ساعت یازده و نیم شبه. باید برم بخوابم ولی هیجان‌زده هستم و خوابم نمیاد. امروز دومین روز از نصفه روز کار کردنم هست. امروز همکارم ازم میپرسه چطور بود نصف روز کار کردن؟ بهش میگم میدونی، به نظر میاد که آدم نصف روز کار میکنه ولی تا به خودت میجنبی میبنی اون چهار ساعت گذشته و تو به هیچ کدوم از برنامه هات نرسیدی. میگه: نه منظورم چهار ساعت کار کردن در شرکت برات چطوریه؟ بدون اینکه فکر کنم گفتم: وای- خیلی طولانی مگه تموم میشه... و یک دفعه هر دو زدیم زیر خنده که چطور یک چهار ساعت میتونه تا ابد کش بیاد و یک چهار ساعت دیگه مثل برق و باد بگذره. 


عارضم به حضورتون که در این دو روز کار چندان مفیدی نکردم. دیروز بعد از کار کمی رفتم مغازه گردی و خوشبختانه خرید نکردم. بعد هم اومدم خونه و یک عالمه غذا و هله و هوله خوردم. البته تقریبا یک ساعت زودتر از همیشه حنا رو از مهد برداشتم. عصر همسر تمرین موسیقی داشت و شام من و حنا تنها بودیم. با حنا یوگا کردیم دو تایی که خیلی مزه داد و بعد کتاب خوندیم. شب زود خوابش برد. بقیه شب به سریال نگاه کردن گذشت و باز هم بیشتر هله هوله خوردن. 


امروز روز بهتری بود. سرکار بهتر کار کردم. حنا دیشب سفارش پیتزا داده بود برای شام. فکر کردم بجای اینکه پیتزای حاضری بخریم، وسایل پیتزا بخرم که در خونه درست کنیم و تجربه جالبی برای حنا هم میشه که خودش پیتزای خودش رو درست کنه. خلاصه که بعد از کار رفتم خرید دوباره. ناهار خوردم و در حین ناهار خوردن سریال نگاه کردم. کمی خونه رو جارو زدم. هوا خیلی خوب بود و میخواستم زودتر برم دنبال حنا که بریم پارک. ولی بعد احساس کردم خوابم میاد و تصمیم گرفتم نیم ساعت چرت بزنم و بعد برم دنبالش. بعد از نیم ساعت بیدار شدم ولی هنوز خسته بودم. بعد کلی تپش قلب پیدا کردم و فکر کردم کمی مدیتیشن کنم تا حالم بهتر بشه. ساعت چهار و نیم میخواستم از خونه بزنم بیرون که همسر تلفن کرد. روز خیلی سختی داشت و یک نیم ساعتی از کارش و اتفاقاتی که افتاده بود حرف زد. دیگه پنج بهش گفتم که میخوام برم دنبال حنا. دیگه آفتاب رفته بود و هوا ابری و سرد بود. اینه که مستقیم اومدیم خونه. همسر هم کمی بعد رسید. حنا و همسر بازی میکردن و من شروع کردم به آماده کردن وسایل پیتزا و در کنارش درست کردن کدو حلوایی.  بچه‌های همسایه اومدن دنبال حنا که بره باهاشون بازی کنه. کلی خوشحال شد. ساعت شش و ربع رفتم از خونه همسایه حنا رو آوردم و شروع کردیم به درست کردن پیتزا. ولی چه پیتزایی!!! کلی گند کاری کردم و خیلی خیلی تو ذوقم خورد. یعنی اون تصوری که آدم داره با اون چیزی که اتفاق میفته دو تا چیز جداگانه هستند. همسر بخاطر مشکل کاریش کم انرژی بود و البته بیچاره همه سعیش رو کرد که همکاری کنه. ولی در کل پیتزا ها خیلی خراب شد. کف ظرفی که پیتزا رو گذاشتم روغن نزدم و همه خمیر چسبید و مجبور شدیم که با قاشق تقریبا بتراشیم. بدتر از اون  هم به حنا قول داده بودم که برای دوستانش (دخترهای همسایه) هم پیتزا درست میکنیم و میبریم. اون هم همش گریه که برای دوستانش پیتزا ببره. حالا هر چقدر که بهش میگفتم که این پیتزا بردن نداره، مگر گوش میداد. خلاصه قسمتهایی از پیتزا قابل خوردن بود رو خوردیم. البته یک سری هم بقچه پیتزا درست کردم که ظاهرشون بد نیست ولی طعمشون رو نمیدونم. اونها رو نگه داشتم برای غذای فردای همسر و حنا. دیگه بعد از شام همسر گفت که آشپزخونه رو تمیز میکنه و من قرار شد حنا رو ببرم. حنا داشت از پله ها میرفت بالا و من داشتم براش شیر درست میکردم که طفلک بچه‌ام از پله‌ها سر خورد و با کله اومد پایین. دیگه سکته کردم ولی خدا رو شکر چیزیش نشده بود ولی کلی گریه کرد. 


