این یادداشت رو از هلیفکس مینویسم. همسر چند روز مسافرت کاری داشت و من هم باهاش اومدم اینجا. الان هم در لابی هتل نشستم که کمی به زندگی و اینکه واقعا چکار میخوام بکنم، فکر کنم. از وقتی که ننوشتم چه ها که بر من نگذشته. از جمله یک دعوای سخت با همسر در مورد مادر و پدرم و بودنشون در خونه ما. الان البته رابطه ما خیلی بهتر شده ولی یک سری مسایل اساسی هست که باید بابتش بریم مشاوره. من جیسون رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. اما عصبانیتش که بیشتر از اضطراب نشات میگیره، خیلی اذیت کننده است. میدونم که خودش هم میدونه و سعی میکنه روش کار کنه، اما آیا کافی هست؟
از وقتی قرصها رو شروع کردم موفق شدم تقریبا دو تا کتاب بخونم و این برای من یک موفقیت محسوب میشه چون واقعاً مدتها بود که نتونسته بودم چیزی رو طولانی مدت بخونم. فکر میکنم یک نشانه بارز افسردگی همین بود.
مشاوری که رفتم بهم توصیه کرده با خودم مهربون باشم. فقط همین. با خودم مهربون باشم. من هم دلم میخواد با خودم مهربون باشم. اما گاهی سخته. مثلاً امروز که ساعت 10 از خواب بیدار شدم. اما فکرش رو که میکنم که 10 اینجا مثل ساعت 6 ونکوور هست و بنابراین اصلاً دیر بیدار نشدم. بعد هم در تعطیلات هستم و آدم قراره در تعطیلات استراحت کنه دیگه. بیرون هم امروز حسابی بادی هست.
چند هفته بیشتر به پایان مرخصی استعلاجی من باقی نمونده. راستش اصلا دلم نمیخواد برگردم سرکار اما چاره دیگه ای هم ندارم. فکر میکردم که در این چند هفته بتونم یک راه تازه برای زندگیم پیدا کنم اما الان که فکرش رو میکنم توقع بی جایی بود. هیچ مشکلی در مدت چند هفته حل نمیشه. این چند هفته فقط برای این بود که من بهتر بشم پس باید تمرکزم روی این امر باشه. فقط و فقط بهتر شدن. و من دارم این کار رو میکنم. شاید به تدریج. ولی دارم این کار رو میکنم.
اون دختر شادی که میخوام باشم دور از دسترس نیست. فکر میکنم شاید بعد از رفتن مامان و بابا بریم یک گربه بیاریم. وقتی گربه پدر جیسون رو چند هفته ای که مسافرت بود پیش ما بود، من خیلی خوشحال و آروم بودم. بودنش خیلی آرامش بخش بود. گربه ها احتیاج چندانی به مراقبت هم ندارن بنابراین برای من آپشن خوبی هستند.
من باید مشکلم با مادرم رو هم حل کنم. مادری که هیچوقت از من راضی نیست. مادری که وقتی من از رفتن پیش روان پزشک حرف میزنم ، میگه که اونها خودشون دیوونه تر از همه هستند و فکر میکنه من هیچ مشکلی ندارم و نباید قرص ضد افسردگی بخودم و فقط باید یک دفعه تبدیل بشم به یک دختر شاد و موفق سر زنده. مادری که نمیدونم چطوری باید خوشحالش کنم. یا شاید هم میدونم اما گاهی توانایی هام برای خوشحال کردنش ته میکشه.
من باید مشکلاتم رو با خودم هم حل کنم. مهمترین چیزی که باید روش کار کنم این هست که من بجای حل کردم مشکلات و مسایلم سعی میکنم که از اونها دوری کنم و ساده از کنارشون بگذرم چیزی که بهش میگن "Avoidance" . مثلا خودم رو غرق دیدن فیلم و سریال میکنم یا خرید میکنم. اما برای خوب زندگی کردن باید یک سری از کارها رو انجام بدم. مثلا صحبت با مامان که همش ازش طفره میرم. شاید باید براش نامه بنویسم. شاید نامه نوشتن آسونتر باشه.
