دخترکم خوابه. این اولین خواب صبحگاهیش هست. روزهایی که خیلی تنبلی میکنم معمولا میارمش تو رختخواب خودم و با رعایت نکات ایمنی با هم میخوابیم. اینجور وقتها کمی بیشتر میخوابه. ولی الان تو جای خودش خوابیده و فکر نکنم بیشتر از چهل و پنج دقیقه بخوابه.بیرون بارون میباره و بنابراین فلفلی هم تو خونه است و حسابی حوصله اش سررفته و دلش میخواد من برم باهاش بازی کنم. من اما تصمیم دارم یک چند خطی بنویسم و تا جوجه بیدار نشده کمی نرمش کنم.*


این روزها خیلی یاد گذشته میفتم و شاید علتش مشاوره باشه و تکالیفی که میده. خیلی زیاد راجع به مامان حرف میزنیم که گاهی به نظرم میاد که انصاف نیست. کتاب صوتی "مادر غایب" هم که گفتم این یادآوریها رو بیشتر میکنه. یک جورهایی خیلی افسرده کننده است. من چیزهای زیادی از بچگیم یادم نمیاد. چندتا خاطره تک و توک از این ور و اون ور. اغلب هم دور اتفاقات منفی میگرده. مثل یک عالمه زمانهایی که مریض بودم و مامان ازم مراقبت میکرد. راستش حرف زدن درباره مامان بهم خیلی احساس گناه میده. همونطور که بالا نوشتم فکر میکنم منصفانه نیست ریشه همه مشکلات من رو برگردونیم به بچگی و رفتار مامان. مادرم در خیلی موارد مادر خوبی بوده. ما رو فراوان دوست داشته و داره و خیلی برامون زحمت کشیده. فکر میکنم هرکاری که ازش آگاهی داشته و فکر میکرده درسته رو در حق ما انجام داده. سعی میکنم به خودم یادآوری کنم که هدف از این تراپی و کند و کاو گذشته، مقصر قلمداد کردن مادرم نیست بلکه هدف شناخت بیشتر خودم و علل رفتارهام و در صورت امکان کمتر کردن تبعات اونهاست. گاهی به مادرم که فکر میکنم دلم براش میسوزه حتی. هرچند همیشه محکم و سخت به نظر میاد ولی وقتی فکرش رو میکنم؛ میبینم که بچگیهای اون هم مشکلات خیلی زیادی داشته. مثلا چون سن شناسنامه‌اش دو سال بزرگتر از خودش هست (که خودش یک قصه جداست)، در نتیجه فکر کنم دوازده ساله اینها بوده که فرستادنش دانشسرای تربیت مدرس در یک شهر دور. بنابراین شاید سالی فقط دوبار (شاید موقع عید و  تابستونها) برمیگشته پیش خانواده. هرچند اون زمانها، زمانهای متفاوتی بوده ولی بازهم فکر میکنم اینهمه تنهایی و دوربودن از خانواده مسلماً برای یک بچه دوازده ساله سخت بوده. یادم میاد مامان از دوران دانشسرا که میگفت از وقتهایی از سال میگفت که خیلی از هم خوابگاهیها که شهرهاشون نزدیک بوده تعطیلات میرفتند خونه اشون و مامان و چند نفر دیگه در کل خوابگاه تنها میموندن. خلاصه دارم مینویسم که یادم باشه که نه احساس گناه کنم و نه احساس خشم. بلکه با یک شفقت به خودم و مامان نگاه کنم. کل این پروسه برای درمان هست و نه برای زخمی‌تر شدن. 