باورتون نمیشه که همه عصر چقدر حس بدی داشتم. اینکه چقدر آدم بی‌لیاقتی هستم. به همسر میگفتم که هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی در دنیا نیست که توش خوب باشم. نه خونه‌دار خیلی خوبی هستم، نه کارمند خیلی خوبی هستم، نه مادرخیلی خوبی هستم، نه همسر خیلی خوبی هستم، نه هنرمندی نه هیچی. ... یعنی یک شکست در درست کردن پیتزا من رو کاملا برده بود تو  مود به دردنخورترین آدم دنیا. بعد یواش یواش به خودم دلداری دادم که این اولین تجربه بود و اولین باری که پنکیک درست کردم هم خیلی گند زدم و الان مثل آب خوردن پنکیک درست میکنم. بنابراین اگر تمرین کنم پیتزاهای بهتری میتونم درست کنم و  اصولا اصلا بهتره که پیتزا کمتر بخوریم. بعد از خوابیدن  حنا، وسایل غذای فرداش رو آماده کردم. یک عالمه سالاد درست کردم که فردا از سر کار که میام آماده باشه برای ناهار. بقیه کدو حلوایی رو که نصفه نیمه مونده بود درست کردم و گذاشتم تو یخچال. فردا امتحان کنم ببینم حنا خوشش میاد از دسر کدو حلوایی. بعد هم بادمجان هایی که هفته قبل خریده بودم رو در آوردم که پوست بگیرم و بندازم تو آب نمک که فردا سرخ کنم که همشون خراب شده بودند! و خودم رو بابت این موضوع سرزنش کردم. یعنی من هر بار بادمجان میخرم (که اینجا به نسبت گرانقیمت است - در حد هر بادمجان دو دلار) بعد هم مرغ تمیز کردم و الان هم اومدم به نوشتن. 


- شروع کردم به گوش کردن کتاب عادتهای اتمی. تو یو-تیوب نسخه مجانیش هست.فعلا باید برم تمرین اولش رو انجام بدم و عادتهای هر روزم رو بنویسم و بهشون نمره بدم. گاهی فکر میکنم من هیچ روتین خاصی ندارم. مثلا  واقعا همه صبحهام مثل هم نیست. تنها چیزی که واقعا برای من روتینه شاید سریال نگاه کردن و خوردن در حین سریال نگاه کردن باشه. حالا وقتی بنویسم بهتر میفهمم. 

- امشب سعی کردم کارهام رو بدون گوش کردن به چیزی، بدون نگاه کردن به چیزی انجام بدم. خوب بود. 

- فکر میکنم یکی از علل سریال نگاه کردنهای من، فرار از احساسهای ناخوشایند باشه. مثلا من اگر سریال نگاه نکنم، بالطبع باید کاری رو جایگزین کنم مثل یاد گرفتن هنری یا زبانی و یا انجام کارهای عقب افتاده و یا ورزش. و البته که من در هیچکدوم از اینها خیلی خوب نخواهم بود. حتی خوب هم نخواهم بود و این خیلی سخته... 

- یکی از چیزهایی که داره روتین میشه، مراقبت از پوسته. کم کم دارم از موضوع لذت میبرم. 

نظرات 11 + ارسال نظر
صبا چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 15:05 https://gharetanhaei.blog.ir/

ترنج جان خوبی؟
چرا دیگه واسه مون نمی نویسی؟

مرسی صبا جون . سعی خواهم کرد بنویسم.

