم که روزهام از کجا اومدن و به کجا رفتن. اینکه ده سال بعد به زندگیم نگاه کنم و ندونم که روز 5 آگوست سال 2018 چطور گذشت و یا تابستان 2018 چکار با زندگیم کردم و چی یاد گرفتم و چه اثری گذاشتم. میترسم از اینکه روزی بخواهم زندگیم رو برای خودم و یا عزیزی مرور کنم و چیزی جز یک صفحه خالی به یادم نیاد.
2- بعد به ثبت زندگیم فکر کردم. اینکه من در زندگی چه کاری انجام میدم که ارزش نوشته شدن و ثبت شدن رو داشته باشه. به اینکه واقعاً حتی اگر بخوام بنویسم که چکار کردم و به قولی خاطره نویسی کنم، چه چیزی برای ثبت کردن دارم؟ آیا زندگی من یک دفتر خاطرات خواهد بود پر از هیچ؟! از اینکه صبح بیدار شدم و رفتم سر کار و هیچ اتفاقی نیفتاد و اومدم خونه و شام خوردم و فیلم یا سریال نگاه کردم و تمام؟ فکر کردم که چه مدت طولانیی هست که زندگیم رو از هیچ پر کردم. به معنای واقعی کلمه از هیچ. در سالها و ماههایی که گذشته، چیز جدیدی یاد نگرفتم. چیزی نساختم. فقط در مه بیدار شدم، زندگی کردم و خوابیدم.
3- برای اینکه بدونم به کجا دارم میرم و به کجا خواهم رسید، لازمه که بدونم کجا هستم. امروزهام صرف چه کارهایی میشه؟ در چه راهی دارم قدم بر میدارم؟ بنابراین صرفنظر از اینکه چقدر از زندگیم استفاده مفید میکنم و اینکه چقدر زندگیم اثر بخش هست؛ نوشتن زندگی روزمره ام میتونه مفید باشه. هم از این جهت که یک خاطره و منبع میشه برای برگشتن به گذشته و مرور زندگیم هر طوری که بوده، و هم اینکه یک جور بازبینی و تامل هست روی روزی که گذشته و اینکه چطور گذشته و چقدر مفید بوده و شاید در دراز مدت، همین تعمیق و تفکر روی کارهای روزمره بتونه زمینه ساز این بشه که از زندگیم بهتر استفاده بکنم و تصمیمهای بهتری در زندگیم بگیرم.
اینه که میخوام به طور جدی خاطره نویسی کنم. ممکنه مجبور بشم خاطرات چندروز با هم یکجا بنویسم تا بشه ازشون یک پست ساخت. اما هر چی باشه از خالی بودن بهتره. انتظار خواننده داشتن هم ندارم. در واقع میتونم همه این یادداشتها رو در یک دفتر خاطرات بنویسم. اما از اونجایی که مادر عزیزم هر وقت برای دیدار میاد همه زندگی من رو کون فیکون میکنه و اگر دستش به دفتر خاطراتم بیفته، از خوندن خاطرات خصوصی زندگی من ابایی نداره، شاید نوشتن در اینجا امن تر باشه. این هم از عجایب روزگار ه که گاهی تسهیم آن چیزی که هستیم و صادق بودنمون، با غریبه ها راحتـتره تا با کسانی که از خون و گوشت و پوست ما هستند.
فعلا تصمیم دارم نوشته های این وبلاگ رو موضوع بندی کنم. یک سری نوشته ها، مثل همین نوشته در قسمت تاملات (رفلکشن) قرار میگیره. یک سری نوشته ها هم فقط خاطرات روزانه خواهند بود. شاید بعدها بخشهای دیگری هم اضافه بکنم .فعلا از همین دو بخش شروع میکنم تا ببینم بعد چی پیش میاد.
این هفته انرژی بهتری دارم. هفته قبل البته خیلی کار نکردم که شاید دلیل انرژی بیشتر این روزهام باشه. شاید هم دلیلش اینه که دارم سعی میکنم کارها رو آسون بگیرم و در حد توانم از خودم توقع داشته باشم. شاید هم دلیلش همین طب سوزنی باشه و این تکه های کوچیک آهنی که دکتر طب چینی چسبونده توی گوشم. هر چی باشه حالم این روزها بهتره و قدر این لحظات خوب رو باید دونست. این هم خلاصه چیزهایی که در چند روز گذشته بهشون فکر کردم.
1- اینکه کارها رو بزرگ نکنم. مثلاً وقتی میخوام آشپزخونه رو تمیز کنم فقط هر وقت حوصله کردم یک کابینت رو خالی کنم و مرتب کنم بجای اینکه همش به سختی های تمیزی کل آشپزخونه فکر کنم و بخاطر استرسی که دارم مدام این امر رو عقب بندازم.