درس داره پیش میره ولی من خیلی زیاد نمیفهممش و گاهی ویدیوها رو چندباره نگاه میکنم که لپ کلام دستم بیاد. فعلا یک تکلیف مهم هفته پیش انجام دادم که منتظرم جوابش بیاد. بر اساس اون دستم میاد که چقدر از کورس رو یاد گرفتم و یا چقدر زدم به جاده خاکی. درسی که برداشتم راجع به بیزنس آنالیز هست. راستش از روانشناسی منصرف شدم. بیشترین علتش اینه که تحمل شنیدن موارد منفی بیشتر در زندگی رو ندارم. البته که خیلی حس خوبی داره وقتی به کسی کمک میکنی که با تروماهای گذشته‌اش کنار بیاد ولی در عین حال هم واقعا چندباره شنیدن داستان افرادی که در کودکی مورد سوءاستفاده جنسی پدرشون یا چنین چیزی بودن در توان من نیست. اینه که تصمیم گرفتم که بچسبم به دنیای تجاری خودم.



* این یادداشت مال صبح بود که جوجه بیدار شد و نیمه کاره موند. الان ساعت هفت و بیست دقیقه است. جوجه رو حموم کردیم، شیرش رو خورده، لثه‌اش رو تمیز کردم، کتابش رو خوندم  و گذاشتم که بخوابه. خودم هم نشستم این ور تر روی صندلی که اگر لازم شد برم سراغش. هنوز پستونک دهنش هست و صدای مکیدن میاد و نفسهاش که تندتنده. این یعنی هنوز خوابش نبرده ولی فکر کنم بزودی بخوابه.   


** جوجه خیلی راحت خوابش برد و اصلا وجود من لازم نبود. کلا همونطور که مامان میگه من خیلی خوش‌شانسی آوردم که دخترکم انقدر آرومه و مثلا نباید ساعتها وقت صرف کنم که بخوابه. معمولا روتین خواب ما همون چیزی هست که بالا نوشتم. حتی برای چرتهای نیمروزی هم اغلب کتاب میخونم و بعد دختر رو میگذارم جاش که بخوابه. معمولا هم جز خواب شب، زمان شیر خوردن و خوابش جداست. برای کسانی که بچه نوزاد دارند و اینجا رو میخوانند شدیدا و قویا اپلیکیشن Huckleberry   رو توصیه میکنم. وقتی ساعات خواب نوزاد رو وارد میکنی، یک قسمتی داره به اسم Sweet Spot که بهت میگه چرت بعدی حدوداً چه ساعتی هست که اغلب هم بسیار دقیقه. البته معمولاً آدم از نشانه‌های بچه میتونه بفهمه که داره خوابش میگیره ولی خوبی این اپ اینه که قبل از اینکه بچه خیلی خسته بشه و  مثلا به گریه بیفته؛ آدم راحت بچه رو آماده خواب میکنه و مثلا کتاب میخونه تا بچه بخوابه. من که معمولاً بیست دقیقه/یک ربع قبل از زمان خواب حنا میبرمش بالا تو اتاق، ساک خوابش رو تنش میکنم و براش کتاب میخونم. معمولا دیگه تا آخر کتاب کاملاً خواب آلود شده. میگذارمش تو جای خودش و بعد از چند دقیقه خوابه. گاهی وقتی خسته هستم خودم هم کنارش چرتی میزنم 

البته همیشه همه چیز به این قشنگی که تصویر کردم نیست. ولی خوب اگر میانگین بگیریم جوجه تقریباً یک برنامه مانندی داره که میشه روش کار کرد. فکر میکنم دندونها که بخوان دربیان، اوضاع سختتر میشه ولی خوب فعلاً حال این روزها رو میبریم :)


این اپلیکیشن که معرفی کردم یک نمونه خیلی جالب از همین درسی هست که میخونم. اینکه چطور داده ها رو پردازش کنیم تا پیشبینی‌های دقیق‌تری داشته باشیم. مثلاً احتمالا این اپ داده صدها هزار نفر رو آنالیز میکنه تا برنامه تعیین خواب نوزادش دقیقتر باشه. برای اینکار کلی الگوریتم و ... هست که البته درس من خیلی وارد این بخشش نمیشه.  

