مثلا سرکار هستم و هزاران کار انجام نشده دارم که باید انجام بشه. ولی نه دیروز و نه امروز اصلاً خوب کار نکردم. حواسم همه جا هست بغیر از کار و بیشتر از هرزمان دیگری احتیاج دارم که خوب کار کنم ,هم باید کلی کار عقب افتاده رو سر و سامان بدم و هم باید کلی دستورالعمل بنویسم برای کارمند جدیدی که قراره کارهای من رو در طول مرخصی زایمان به عهده بگیره. فکر میکنم باید سعی کنم بیشتر برم شرکت چون اونجا بهتر کار میکنم و یا ساعت کاریم رو کمی زیاد کنم تا جبران این وقتهایی که تلف میکنم بشه.
خونه خیلی آشفته است و باید مرتب بشه. هنوز خیلی از کارهای اتاق بچه مونده. چند روز پیش در مارکت پلیس فیس بوک دیدم یکی گهواره نوزادی رو که خیلی وقت بود دنبالش میگشتم و البته خیلی هم گرون هست رو گذاشته داره میفروشه. خودشون دوهفته قبل خریده بودند ولی بچه ازش خوشش نیومده بود و استفاده نکرده بودند. خلاصه که با پونصد دلار زیر قیمت اصلی ازشون خریدم. این گهواره فقط تا شش ماهگی قابل استفاده است ولی بعدش میتونم تقریباً به دو-سوم قیمت نوش بفروشم. بنابراین دیگه دل رو به دریا زدم و خریدمش. فروشنده یک مرد جوون هندی و خیلی خوب بود که حتی رسید رو هم داد دستمون که اگر خواستیم از خدمات پس از فروش استفاده کنیم هم مشکلی نداشته باشیم.
نمیدونم چرا ولعم به خوردن چیزهای شیرین تموم نشده و همچنان دلم یک خوردنی شیرین میخواد. مثلاً کیک یزدی با آب پرتقال... البته دیگه سعیم رو میکنم که نخورم و فقط به خوردنی های سالم اکتفا کنم. بدیش اینه که حتی میوه هم نمیتونم به میزان دلخواه بخورم. اون هم در این فصلی که هلو و شلیل و گیلاس و توت فرنگی و بلوبری و ... همه جا ریخته. مثلاً امروز صبحانه نون جو خوردم با نصف موز. میان وعده یک سیب کوچک با پنیر و حالا میتونم فقط یک واحد میوه دیگه بخورم (مثلاً یک دونه شلیل). برای ما ایرانیها که کلاً خیلی میوه خور هستیم اصلاً کافی نیست.
تازگی موردهای کورونا در شهر ما داره زیاد میشه. مثلاً امروز سیزده تا مورد جدید داشتیم و در طول ویکند هم شصت و دوتا مورد جدید. البته ارقام و اعداد ما کلاً قابل مقایسه با همسایه جنوبیمون نیست و خیلی کمه ولی در عین حال اینکه سرنمودار به بالا داره میره نگران کننده است. آمریکاییها الان خیلی پیش کاناداییها منفور شدن چون یک عدهشون به دروغ میگن که میرن آلاسکا و از مرز رد میشن ولی بعد اینجا تعطیلات میمونن و خودشون رو هم قرنطینه نمیکنن و باعث پراکنده شدن بیماری میشن. خلاصه که تا بحال انقدر در کانادا احساسات ضد آمریکایی ندیده بودم و اکثر جامعه مخالف باز شدن مرز بین کانادا و آمریکا هستند که برای من یکی کاملاً قابل درک هست.