2- در مورد ورزش هم همینطوره. روزانه دو تا ده دقیقه ورزش کردن بهتر از هیچ کاری نکردنه. بنابراین هر وقت بتونم این کار رو میخوام انجام بدم. لازم نیست خیلی ورزش جدی و سنگینی باشه. همین که تحرک داشته باشم و بدنم رو تکون بدم خیلی خوبه
3- اون روز خوندم یکی از دلایل عقب انداختن کارها همینه که ما خیلی به کارهای گذشته مون و شکستهایی که خوردیم فکر میکنیم و همین پیش بینی آینده باعث میشه که کارهایی که دراز مدت به نفعمونه رو به تعویق بندازیم. نویسنده نوشته بود که شاید تنها راه فایق اومدن به این مشکل اینه که با خودمون مهربون تر باشیم و خودمون رو بخاطر اتفاقات گذشته ببخشیم. البته کار آسونی نیست. مثلاً من همین شنبه برای برانچ مهمون داشتم و تمام مدت برای هر مشکلی که پیش میومدم به خودم بد و بیراه میگفتم که هیچی بلد نیستم و .... آدم باید خیلی هشیاری در لحظه داشته باشه که برای هر چیزی خودش رو سرزنش نکنه و نخواد که سر خودش داد بکشه.
امروز دو یادداشت قبل رو خوندم. به نظر مصنوعی و غیر قابل بارور بودند. چیزی ک سعی میکردم نشون بدم بدون اینکه باشم. حالا میخوام از زندگی واقعیم بنویسم هرچند که هنوز کمی دو دل هستم که در دنیای مجازی رو به روی بزرگترین مشکلاتم باز کنم. روز عید برای من روز خیلی بدی بود. با یک دکتر متخصص نازایی قرار داشتیم و نتیجه خیلی نا امید کننده تر از اونی بود که من تصور میکردم. دکتر آب پاکی رو دستم ریخت و گفت شانسم برای اینکه بتونم طبیعی بچه دار بشم منفیه. ازم پرسید که آیا اوکی هستم که با تخمک اهدایی باردار بشم؟ بهم گفت سطح هورمون "AMH" که در واقع هورمونهای ترشح شده از تخمکهای موجود در بدنمه خیلی کمه و بدنم در واقع مثل بدن یک آدم 45 ساله است. کیفیت تخمکهام خیلی پایینه و حتی وقتی بدنم تخمک آزاد میکنه، اون تخمک کیفیت کافی رو نداره که بارور بشه. گفت چون به زودی 40 ساله میشم شانسم خیلی پایینتر میاد و میخواست که بلافاصله آی-وی-اف شروع کنه. وقتی از مطب دکتر بیرون اومدیم انگار که دنیا رو سرم خراب کرده بودند. از دست دکتر عصبانی بودم چون حاضر نبود روشهای دیگری مثل "آی-یو-آی" رو شروع کنه. در واقع انقدر عجله داشت که همون روز قرص ضد بارادای تجویز کرد که آی-وی-اف رو شروع کنم. از همسر هم عصبانی بودم. چون وقتی موضوع تخمک اهدایی پیش اومد خیلی اوکی بود. انگار همینقدر براش مهم بود که بچه از وجود خودش باشه ولی براش اهمیتی نداشت که در وجود من در واقع یک غریبه رشد میکنه. همینطور به باورش نظر دکتر کاملا منطقی بود و فکر نمیکرد که منافع مالی و ... دلیل این نحوه درمان دکتر باشه. از اون روز تا الان احساسات خیلی متفاوتی رو تجربه کردم که حتماً درباره اش بعداً مینویسم. احتمالاً همه اون احساسها رو باز هم تجربه خواهم کرد. همه اون پایین و بالا شدنها و غمها و امیدها. چون من هنوز خیلی در اول راه هستم. در اینترنت که جستجو میکنم کلی آدم میبینم که سالها با این مشکل دست به گریبان بودند و بارها تحت درمان آی-وی-آف قرار گرفتند. بنابراین میدونم که در چه وادیی دارم قدم بر میدارم و تقریباً چه انتظاراتی باید داشته باشم. بنابراین وقت برای نوشتن همه اون احساسها خواهم داشت.