یک نکته جالب: نت فلیکس مثلاً از همین کلان داده ها و الگوریتمها استفاده میکنه که به ما فیلم بعدی رو توصیه کنه. مثلاً میدونستید که سریال "خانه پوشالی" ورژن آمریکایی رو نت فلیکس از روی همین داده‌ها ساخته؟ مثلاً دیدن کسانی که سریال خانه پوشالی ورژن انگلیسی رو نگاه میکردن، کوین اسپیسی رو هم دوست داشتند بنابراین تصمیم گرفتن که این سریال رو با بازی کوین اسپیسی بسازند. بگذریم که کوین اسپیسی با رسوایی که داشت همه کاسه کوزه هاشون رو بهم ریخت!


هیچی دیگه: بهتره برم درس بخونم. مثل اون بچه کوچکهای ذوق زده هستم که تا چیز جدیدی یاد میگیرن میان به همه میگن. البته شاید دلیلش هم اینه که سالهاست درس نخوندم. الان ذوق میکنم 

خیلی وقته که ننوشتم. کورسی که برداشتم شروع شده و سرم به نسبت شلوغتر از قبل هست. بعد هم تا میام بنویسم میگم برم به وبلاگهای دیگه سری بزنم و در نتیجه اغلب میبینم زمان گذشته و دیگه وقت نمیکنم بنویسم. 

سالهاست که درس نخوندم  و تقریبا هیچ ایده‌ای از اینکه اوضاع چطور داره پیش میره ندارم. حافظه هم  که کلا ندارم. تقریباً به آخر ویدیو که میرسم اولش یادم رفته! کلی هم مطلب هست که باید اضافه بر کورس بخونم. مثلاً من قرنها پیش آمار رو پاس کردم و چیز زیادی یادم نمونده. خدا پدر یوتیوب و ویدیوهای آموزشی رو بیامرزه. هرچند که در کورسی که میخونم میبینم که چقدر داده‌های ما پردازش میشن و به فروش میرسن... ولی بهرحال باز هم خدا پدر ویدیوهای آموزشی رو بیامرزه!

دیگه اینکه یک مدت مدید هست که خیلی خسته ام و تمام تنم بخصوص مفاصلم درد میکنه. با دکترم حرف زدم و کلی تست نوشته ولی هنوز وقت نکردم آزمایش خون بدم. برای سینوسهام هم آنتی بیوتیک داد که تا الان خیلی راضی هستم و دیگه از سردردهای سینوسی خبری نیست. از شنبه گذشته به این نتیجه رسیدم شاید التهاب عمومی در بدنم هست؛ بخصوص که یک مدتی خیلی جانک فود میخوردم. اینه که تصمیم گرفتم نوع غذا خوردنم رو بهبود ببخشم. راستش رو بخواهید اصلاً در مود اینکه رژیم بگیرم نیستم (هرچند که باید وزن کم کنم) اما فقط تصمیمم بر این هست که جایگزین بهتری برای هوسهام داشته باشم. مثلاً وقتی هوس شکلات و شیرینی میکنم بجاش میوه بخورم و یا بجای چیپس، لوبیای سویا بخورم. احساس میکنم که این روش تا حدی کارساز بوده و انرژیم کمی بیشتر شده. کمردرد هنوز هست بخصوص صبحها ولی باز هم بهتره از قبله. از شنبه همینطور تصمیم گرفتم که یک روز در میان برم پیاده روی و تا حالا موفق شدم تصمیمم رو عملی کنم. 

 کتاب "مادر غایب" رو در َAudible دانلود کردم و وقتهایی که میتونم بهش گوش میدم. بیشتر نظرم اینه که ببینم چطوری میتونم مادر بهتری برای جوجه باشم. 