در این راستا، گروه فیسبوکی که برای بارداری من عضوش هستم اغلب آمریکایی هستند. امروز بحث شدیدی درباره واکسن زدن و یا واکسن نزدن در جریان بود.من اصلاً این ضدواکسنها رو درک نمیکنم ولی تعجبم از تعداد زیادشون بود. خیلیهاشون از اینکه این "حقشون" هست که واکسن نزنن استفاده میکنند انگار که این یک توجیه علمی علیه واکسن زدن هست. واقعاً گاهی از راهی که دنیا در پیش گرفته میترسم. افراطی گری و پخش اطلاعات دروغ و کلی آدم که فکر میکنند چیزیهایی که در اینترنت میخونن درست هست و بدون تحقیق بازنشرش میکنن و بدتر از اون فکر میکنند چون چندتا مقاله خوندن از خیلی از متخصصها باسوادتر هستند و ... من رو جدا میترسونه. حتی از خودم هم میترسم چون میبینم که ساعتهای کتابخونی من کمتر و کمتر داره میشه و ساعتهای تلویزیون دیدن و در اینترنت گشتن افزایش پیدا میکنه. آیا جامعه بشری اونطور که ما میشناسیم رو به زواله؟ آیا ارزشها در حال عوض شدن هستند؟ و آیا ما آدمها میتونیم راه درست رو در میون این هجمه از اطلاعات رنگ و وارنگ پیدا کنیم؟
راستش امروز اصلاً رژیم رو رعایت نکردم. بخصوص عصر که دلم یک چیز شیرین و غیر سالم میخواست و کلی بابتش عذاب وجدان داشتم. نزدیکی ما یک رستورانی هست به اسم "جوییز" که پای سیبهای تک نفرهای که داره محشر هست. هیچی دیگه. جیسون رو فرستادم از اونجا برام پای سیب گرفت. همهاش رو تنها خوردم و حتی یک چنگال هم نگذاشتم دهن جیسون. خیلی مزه داد و دلم نمیخواد با احساس گناه و عذاب وجدان مزه خوبش رو از ذهنم بیرون کنم.در ضمن یک تقلب هم میخوام بکنم و اون هم اینه که امروز باید قند خونم رو مانیتور میکردم ولی کلاً امروز خیلی برنامه ما قاطی بود و مثلا من تاساعت یازده و نیم صبح صبحانه نخورده بودم. اینه که فردا مانیتور میکنم و جوابش رو برای تست امروز میگذارم. کلا قول میدم به خودم که از فردا دختر خوبی باشم و برنامه غذاییم رو مو به مو اجرا کنم.
- روزها خیلی سریع دارن میگذرن و باورم نمیشه که تو ماه جولای باشیم. دو ماه و یک هفته بیشتر به اومدن دخترک نمونده. من خوبم. کمی خوابم بهم ریخته است و در شبانه روز چهار پنج ساعت بیشتر نمیخوابم. یعنی هر شب حدودهای یک/یک و نیم خوابم میبره و بدون هیچ علتی ساعت حدودهای چهار بیدار میشم. وقتی بیدار میشم کمی استرس دارم. یکی اینکه کلاً نفس کشیدن برام سخت میشه و انگار قفسه سینهام سنگینه. یک چیزی بین آه کشیدن و خمیازه کشیدن که گاهی براش باید بشینم. البته احساس خودم این هست که دچار یک جور فوبیای نفستنگی شدم. وقتی موفق میشم ذهنم رو ازش آزاد کنم بهتر میشه. تقریباً تا ساعت ششونیم تو یا تو جام قلت میزنم یا اینکه سعی میکنم کار کنم. تازگیها یه جورهایی استرس کار هم دارم. کلی کار هست که باید قبل از مرخصی زایمان راست و ریست کنم. جانشینم استخدام شده ولی اواخر این ماه شروع به کار میکنه. حدود ساعت شش صبح دوباره کمی خوابم میگیره و تا ساعت هشتونیم میخوابم. بدی این برنامه این هست که اوضاع خوردن و ورزشم هم به هم میریزه. چون نه باید شروع به کار کنم و در فاصله نیم ساعت وقت خوردن و ورزش بعدش رو ندارم.
- کلاً امروز روز خیلی شلوغی بود. هم کلی کار داشتم، هم وقت کلینیک که تقریباً همه صبحم رو گرفت. دو نفر تکنسین هم اومده بودن خونه که کولر رو نصب کنند. بابای جیسون هم اومده بود که هم حواسش به تکنسینها باشه و هم یک در یکسری کارهای خرده کاری خونه به جیسون کمک کنه. عصر هم صیفی جات/میوهجاتی که روز یکشنبه خریده بودیم (خیار، گوجهفرنگی، فلفل و توتفرنگی و ریحان سفید) رو کاشتیم .
- اوضاع دیابت بارداریم تا حدی بهتره. هنوز باید قند خونم رو مانیتور کنم ولی نه به شدت هفته قبل که قبل و بعد از هر وعده غذایی و قبل از خواب باید مانیتور میکردم. در واقع فقط سه روز در هفته باید مانیتور کنم و اون هم نه همه وعدههای غذایی رو. مثلا بعضی روزها فقط قبل از صبحانه و ناهاره یا فقط بعد از شام. فکر کنم فقط یک روز خیلی فشرده است و بقیه روزها خوبه. قرار بعدیم هم فقط با دکتر هست و قراره تلفنی باشه.