راستی دخترخاله ام و همسرش و بچه دوماهه اش هم چند روز قبل به کانادا مهاجرت کردن. من خیلی خوشحالم. بچه اش فوق العاده دوست داشتنی هست و من محبت زیادی تو قلبم نسبت بهش احساس میکنم. شاید چون یکی از دختر خاله های محبوب منه، بچه اش رو هم اینقدر دوست دارم. شاید هم شخصیت خود بچه دو ماهه است که اینقدر وجودش رو دوست داشتنی میکنه.
نمیدونم چرا، ولی اوایل کرخصی استعلاجی، گاهی عذاب وجدان میگرفتم. بخصوص وقتهایی که حالم بهتربود. عذاب وجدان میگرفتم که همکارهام رو دست تنها گذاشتم و ... اما تازگی ها به این احساس چیره شدم. گاهی آدم لازم داره که مکث کنه و نفسی تازه کنه. من هم برای سلامت روانم احتیاج داشتم که مدتی از استرس دور باشم. شاید بخاطر مشکلات و ... کاملا اینطور نشد اما باز هم یک بار عظیم سر کار رفتن، مسوولیت داشتن و بدتر از اون تظاهر به خوب بودن از دوشم برداشته شد.
امروز روز نسبتا خوبی بود. صبح ساعت 9:15 از خواب بیدار شدم و تا حد زیادی کسل و خواب آلود بودم. اما هرطور که بود خودم رو از رختخواب کشیدم بیرون. پرده ها رو کنار زدم، پنجره رو باز کردم و کمی نرمش کردم. طوری که تقریباً عرقم در اومد و ضربان قلبم کمی بیشتر شد. بعد از صبحانه بالاخره مامان و بابا رو بردم که عکس برای کارت بیمه بگیرن و از اونجا هم رفتیم خرید و بعد هم در تیم هورتونز ناهار خوردیم. تقریباً ساعت 4 برگشتیم خونه. بعد از جابجایی خریدها با بابا رفتیم به مرکز تفریحات اینجا تا برنامه کلاسهای مختلف رو بگیریم. عصر تقریبا" خوندن کتاب چگونه عادتهای بد خودمان رو تغییر بدهیم رو تمام کردم. چیزهای نسبتا خوبی از کتاب یاد گرفتم. البته باید شروع کنم به ثبت وقایع اونطوری که کتاب میخواد اما میخوام الان افکار و برداشتهای خودم رو بنویسم:
1- به نظر دیگران راجع به اینکه چقدر و در چه مدت باید تغییر کنم اهمیت نخواهم داد.
2- اهدافی که برای تغییر تعیین میکنم باید بر اساس گذشته خودم و توانایی های خودم باشه نه اون چیزی که انتظار میره و کاری که کس دیگری انجام داده.
3- باید مسوولیت افکار و اعمالم رو بپذیرم.
4- میخواهم با افراد مختلف رو راست باشم و افکار و نظراتم رو مستقیم بیان کنم هرچند که منتهی به دلخوری بشه.
5- باید سعی کنم ترسها و توقعاتم رو مدیریت کنم.
مهمتر از همه اینکه: من موجود تنبلی نیستم. فقط عادت کردم به تنبل بودن و یکجا نشستن و کارها رو عقب انداختن. و این فقط و فقط یک عادته مثل همه عادتهای دیگه. و عادت رو میشه تغییر داد. من توانایی و خواست و اراده این رو دارم که زندگیم رو بهتر کنم.
شب هم قبل از خواب کمی ورزش کردم و بعد با همسر کمی حرف زدیم.
برای چند روز آینده باید کلی کار انجام بدم. از جمله اینکه باید کارهای بیمه مامان و بابا رو تکمیل کنم. اگر بتونم این کار رو فردا صبح انجام بدم؛ فردا بعد از ظهر به خودم جایزه میدم که برم ناخنهای دست و پام رو مانیکور کنم.