یک کار دیگری همه دارم این روزها انجام میدم اینه که مشاوره روانشناسی دارم میگیرم. مشاورم در ایران هست و از طریق واتس اپ باهاش حرف میزنم. خوبی روانشناس ایرانی این هست که هم زبان هستیم و فرهنگ هم رو میدونیم و البته هزینه مشاوره خیلی خیلی کمتر از اونی هست که اینجا باید بدم.مشاورم خیلی شانسی انتخاب شد ولی خیلی ازش راضی هستم و آدم تیزی هست که حتی از پشت تلفن خلق و خوی آدم رو میگیره و دست میگذاره روی نکات حساس. 


فکر میکنم خیلی چیزهای دیگه هست که باید بنویسم ولی  باید برم یک کم درس بخونم. روز جمعه پنج صبح کلاس داریم... 

سعیم رو خواهم کردم که بیشتر بنویسم. راستی کسی از شما اپ ایجاد عادت خوب سراغ داره؟ اگر چیزی استفاده کردید و راضی هستید لطفاً بهم بگید. ممنون 

اگر این کووید-19 لعنتی نبود

راستش رو بخواهید من تا حدی که بتونم سعی میکنم به قرنطینه و اینکه این روزها چقدر سخت میگذرن فکر نکنم. چون اولاً که فکر کردن بهشون بیفایده است. دوم اینکه بدتر آدم افسرده میشه و سوم اینکه به هر حال این روزها هم خوبیهای خودشون رو دارن. مثلاً اینکه همسر از خونه کار میکنه و گاه گداری میشه که میاد پایین و یا از دخترک نگهداری میکنه و ... اما این روزها خیلی خسته هستم و حس میکنم واقعاً خیلی بدشانسی آوردم که تمام بارداری و مرخصی زایمانم در این قرنطینه لعنتی طی شده و خواهد شد. فکر میکنم اصلاً انصاف نیست و البته میدونم که اولا دنیا اصلاًً بر اساس انصاف و عدل نمیچرخه و تازه هر چیزی که به ما اعطا شده مثلاً همین وجود جوجه یک نعمته بدون اینکه استحقاقش رو داشته باشیم و باید شکرگزار باشم. میدونم که از خیلیهای دیگه در این دنیا خوشبختر هستم و نعمات فراوانی دارم و نباید بیدلیل اینقدر ناسپاسی کنم. ولی در نهایت امروز دلم میخواد یک موجود کاملاً خودخواه باشم و بگم که: 

 اصلاً انصاف نیست که تمام دوران بارداری و مرخصی زایمان من داره در کووید سپری میشه. من کلی آرزو داشتم برای این روزها. مثلاً اینکه با جوجه برم کلاسهای  رقص مادر و فرزند. یا روزهای بارونی برم مرکز خرید و از ویوز قهوه بگیرم و با دوستم روزهای تعطیلش ملاقات داشته باشم. یا اینکه لباسهای خوشگل تن جوجه کنم و برم سر کارم  و به همکارانم جوجه رو نشون بدم تا اونها کلی بغل و بوسش کنن. آرزو داشتم با بابای جیسون تو کافی شاپ قرار بگذاریم و بعد عکسهاش رو بفرستم برای همسر. آرزو داشتم عصرها برم کلاس یوگا تا هیکلم درست شه. که بتونم دوستام رو دعوت کنم و بعد از ماهها کلی پنیرهای جور واجور بگیریم و شراب بخوریم و بخندیم. 

اگر این کووید لعنتی نبود؛ این کارها رو میکردم: 