- کلاس آموزش بارداری و نگهداری از نوزاد هم که با جیسون ثبتنام کرده بودیم از دیروز شروع شده. این هفته بیشتر درباره ماههای آخر بارداری و همینطور زایمان طبیعی بود. یک نکته که برام جالب بود اینه که تا وقتی که دهانه رحم ده سانتیمتر باز نشده، اصولاً اصلاً نباید فشار بدی. فشار فقط بعد از بازشدن دهانه رحم هست که باید شروع بشه. چندتا هم فیلم درباره زایمان طبیعی و بعد سزارین نگاه کردم که راستش ترسم رو از زایمان طبیعی بیشتر کرد ولی به نظرم خیلی عاشقانهتر از سزارین بود و آخرش گریه کردم. ولی دیدن سر بچه که داشت میومد بیرون خیلی جالب و عجیب بود. کلاس خوب بود ولی حداقل الان نمیدونم چقدر مفیده بخصوص که معلمش خیلی با جزئیات همه چیز رو شرح میده و انقدر موضوع باز شدن و کش اومدن دهانه رحم رو کش داد که من داشت خوابم میبرد (کلاس آن لاین هست و از هفتوربع تا نهوربع که دیروز بخاطر یکسری مشکلات تکنیکی که اواسط پیش اومده تا نهوچهل دقیقه طول کشید.
- کالسکه دخترک اومده که باید سرهمش کنیم. متاسفانه تختی که با کلی تحقیق خریداری کردم و خیر سرش (به قول ما ترکها قَرَه قَرَه یا پیس پیس) استاندارد طلایی داره که از سیصدوهفتاد ماده شیمایی و مضر مبراست؛ آنچنان بوی بد و شیمایی داره که نگو. یعنی الان ما یک هفتهای هست که از جعبه بیرون آوردیم و گذاشتیم تو اتاق و پنجره رو هم باز کردیم که بلکه بوی بد بره ولی نرفته. اینه که باید ببرم پسش بدم و فکر کنم بریم آیکیا و یکی از تختهای اونها رو بخریم. فقط باید چک کنم که سایز تخت آیکیا به تشکی که خریدیم میخوره.
- این مدت ما خیلی سرمون شلوغ بوده. بیشتر کارهای خونه که کلی وقت گرفته و هنوز کمی کار داره، درست کردن اتاق نوزاد که هنوز کامل نشده و ...امروز به جیسون گفتم که بیا تا 19 جولای همه چیز رو تموم کنیم و برای لانگویکند آگوست بریم یک کلبه جنگلی در یک جای آروم و چند روزی استراحت کنیم.
- برای فردا میخوام تا حد امکان خوب کار کنم. این هفته همت کردن و یک سری وسایل شرکت رو آوردم خونه و بساط مانیتور رو درست کردم. اینطوری کار کردن از خونه برام خیلی آسونتر از وقتی شده که فقط یک لپتاب فسقلی داشتم که در نهایت وصلش میکردم به تبلت. برای برنامه غذایی هم فکر کنم اینطوری عمل کنم:
صبحانه: تست جو دوسر، کره بادام زمینی و نصف موز
اسنک: سیب و پنیر
ناهار: سالاد با تخممرغ و حبوبات
اسنک بعد از ظهر: شلیل.
شام: فعلا چیزی به ذهنم نمیرسه--شاید لوبیا پلو درست کنم. هرچند که متاسفانه برنج سفید خیلی قند خونم رو بالا میبره. ببینم برنج قهوهای دارم یا نه. شاید هم بلغور اضافه کنم به برنج؟ یا فقط مایه لوبیا پلو رو درست کنم و با نون گندم کامل بخورم.
اسنک قبل از خواب: ماست و کوکوسبزی با کمی نون
*عجیبترین چیز در دیابت بارداری اینه که همه وعدههای غذایی و میان وعدهها باید واحد کربوهیدارت داشته باشند (صبجانه یک تا دو واحد، شام و ناهار سه واحد ، قبل از خواب دو واحد و میادن وعدهها یک واحد).بعد هم باید کتون رو چک کنی که به چربیسوزی نیفتی که برای جنین خیلی مضره).
- فعلا همین.امیدوارم که الان که ساعت دوازده و پنجاه دقیقه است یکسر بخوابم تا هفتونیم/هشت صبح. امیدوارم شما هم که در هر گوشه دنیا هستید روز و شب خوبی داشته باشید.
