امروز هر کارکردم حالم خوب نشد که خوب نشد. البته کمی بازی با فلفل بهترم کرد و در خونه هم بهتر هستم. رسما کاش میتونستم سرکار نرم. فکر میکنم شاید صحبت دیروزم با مدیرم حالم رو بد کرده. نه اینکه چیزی گفته باشه. فقط گفت ظرف شش تا نه ماه آینده سعی خواهد کرد که روی من فشار کاری نیاره. موضوع اصلاً فشار کاری نیست. موضوع نارضایتی کاری هست و بیشتر از اون عدم اعتمادی که من به مدیرم دارم.

 

بغل دست من یک دختری میشینه که فکر کنم سی‌وشش - هفت سالی داشته باشه. دختر زیبا و بسیار اجتماعی و خوش‌هیکلی هست و من حس میکنم که خیلی بهش حسودی میکنم. تقریباً هرکس از کنار میزش رد میشه می ایسته و باهاش سلام و علیک میکنه. البته کاری رو انجام میده که قرار بود کار من باشه، ولی مدیر احمق من اجازه نداد که از دپارتمان خودمون به اونجا منتقل بشم. همش به یادم میاد که یک روز من هم آدم خونگرمی بودم و الان تبدیل شدم به یک آدم عنق و عصبانی که هیچ کس دوست نداره باهاش در ارتباط باشه. بعد از اینکه مرخصی گرفتم این رابطهها کمرنگتر هم شدن. 


کلاً من یک  جورهایی روابط اجتماعیم رو از دست دادم و از این بابت ناراحتم. نمیدونم  چرا کمتر حوصله آدمها رو دارم. دلم میخواد کمی پرحوصله‌تر باشم. ولی کلاً اصلاً حرفم نمیاد. بعد مثلا همسرم رو میبینم که چقدر خونگرمه. چقدر راحت وقتی کسی رو میبینه میتونه باهاشون حرف بزنه. 


الان رفتم و لینکداین دختره رو چک کردم. تحصیلاتش دیپلم هست و هیچ دوره خاصی هم نگذرونده و یا حداقل در بیوگرافیش نیست. احساس میکنم این  نوشته بالا از روی حسادت هست. پایین آوردن اون، هیچ کمکی بهم نمیکنه. فکر میکنم چند ماه آینده سرم رو بندازم پایین و کار کنم. همون نه تا پنج و نیم. نه یک دقیقه بیشتر و نه یک دقیقه کمتر. انرژیم رو صرف یاد گرفتن مهارتهای جدید، کورسهای درسی و .. بکنم. از غبطه دیگران رو خوردن چیزی بدست نمیاد. 


ببخشید کلا. من دمغم. فقط غرغر میکنم و نوشته‌هام هم امروز خیلی بی‌سرو ته هستند. 

سرکار هستم و کلی کار ریخته رو سرم. اما خیلی رو مود نیستم و دلم میخواد بشینم هایهای گریه کنم. علت خاصی هم نداره. شاید هورمونها بهم ریخته و شاید هم افسردگیه. آهنگهای شاد ایرانی گذاشتم که حالم رو خوب کنه. آستانه تحملم به شدت پایینه و دلم میخواد با مدیرم و یکی دو تا از همکارهای بخش دیگه که میخوان کارشون رو بندازن گردن من دعوا کنم. بعد به خودم میگم؛ ترنج خانم، تقصیر این آدمها نیست که تو دپرسی و دلت نمیخواد اینجا باشی. ساعت ناهار هم رفتم خونه و چرت زدم که موقتاً حالم رو بهتر کرد. ولی دوباره اعصابم بهم ریخته. برم کار کنم شاید حالم بهتر شه. 

روز یکشنبه است. امروز بعد از ظهر رو با فامیل مادر گذروندم که خیلی خوب بود. بعضی قسمتهای"ممیزی شعر و ترانه"  رو گذاشتیم و کلی خندیدیم.  قبلش با دوستم رفتیم برانچ و بعد رسوندمش فرودگاه. 

دیروز مصاحبه کار دواطلبانه مرکز جلوگیری از خودکشی بود که خوب پیش رفت. از پانزدهم مارچ کلاسها شروع میشه و از اواسط ماه می هم میتونم رسماً کار داوطلبانه رو شروع کنم. حداقل هفته‌ای چهار ساعت یا هر دو هفته یکبار باید هشت ساعت کار کنم و در کل باید تعهد بدم  حداقل دویست ساعت کار میکنم. همینطور چهل‌وهشت ساعت از کل دویست ساعت هم شیفت شب باید باشه که چندان سخت نیست. یعد از ظهر هم ای-میل اومد که پذیرفته شدم و حالا باید برم گواهی عدم سوءپیشینه بگیرم. 

پنجشنبه کار خاصی نکردم. ناهار ماهی داشتم که از شب قبل مونده بود. بعد یادم افتاد که باید بخاطر جیوه در مقدار خوردن ماهی معتدل باشم. این بود که با همکارم رفتیم رستوران یونانی که خیلی غذاش خوب بود و خیلی بهم مزه داد. 

خیلی دلم میخواد بهتر بنویسم. ولی امروز نه. فردا مفصل‌تر مینویسم.