- میرفتم حموم کره‌ای و میدادم تنم رو یک کیسه حسابی میکشیدند: نزدیکی ما یک اسپای کره‌ای هست که خیلی خوبه. خیلی کوچیک هست و یک جورهایی قدیمی. من گاهی میرم اونجا. اول که میری یک لباس از خودشون میدن که تنت میکنی و میری تو. اونجا اتاقهای متعددی هست که میتونی توش بری دراز بکشی. مثلاً اتاق نمک که کفش نمک داغ هست و میری یه ملافه نازک میندازی زیرت و روی نمکها دراز میکشی یا اتاق بمبو که با چوب بمبو درست شده و ... ولی بهترین بخش این اسپا (که من بخاطر اون میرم) بخش کیسه کشیدن هست که باید وقت بگیری. قبلش نیم ساعتی میگن بشینی تو جکوزی تا حسابی پوستت نرم بشه. بعد میری اتاق کیسه کشی؛ که کامل لختت میکنند و -دور از جون- مثل مرده ها درازت میکنن روی تخت. بعد یک خانمی میاد با دو تا کیسه (مثل دستکش در هر دست یکی) و شروع میکنه از نوک پا تا فرق سرت رو کیسه کشیدن. انقدر لذت داره که نگو و آخرش انقدر پوست مرده از تن آدم در میاد که فکر کنم من بعدش یک کیلویی لاغر میشم). یعنی الان من یک سالی هست که کیسه نکشیدم (فکر کنم آخرین بار سال بعد بعد از رفتن مامان اینها و قبل از برگشتن به کار بود که یک روز رفتم اونجا). الان هم خیلی احتیاج دارم که برم و بدم پوست تنم رو قلفتی بکنند. آخرین باری که اونجا بودیم یک ده/دوازده تا خانم شیرازی اومده بودن با هم. خیلی خوب بود. تو بخش عمومی که مثل حمومهای عمومی ایرانه نشسته بودند و کلی میگفتند و میخندیدن و همدیگرو کیسه میکشیدن. 

- میرفتم مانیکور/پدیکور و یک کم دست و پاهام رو خوشگل میکردم. 

- دلم برای کافی شاپ رفتن هم حسابی تنگ شده. 

- دلم برای فامیل تنگ شده. اینکه برم خونه خاله ام و بگذارم کمی جوجه رو لوس کنند.

- اگر کرونا نبود، امسال یک کریسمس حسابی داشتیم با وجود دخترخاله ها و .. فکر میکنم باید دو تا بوقلمون میپختیم و زیر درخت کریسمس پر از کادو میشد . 


فقط اگر این کرونای لعنتی نبود. 



روزمره: 15 دسامبر: یک روز نه چندان خوب...