ساعت دوازده شبه. دوش گرفتم. بدنم رو روغن مالی کردم و بعد از مدتها به صورتم کرم شب زدم. راستش رو بخواهید حال دلم اصلاً خوب نیست. بی نهایت احساس غمگینی میکنم و دلم میخواد که زنده نباشم چون واقعیت اینه که زندگی کردن سخته و من هم آدم تنبلی هستم و حوصله طی کردن چالشهای زندگی رو ندارم. از طرف دیگه روحم هم آروم نمیگیره که قبول کنه که من یک آدم بیمصرف هستم و در نتیجه مدام درونم با خودم در جنگم. درباره کاری که خوب انجامش نمیدم، درباره خونهای که شلوغه. درباره بچه که اصلاً نه باهاش حرف میزنم و نه آهنگ میخونم، درباره جیسون که مدام با حرفها و انتقادها و توقعاتم میرنجونمش. دلم میخواد برم یک گوشه دیگه دنیا و تنها زندگی کنم و مدام احساس نکنم که سربار هستم. دلم کمی آرامش میخواد که انگار در زندگی من نیست. هیچ چیز طبق روالش جلو نمیره. دلم یک خونه کوچک نقلی میخواد با حداقل وسایل. چهار تا بشقاب، چهار تا قاشق و چنگال، چند دست لباس که همه مثل هم هستند. حوصله زندگی کردن ندارم و مسوولیتهای زندگی که به عهده گرفتم برام سنگینه. کاش آدم میتونست هروقت اراده کنه از نقطه صفر شروع کنه.
جیسون هم ازم رنجیده خاطر هست و اون ور تو تخت دراز کشیده و داره به یکی از ویدیوهای موزیکش گوش میده و هرچند که میگه ناراحت نیست، میدونم که ناراحته. البته تقصیر من هم هست که اصرار داشتم تخت بچه رو امروز که خونه بودیم سرهم کنیم ولی اون برنامههای دیگه داشت. البته من ناراحت این نبودم که چرا کاری که من میخواستم رو انجام نمیده. بیشتر از اوضاع خودم و از اینکه این روزها برای خیلی کارها باید به یک نفر دیگه متکی باشم ناراحت بودم. ولی جیسون هم حق داره چون اون هم اغلب روز مشغول کارهای خونه است و بالاخره حق داره که بخواد یک زمانی برای خودش داشته باشه که کمی استراحت کنه ..
واقعیت اینه که من باید مسوولیت زندگیم رو به عهده بگیرم و سعی کنم خسته نشم. خیلی کارها هست که من میتونم با همین شرایط از عهده اونها بربیام مثل خرید و آشپزی و تمیز کردن خونه و... این کووید 19 لعنتی خیلی دست و پای آدم رو میبنده ولی دیگه چاره نیست. باید کمی از بار جیسون کم کنم. باید قوی باشم. باید سعی کنم زندگی رو آسونتر بگیرم.
یکی از اثرات بارداری شاید این باشه که بالاخره من رو داره به یک آدم سحرخیز تبدیل میکنه. پیشترها، اصولا من سرم هم میرفت نمیتونستم صبح زود بیدار شم ولی الان مدتیه که هر روز صبح ساعت چهار بیدارم و در رختخواب غلت میزنم. البته ساعتهای شش و نیم دوباره خوابم میبره تا هشت صبح که برای کار بیدار میشم. از دیروز فکر کردم که عوض اینکه همش در رختخواب الکی بچرخم بیدار شم و کمی از کارهام رو انجام بدم.الان هم چمنهایی که دیروز کاشتیم رو آب دادم و بعد فکر کردم که از اونجایی که خیلی وقته ننوشتم بشینم به نوشتن.
هفته قبل آزمایش خون دادم و متاسفانه دیابت بارداری دارم. یعنی آزمایش ناشتام نرماله. قند ساعت اول که باید حداکثر 9.9 باشه مال من 10.2 هست و قند ساعت دوم هم نرماله. این هفته از مطب دکترم تماس گرفتند که باید برم کلینیک دیابت و برای فردا برام وقت گرفتند. خیلی بیشتر از اونچیزی که فکر میکردم دنگ و فنگ داره. فردا ساعت هشت و نیم صبح اول یک جلسه یک ساعت و نیمه با یک پرستار دارم (فکر کنم نحوه خون گرفتن و تزریق و ... یاد میده- ولی مطمئن نیستم). بعد هم یک جلسه یک ساعت و نیم دیگه با یک متخصص تغذیه.بعدش هم با دکتر خودم وقت دارم. البته این یکی رو خیلی شانس آوردم چون وقت دکترم ساعت چهارونیم بعد از ظهر بود و من مونده بودم که آیا بعد از کلینیک بهتره برگردم خونه یا در همون محدوده بمونم تا وقت دکترم بشه (از خونه ما تا مطب دکتر چهل دقیقه ای راه هست). به منشی دکتر زنگ زدم که اگر میتونه وقتم رو عوض کنه، اما گفت دکتر همه وقتش پره اما اگر کسی کنسل کرد بهم اطلاع میده. به کلینیک دیابت هم که زنگ زدم گفتند وقتشون ثابته و نمیتونن عوض کنند. خلاصه که به مدیرم گفتم که پنجشنبه رو مرخصی میگیرم. خوشبختانه عصری از مطب دکترم زنگ زدند که سا عت دوازده ظهر کنسلی دارن و یک دفعه همه چیز پشت سر هم مرتب شده. این هفته باید واکسن سیاه سرفه و همینطور آمپول روگام هم بزنم.