امروز بیشتر اینجا هستم که راجع به امروزم بنویسم. دو روز هست که سرکار نرفتم چون بسیار افسرده و دلگیر بودم. برای کسانی که خیلی ساده و راحت باردار شده باشند شاید قابل درک نباشه اما اگر کسی مثل من تحت این پروسه باشه شاید بهتر بدونه درک کنه که چقدر هر روز سخت شروع میشه. وقتی کسی مثل من داره سعی میکنه باردار بشه هر روز با یک سری عملیات شروع میشه ، مثل ثبت دمای بدن (قبل از تخمک گذاری دمای بدن بالا میره) و گرفتن تست تخمک گذاری در روزهایی که انتظارش رو داریم. من هم این چند روز منتظر بودم که زمان تخمک گذاریم برسه. در واقع بر اساس نمودار باید یک شنبه تخمک گذاری داشتم اما الان چهارشنبه است و هیچ نشانی از تخمک نیست. هرچند که قبلا به هیچ عنوان متوجه این موضوع نبودم و هیچ دلیلی هم نداشتم که تخمک گذاری نامنظمی داشته باشم چون دوره هام همیشه مرتب بود اما این روزها این موضوع باری از استرس و انتظار رو بهم وارد میکنه و هر روزی که دمای بدنم عوض بالا رفتن پایین میاد و یا دستگاه نتیجه منفی نشون میده، دلم میخواد بمیرم. رسماً دلم نمیخواد با هیچ کس و هیچ جا در تماس باشم. دلم میخواد گلوله بشم در رختخوابم و هیچ کاری نکنم. اینه که دو روزه که سرکار نرفتم و موندم خونه.
امروز اما رفتم و راه رفتم و به این نتیجه رسیدم که منفی بودن و فکر کردن به اینکه هیچوقت بچه دار نمیشم هیچ کمکی به حل مشکلم نمیکنه. درسته که نمیخوام که خیلی امیدوار باشم که اگر نشد خیلی بهم صدمه بخوره؛ اما در عین حال بالا و پایین شدن با هر تغییر منفیی در دمای بدن و با هر تستی که منفیه در دراز مدت جز صدمه زدن به خودم، کارم و زندگیم و همسرم اثری نداره. اینه که باید با یک سری برنامه داشته باشم که بتونم احساساتم رو کنترل کنم. اینها افکاری هستند که در حال حاضر در ذهنم هست.
1- نتایج تستها و آمار و ارقامی که دکترها ارایه میدند، دقیقا همون هستند: آمار و ارقام. درسته که این اعداد و ارقام به نفع من نیستند اما شاید اصلاً در مورد من مصداق نداشته باشند. سالهاست آدمهای 40 ساله باردار میشن و خیلی آدمها در سنین پایین تر هستند که با همین مشکلات دست به گریبان هستند. اینها همه محصول تصادف هستند. یک تخمک خوب و یک اسپرم خوب و یک تصادف.
2- وضعیت کنونی من تقصیر من نیست. اشتباه داشتم در زندگی؟ خیلی زیاد. شاید نباید از همسر اولم جدا میشدم؛ شاید خیلی بین ازدواج اولم و دومم طول کشید (که البته صد در صد در اختیار من نبود)؛ شاید وقتی دو سال و نیم قبل تصادفی باردار شدم و سقط کردم، بچه رو نگاه میداشتم؛ شاید اضافه وزنی که اخیراً پیدا کردم باعث ناباروری باشه؛ شاید باید بیشتر درباره بدنم میدونستم و انقدر خوش باور نبودم که هر وقت اراده کنم میتونم بارادار میشم. شاید و خیلی شایدهای دیگه. اما در نهایت گذشته گذشته است و کاری نمیشه راجع بهش کرد. تعداد تخمکهای بدنم چیزیه که در مرحله جنینی تشکیل شده و من هیچ نقشی درش نداشتم. الان هم کار چندان زیادی از من بر نمیاد که بتونم کیفیتشون رو بهتر کنم. سن من واقعیته و بدن آدمها پیر میشه و این روند طبیعته. این طبیعیه که تخمکی که 40 سال در بدن باقی مونده، کیفییت یک تخمک 20 ساله یا 30 ساله رو نداشته باشه.
3- در حال حاضر ما تازه شروع کردیم که به صورت جدی به بارداری فکر کنیم. همه این دمای بدن رو گرفتن و دیدن بالا و پایین شدن هورمونها فقط و فقط برای اینه که شروع کنم بدنم رو بشناسم. زبان بدنم رو بفهمم و بفهمم که اگر چیزی در وجودم نامتعادل هست چطوری میتونم به موازنه برگردونمش. بنابراین این فقط مرحله شناخته. نباید بگذارم اعداد و ارقام منفی روحیه ام رو تضیعف کنه.