روزمره: امروز خیلی خسته بودم.شب خوابم نبرده بود خیلی. یعنی جی بد خواب شده بود و ساعت دو که بیدار شدم به جوجه شیر بدم گفت که خوابش نمیبره و فردا رو مرخصی میگیره. بعد رفت لب‌تاپش رو آورد که ببینه آخرین بار کی مرخصی بیماری گرفته. خلاصه که بیخوابی اون به من هم سرایت کرد. نشستم آرشیو سال قبل خودم رو خوندم و چقدر فرق بین امسال و سال گذشته هست. خدایا شکرت... تا پنج و نیم بیدار بودم. احساس گرسنگی شدید هم یک جورهایی نمیگذاشت خوابم ببره. در نهایت رفتم یک نصف بار پروتئینی خوردم و بعدش خوابم برد. جوجه دوباره هفت بیدار شد برای شیر. روزهای دیگه بعد از شیر ساعت هفت دیگه میاییم پایین و بازی میکنیم و ... ولی دیروز دوباره بعد شیر خوابش برد و من هم از خدا خواسته دوباره از هشت خوابیدم تا ساعت نه و نیم که دوباره بیدار شد. دوباره بهش شیر دادم و اینبار آوردم تو تخت کنار هم دراز کشیدیم. جی هم خواب بود. کلی آروم آروم قربون صدقه جوجه رفتم، با هم کمی خندیدیم و براش کتاب حیوانات رو آوردم. خیلی هشیاره در نگاه کردن به عکسها. عکس حیوونها رو نشونش میدم و صداشون رو درمیارم براش یا یه نکته‌ای راجع به حیوونها بهش میگم. مثلا پاندا رو که نشونش میدم بهش میگم غذای مورد علاقه پاندا بامبو هست و پانداها هم برف بازی رو خیلی دوست دارن. بعد از کمی بازی خوابش برد و من هم باز کنارش خوابیدم تا ساعت دوازده. خلاصه که نصف روز به خواب نصفه و نیمه گذشت و خیلی هم خودم کسل بودم و هم جوجه. بعد از ظهر کمی جی با جوجه بازی کرد و من هنوز احساس کسی رو داشتم که اصلاً نخوابیده و منگ بودم. به جی گفتم که اگر اوکی هست و میتونه مراقب جوجه باشه، من خیلی خواب آلودم و میخوام کمی بخوابم که جی کلی شاکی شد که میخواد روی موزیکش کار کنه و البته صدای مستاجرهای پایین رو هم بهونه کرد که با این صدا نمیتونه کار کنه و ... خلاصه که رفت استودیو موزیکش و در ررو بست و من موندم و جوجه. باز هم کمی کتاب خوندیم و تمرین خوابیدن روی شکم کردیم. درنهایت بهش شیر دادم و ساعت سه خوابش برد. من هم دوباره از فرصت استفاده کردم و خوابیدم. نمیدونم چرا اینقدر خسته بودم. بعدش هم بیدار شدیم و بعد کمی بازی جوجه رو بردم حموم. برای شام جی از بیرون ساندویچ گرفت و در حین نگاه کردن یک مستند درباره جی-دل سلینجر در پرایم شام خوردیم. البته وسطها جوجه دوباره بیدار شد (ساعت هشت و نیم شب). من هم آوردمش پایین. دیگه خوابش نمیبرد. جی گفت علاقه ای به دیدن بقیه مستند نداره چون دیدن این مستند به درد کسی میخوره که طرفدار سلینجر باشه که البته حرفش رو قبول دارم ولی من تا بحال کلی مستند درباره خواننده ها و موزیک دانها نگاه کردم که هیچ علاقه ای بهشون نداشتم ولی چون جی بهشون علاقمند هست من هم نگاه کردم. جی دوباره گفت که میره دم و دستگاه استودیو رو خاموش کنه ولی رفت و همونجا موند و من موندم و جوجه. دیگه احساس میکردم کم آوردم. نمیتونستم جوجه رو بخوابونم. کنارش دراز کشیده بودم و از شدت عشقم بهش و همینطور استیصال از اینکه مادر چندان خوبی براش نیستم گریه میکردم. دست آخر رفتم به جی گفتم که من واقعاً احتیاج دارم کمی تنها باشم و اگر میشه بیا پیش دخترک. جی هم اومد و دخترک رو با خودش برد استودیو. من هم کمی هال رو جمع و جور کردم و ظرفهای شام رو تمیز کردم و روی کانتر رو تمیز کردم. بعد هم کارهای بیمه رو انجام دادم تا پولی که بابت مشاوره داده بودیم رو کاور کنم. همینطور دیدم یکی از بخشهای بیمه ام که چهارصد دلار سقف داره، هزینه بعضی سرویسها مثل هزینه حسابدار مالیاتی رو پوشش میده، اینه که رسید حسابدار رو پیدا کردم که حدوداً نهصد دلار بود و آماده کردم که بفرستم به بیمه. اینطوری تقریباً نصفش پوشش داده میشه. خلاصه کمی حسم بهتر شد و همسر هم در نهایت جوجه رو برد بالا و خوابوند. بعد هم درخت کریسمس رو بردیم با همسر و گذاشتیم اتاق نشیمن جلویی. چراغهای درخت کریسمس رو کشیدم ولی به هیچ عنوان حوصله آویزون کردن بقیه جینگولک ها رو ندارم. 

در ضمن از دیشب حیوونی فلفلی هم خیلی عجیب و غریب رفتار میکرد. اصلا اتاق ما نیومد و هر دفعه که من رفتم پیشش که نازش کنم،روش رو کرده اون ور. زیاد هم چیزی نخورده. طول روز هم سعی کردم بگذارم بره بیرون ولی نرفت. خلاصه که نگرانش هستم. هی فکر میکنم شاید کسی تو کوچه اذیتش کرده یا چنین چیزی. عصر بهتر شد ولی نه کامل. اغلب خوابه. 