هنوز برای وسایل بچه اقدام خاصی نکردم. همه ازم میپرسن که برای بیبی شاور میخوام چکار کنم و من نمیدونم چه جوابی بدم. از یک طرف بخاطر کرونا و فاصله گذاری اجتماعی واقعا نمیشه مردم رو دعوت کرد و از طرف دیگه گرفتن بیبی شاور آن لاین یا درایو این و ... هم به نظرم یک جوری میاد که مثلاً مردم برای بچه من کادو بیارید. خلاصه که موندم چکار کنم. دوستم میگه یک بیبی رجیستری باز کن که چون بالاخره هرکسی یک چیزی میخره. حداقل چیزی بخرن که تو هم لازم داری و اینطوری هم کار تو آسون میشه و هم کار بقیه در انتخاب هدیه. یکی هم پیشنهاد داد که در بیرون مهمونی بگیریم که البته ایده بدی نیست ولی باز هم رعایت فاصله اجتماعی سخته. از طرفی هم من انقدر دوستهای مختلف با سنخیتهای متفاوت دارم که نمیدونم باید چند تا مهمونی جدا بگیرم یا اینکه یک دفعه همه رو دعوت کنم. خلاصه که باید تصمیم نهایی رو بگیرم و کارهام رو انجام بدم چون رفته رفته دارم سنگین میشم و تحرک هم سختتر میشه.
فکر میکنم ترسناکترین چیز برام این روزها خرید یک سری از لوازم بچه مثل تخت و تشک خواب و صندلی بچه است. چون اینها از اون چیزهایی هستند که اگر آدم مواظب نباشه، میتونن خیلی خطرناک باشند. بعد نمیدونم برای تخت نوزاد آیا برم از این برندها بخرم مثل "بیبی لتو" که مثلا سرتیفیکیشن گولد دارند که از نمیدونم 350 ماده شیمایی عاری هستند یا اینکه مثلاً از آیکیا خرید کنم که فقط میگه رنگهاشون غیر سمی هستند ولی هیچ سرتیفیکیشنی نداره. قیمت این برندها معمولا دو یا سه برابر آیکیا هست و تخت هم در نهایت برای چهار-پنج سال خوبه. البته بعضی هاشون قابل تبدیل به تخت بزرگسال رو دارن ولی اولا که باید یک کیت جدا خرید برای همه اینها و دوم اینکه بالاخره آدم زده میشه و شاید بخواد بعد چند سال کمی دکور اتاق رو عوض کنه.
خلاصه که هزار و یک فکر بی سر و سامان در ذهنم هست. مامان ازم خواسته که بلیط هواپیما نگاه کنم که بیاد و نمیدونم که آیا اصلا صلاح هست که در این شرایط سفر کنه یا نه. یکی اینکه بابا چون مرتب شیمی درمانی میشه، اصولاً سطح ایمنی پایینی داره و مسافرت براش خوب نیست. از طرفی هم من فکر نمیکنم ایده خوبی باشه که بابا چند ماه تنها ایران بمونه. هرچند عمه ام میگه که بهش میرسه. مامان خودش هم اضافه وزن داره و دیابتی هست که جزو گروههای پرخطر برای کووید 19 حساب میشن. بنابراین حتی بابا رو کنار بگذاریم، برای مامان هم بهتره که در این شرایط سفر نکنه.
بهتره برم کمی پیادهروی کنم هرچند بارون گرفته. شاید هم یک چرتی بزنم و آماده کار بشم.
روز خوبی داشته باشید و اگر نظری و یا راهنمایی برای هرکدوم از موارد بالا دارید برام بنویسید.