یادداشتهای قبلی رو نمیخوام بخونم. از وقتی که یادداشت قبلی رو نوشتم، چند روزی گذشته. در این فاصله رفتم دکتر و برام برای 4-6 هفته مرخصی نوشته. به محل کارم و همکارهام اطلاع دادم و از فردا سر کار نمیرم. در ضمن دکتر برام قرص ضد افسردگی هم نوشته که از همون پنجشنبه شروع کردم. اوایل مصرف قرص ها خیلی بده. روز اول حالت تهوع داشتم و احساس میکردم که صورتم رو نمیتونم حس کنم. الان بهترم. حالت تهوع ندارم و حسهام هم بهتر هست. البته خوابم هنوز منقطع و سبک هست و حس اضطراب دارم. کمی هم نگران سر کارم هستم. اما مهمترین چیز این هست که واقعا لازم دارم که یک مدتی به خودم استراحت بدم. بنابراین باید نگرانی رو بگذارم کنار و به اینکه چطور میتونم اوضاع رو بهتر کنم فکر کنم و برنامه ریزی کنم که این مدتی که دارم به خوبی بگذره.
روز شنبه روز بدی نبود. صبح زود بیدار شدیم و با همسر رفتیم پیاده روی. این واقعه برای ما یک چیزی در حد معجزه بود که روز تعطیل زود بیدار بشیم. شب خونه دوستم مهمان بودیم و همسر با دوستش قرار داشت. دیدن دوستان قدیمی خوب بود. پسر کوچک یکی از دوستانم خیلی بامزه است. دیدن بچه ها دلم رو خیلی غمگین نکرد. فقط فکر کردم برخلاف افکارم من میتونستم مادر خوبی باشم جدا من میتونستم مادر خوبی باشم. اما گذشت.
دلم میخواد بدون اینکه دلم پر از یک حجم غم و درد بشه بتونم زنهای باردار و زنهای بارور رو ببینم. دلم میخواد انقدر عصبانی نباشم وقتی زنی رو میبینم با چند تا بچه در کنار و یک بچه در شکم. میخوام این حجم غم تموم بشه.
مامان بالا داره اتاق ما رو مرتب میکنه. من اینجا نشستم و مثلاً دارم کار میکنم و چیزی که تو ذهنمه اینه که کاش میمردم.
امروز صبح بیدار شدم و ده دقیقه ای ورزش کردم. ورزش سبکی بود ولی از هیچ چیز بهتر بود. کمی دیر رسیدم سرکار. مدیرم دوباره گیر داد راجع به وظایفی که عقب مونده و کارهایی که نشده و ... البته حق داره. بعد از من پرسید که حالم خوبه و چرا انقدر ناراحتم. من گفتم که حالم خوبه. و تمام مدت سعی کردم که لبخند بزنم و تو چشمهاش نگاه کنم. گفت تغییراتی در راهه و اون لازمه بدونه که من خوب هستم و میتونم از عهده کارها بربیام. من هم گفتم خوبم و دلیلی نداره که نتونم از عهده کارها بربیام. البته دروغ میگفتم. حالم چندان خوب نیست و احتیاج دارم که یک مدت از کار دور باشم. البته واقعاً این روزها بد کار نمیکنم. شاید هم خودم فکر میکنم بد کار نمیکنم. مدیرم گفت همه ازش میپرسن که آیا حال فلانی خوبه؟ و اینکه همه نگران من هستند. البته که من حرفهای مدیرم رو کامل باور نمیکنم. میدونم که نگران من نیست بلکه بیشتر نگران اینه که مبادا حقوق من رو زیاد کنه و بعد مثلاً من برم مرخصی زایمان و ... انگار که قراره حقوق من از جیب ایشون بیرون بیاد یا حتی از جیب شرکت بیرون بیاد. بگذریم. به نظر خودم من این روزها بهتر کار میکنم حتی اگر مدیرم باور نداشته باشه و احساسم اینه که مدیرم داره گیر میده که به من ترفیع کاری نده. خلاصه که بهش لبخند زدم تا جایی که میتونستم و اومدم بیرون. پشت میزم که نشستم دلم میخواست های های گریه کنم ولی فکر کردم گریه فایده ای نداره. رفتم رادیو جوان و موزیک دهه 50 گذاشتم. اغلب آهنگهاش شاد هستند.پیش خودم فکر کردم که یک جای گرم، توی یک بار نشستم لب استخر و داریم با دوستان شات تکیلا میزنیم و آهنگ فتانه داره پخش میشه: هم آفت جونه, هم نامهربونه، هم قدرم ندونه؛ ندونه؛ ندونه...