امروز در نهایت کورس "تصمیم گیری با استفاده از اطلاعات" رو از دانشگاه کمبریج ثبت نام کردم. یک کورس دیگه در کورنل هست درمورد مارکتینگ که نمیدونم اون رو هم ثبت نام کنم یا صبر کنم این یکی تموم شه بعد. 


نمیدونم چقدر برسم بنویسم. جوجه یک ساعت و ربعی هست که در حال خواب بعد از ظهر هست و امکان داره هر آن بیدار شه. فلفلی هم در بانسر جوجه خوابیده. البته دیگه نباید بنویسیم بانسر جوجه چون فلفلی از قبل از تولد جوجه تصاحبش کرده و ما هم تصمیم گرفتیم که برای جلوگیری از آسیبهای روحی به فلفلی بگذاریم بانسر مال اون باشه که به جوجه حسادت نکنه. یعنی رسما در خونه ما  این یک وجب گربه عزیز به همراه خواهر کوچکش حنا حکمرانی میکنند رسما. 

بابا همچنان بیماره و مامان بی طاقت و پر غصه. تقریباً هر روز باهاشون در تماس هستم. حداقل کاری که میشه کرد. بخصوص دیدن جوجه و خنده‌هاش و اداهاش برای روحیه‌شون خوبه. 

شروع کردم به خوندن یک کتاب جدید به اسم Get Out of Your Mind & Into Your Life  که در واقع یک کتاب روان درمانی براساس Acceptance Commitment Therapy  هست. فعلا سه فصل خوندم و کلی هم تمرین داره که باید انجام بدم. نمیدونم کمکم خواهد کرد که کمی در خودم و باورهام تغییر ایجاد کنم یا نه. باشد که بتونم تغییرات خوبی ایجاد کنم و مادر خوبی برای فسقلی و فلفلی باشم. به این نتیجه رسیدم که من خیلی دچار ترس هستم و دلیل اینکه خیلی کارها رو انجام نمیدم همین ترسه. برای اجتناب از ترسه که همیشه هرکاری رو به تعویق میندازم که مثلاً آمادگی کافی داشته باشم. مثلاً الان میخوام یک سری کورس بگیرم و الان سه ماهه که درحال تحقیق هستم که چه کورسی بگذرونم و اون کورس رو در چه دانشگاهی بگذرونم. البته یک چیز واضحه که اگر در نهایت بخوام MBA  بخونم باید دانشگاه خیلی معتبری باشه چون اون چیزی که در آینده کاری خیلی مهمه بیشتر اسم دهان پر کن دانشگاه هست. و البته و صد البته که دانشگاههای خیلی معتبر خیلی شهریه بالایی دارن. بنابراین باید یک تناسب خوب بین دانشگاه معتبر و هزینه وجود داشته باشه... درسته که این انتخاب باید خوب باشه ولی در نهایت اگر چیزی رو انتخاب نکنم و شروع نکنم به هیچ جا هم نخواهم رسید و این همه عقب انداختن و عدم تصمیم گیری یک علت عمده اش همین ترس از اشتباه و ترس از شکست هست. 

دیگه اینکه کریسمس داره نزدیک میشه و متاسفانه منع رفت و آمدهای خانوادگی تا هشتم ژانویه در استان ما تمدید شده. یعنی خیلی کریسمس تنهایی خواهد بود. یاد سالهای قبل و مهمونی های کریسمس و دورهمیهای شاد بخیر واقعاً. خوبیش اینه که میگن تا سپتامبر سال آینده هر کسی که خواسته واکسینه شده پس میشه امیدوار بود که کریسمس سال آینده پر از مهمونی های شلوغ و شاد خواهد بود، بخصوص که الان دیگه همه آدمها به ارزش جمعهای خانوادگی پی بردن.

خب، دیگه جوجه بیدار شد. من برم تا بعد