4- میخوام شروع کنم کارهایی انجام بدم که بهم در راه کمک کنه. مثلاًً ورزش کردن و یا مراقبه. خونه تمیز و خوب بودن در کار اهداف خوبی هستند ولی اهداف ثانویه من هستند. هدف اصلی و الانی من اینه که شانسم رو برای بارداری بالا ببرم. بنابراین به خودم قول میدم که
َالف) روزانه حداقل 30 دقیقه پیاده روی یا ورزشهای ملایم مثل شنا یا یوگا و رقص و .. داشته باشم.
ب) حداقل دو وعده میوه بخورم در روز.
پ) حداقل دو وعده غذایی از سه وعده غذایی سالم باشه: یعنی اینکه از بیرون غذا نخورم. غذای تازه باشه و محتوی سبزیجات.
ج) مکلمهای دارویی رو مرتب بخورم.
فعلا همین.
راستی دکتر قبلی نازایی رو عوض کردم و با یک دکتر جدید وقت گرفتم که تقریباً دو هفته بعد میبینیمش. ببینم این چی میگه. امروز وقت طب سوزنی دارم که میگن موثر هست. هر کاری میکنم که شانسمون بالا بره همیشه آپشن تخمک اهدایی برام هست که باهاش اوکی هستم این روزها یا فرزندخواندگی که به نظم آپشن خیلی بهتری هست چون بچه ای هست که قبلاً به دنیا اومده و احتیاج به یک قلب مهربون داره که دوستش داشته باشه.
دیروز "جو فرنک" مرد. من تا امروز نمیشناختمش. اما امروز در برنامه محبوب من "در حالیکه اتفاق میفتد"1 درباره اش صحبت کردند: یک هنرمند رادیویی که مونولوگ مینوشته. مونولوگهایی گاهی تیره با طنزی تلخ و گاهی نامعقول بوده. بعد با جانتان گلد اشتاین محبوب من مصاحبه کردند که جو فرنک به نوعی الهام بخش اون بوده برای کارهایی که امروز میکنه. رفتم یو تیوب و تعدادی از کارهای جو فرنک بزرگ رو نگاه کردم. عالی بودند. بعضی وقتها آدم وقتی کسی رو کشف میکنه که مرده باشه.
نمیدونم چرا یاد نوشته های قدیم خودم افتادم2. نوشته هایی که نه داستان هستند، نه شعر، نه مقاله. نوشته هایی که غیر از اینکه باید نوشته میشدند کاربرد دیگری ندارند. بعد فکر کردم شاید این راه من باشه. شاید من هم باید با نوشته های خودم همینطوری که هستند کنار بیام و بنویسمشون و شاید هم من باید اونها رو بخونم و ضبط کنم. شاید یه روزگاری بتونم یه کار قابل قبولی ارایه بدم. البته میدونم راه زیادی پیش رو دارم. خیلی وقته که چیزی ننوشتم و نوشتن برام خیلی سخت شده. حتی نوشتن همین چند خط بالا برام با دشواری "همون دوشواری معروف" ممکن شده. زبان انگلیسی هم این وسط یک جور مزاحمه. کلماتی هست که برای من در انگلیسی معنی و مفهوم پیدا کردند و پیدا کردن معادل فارسی براشون سخته. کلا نوشتن برام خیلی مشکلتر از قبله. کلمات به آسانی قبل به سراغم نمیان و قصه هام هم کم شدند. اما البته همه این حرفها شاید بهانه است. باید از جایی شروع کنم. نمیدونم که آیا دنبال شهرت هستم یا نه. شاید بهتره بگم البته که دلم میخواد نوشته هام خواننده داشته باشه و آدمها دوستش داشته باشند ولی یک جورهایی میخواهم نوشته هام جدا از من زندگی کنند. یک جورایی به من وصل نباشند. رهاتر از من باشند و نه لزوماً درباره زندگی شخصی و تجارب من . ولی البته بسیار دوست دارم کسانی راهشون به اینجا بیفته و نوشته های من رو بخونند و بگن این دختر قشنگ مینویسه.
دیروز جو فرنک مرد. احتمالاً آدم خیلی شجاعتر، باهوش تر و هنرمندتری در مقایسه با من بوده. هنر تمام زندگیش بوده و از این راه پول در میاورده. دلم میخواست کار من هم همین بود. از نوشتن پول در میاوردم.
1نمیدونم آیا این ترجمه مناسبی برای "As it Happens" هست یا نه.
2 حالا نه اینکه نوشته های من خیلی عالی باشند یا از نظر محتوایی به جالبی نوشته های جو فرنک. بیشتر یک جور قرابت پنداری از این نظر بود که من نمیدونستم نوشته هایی که مینوسم چه اسمی دارند و چه جنسی. و دیدم که واقعا لازم هم نیست اسمی روشون بگذارم.