فکر کنم که میخوام با مدیرم صحبت کنم. دلم میخواد بهش بگم اگر فکر میکنه من لایق ترفیع گرفتن یا بالا رفتن حقوق یا هر چیز دیگری نیستم؛ کاملا اوکی هست. لازم نیست به من ترفیع بده. دلم میخواد بهش بگم نظراتش پشیزی برای من ارزش نداره. دلم میخواد بهش بگم که رفتارش بسیار جنسیت زده است. و دلم میخواد اینها رو بدون گریه و اشک و بغض قورت دادن بگم. البته که نمیتونم این حرفها رو بهش بزنم. ولی دوست دارم باهاش حرف بزنم و بدونم چه اصراری هست که بدونه من در چه وضعیتی هستم و چه چیزی اذیتم میکنه. چون راستش رو بخواهید بهش هیچ ربطی نداره. میتونه بهم بگه کارت بده و اخراجم کنه و یا ترفیع نده و یا هر چیزی. ولی به هیچ عنوان حق نداره استنطاق کنه ازم که چرا ناراحتم. بهش هیچ ربطی نداره.
امروز تولد بابا بود و من تا دیشب اصلا یادم نبود. خیلی اتفاقی یادم افتاد. عصر رفتم برای بابا یک گوشی موبایل تازه خریدیم. خیلی موبایل گرونی نیست و نمیدونم خوب باشه ولی حداقل از تلفن الانی بابا بهتر خواهد بود که اصلاً حافظه نداره و مدام از کار میفته.
عصر که رفتم دنبال همسر بریم برای خرید، اعصابش کاملاً از کار داغون بود. اینکه من باعث شده بودم عجله کنه و ساعت 6 از خونه بزنه بیرون هم بیشتر عصبانیش کرده بود. بنابراین اصلاً حال نداشت که بیاد برای تولد بابا. شاید حق داشت. گفتم اگر بخواد میتونه بمونه خونه. که البته خودش بهتر میدونست که نباید این کار رو میکرد. ولی به جون من غر زد. از کارش که چقدر بده و همکارهاش که ازشون متنفره. من میخواستم باهاش راجع به کارم و مدیرم و اینکه آیا بهتره که یک ماه مرخصی بدون حقوق بگیرم و یا اینکه برم استرس لیو و تبعاتی که برای کارم خواهد داشت رو قبول کنم حرف بزنم. که البته همسر در موقعیتی نبود که بخواد حرفهای من رو بشنوه. باعث شد که بیشتر از قبل احساس تنهایی و غم بکنم. اما پیش خودم فکر کردم که توی ساحل گرم، خوشحالم و دارم میرقصم.
تولد بابا خوب بود. گفتیم و رقصیدیم و خندیدیم. اما حتی تو اون لحظات شادی که داشتیم عکس میگرفتیم من دلم میخواست های های گریه کنم برای خوشبختی هایی که اینقدر گذرا هستند.
آخر شب دوباره همسر سر دستگاه خوابش که شاید خراب شده باشه اعصابش داغون شد و کمی چیزها رو پرت کرد و چراغ رو با عصبانیت خاموش کرد. خستگی و استیصالش رو درک میکنم ولی این حجم عصبانیت خیلی عذاب آوره. کاش راهی بود که میشد از عصبانیتش کم کنه.
شدیداً احساس بدبختی میکنم و دلم میخواد یک دختر شاد باشم که داره با آهنگ فتانه مست و بی خیال میرقصه.