مانی یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 07:33

ترنج جان عزیزم
خوبی؟
امیدوارم همگی تندرست باشین

مرسی مانی عزیز، خوبم ، خوبیم

زری.. یکشنبه 21 آبان 1402 ساعت 22:06 https://maneveshteh.blog.ir

ترنج یه چیزی، بنظرت تو زیادی جدی نیستی؟
ببین الان تو کامنتها من در مورد جیش و پی پی بچه و حس شکست بزرگ در مقابل پی پی اون شوخی کردم و تو ری اکشنی نداشتی، یه کامنت دیگه هم شوخی کرد با قیمت بادمجان و بزنه تو کار بادمجان و تو نسبت به اون هم هیچ ری اکشنی نداشتی. نمیدونم اینها دو تا کامنت هستند فقط و احتمالا خیلی چیزی را نشون ندهند ولی نمیدونم حس کردم خیلی همه جیز را جدی میگیری و از جنبه فان و تفریح زندگی غافل شده ای. خودت یه نگاه به رفتارهای روزمره ات بنداز ببین شاید کلا اینطوری هستی؟ نمیدونم تونستی متوجه بشی میخوام چی بگم؟ اینکه اگر قراره تو هر چیزی همینقدر حدی باشه همینه که اینقدر شکست ها برات بار سنگین بی لیاقتی دارند و از اونطرف ذهنت هم از جنبه فان زندگی ولو لبخندهای گهگداری غافله و فرصت نفس کشیدن نداره.

نمیدونم. شاید کمی آره.‌البته در دنیای واقعی من شوخ هستم.

زری.. جمعه 19 آبان 1402 ساعت 23:15 http://maneveshteh.blog.ir

آهان الان یاد یه چیز دیگه هم افتادم، یادمه داشتم بچه را از پوشک میگرفتم، هر وقت جیش بچه در میرفت انگار خودم تو شلوارم شاشیده باشم اینقدرحالم بد میشد اصلا حس شکست داشتممممم آخر با خودم گفتم واقعا چرا من با شاشیدن بچه ام اینقدر احساس شکست داشته باشم؟ این نقطه عطف جایی بود که بچه ام تو شلوارش پی پی کرده بود و من دیگه حس شکست بزرگ داشتم

زری.. جمعه 19 آبان 1402 ساعت 23:03 http://maneveshteh.blog.ir

ترنج جان افتادی روی دور تخریب خودت، همه ما یه وقتهایی اینطوری میشیم که انگار اینقدر دست به هر کاری میزنیم یه افتضاحی بار میآریم که دیگه با خودمون میگیم یعنی من حتی بدرد لای جرز دیوار هم نمیخورم :( ببین اینها را گفتم که بهت بگم من از تو هم بدتر با خودم حرف زده ام یه موقع هایی. وای قرار نیست همیشه با همون روش اشتباه با خودمون رفتار کنیم بمرو یاد میگیریم که درسته من اشتباه کرده ام و گند زده ام ولی خب حالا که چی؟ مگه دنیا به آخر رسیده! اصلا فدای سرم، یا اون کار را رها میکنم و دیگه انحامش نمیدهم یا میپذیرم که بمرور توش بهتر میشم. هر تصمیمی هم بگیرم اصلا به معنی این نیست که قراره به من ارزش اضافه ای، اضافه کنه. تو یا یاد میگیری یا منصرف میشی از انجام اون کار، اگر یاد گرفتی دمت گرم میری و لذتش آموختنت و به نتیجه رسوندنت را میبری، اگر هم دیگه اون را انجام ندادی، یه کارهای دیگه ای داری انجام میدهی. بعدش هم از همون اول هر کاری را شروع میکنی با خودت حساب کن ببین تا چه حد انتظار داری؟ مثلا من خیلی خوب کیک درست میکنم ولی واقعا هیچ وقت دلم نمیخواد با بچه هام کیک درست کنم، من خودم اینقدر خسته ام که فقط میخوام یه کیکی درست کنم و باهاش کیک تراپی کنم و واقعا اصلا کشش ندارم هی بچه ها دورم بچرخند و بخواهند آرد هم بزنند، تخم مرغ هم بزنند و .... قبلا از خودم ناراحت میشم که چرا مثل مامانه های مهربون با بچه هام خاطرات اینطوری نمیسازم؟ خب که چی؟! اصلا من اون مامان سانتیمانتال نیستم که قراره از این لوسبازی ها در بیارم چون اگر بخوام مثل اون ویدیوهای صورتی هی قلب پراکنی کنم، من کم میارم پس سهم من چی؟ ولی همین مامان وقتی پسرش که داره بازی میکنه یا یه چیزی میسازه و کارش درست نمیشه و یهویی از زور استیصال میزنه زیر گریه میتونه بره بچه اش را بغل کنه و مثل یه ادمربالغ باهاش صحبت کنه و براش بگه که میفهمه الان چه حسی داره و خودش هم این حس ها را تجربه کرده و چقدر احساس بیچارگی میکنه ولی واقعیت اینه این الان یه مثلا پازل هست و ده دقیقه بذاریمش کنار، بعدا با حوصله برمیگردیم سرش و دوباره انجام میدیمش:) ولی شاید اون مامان صورتی قبلی سریع میگرفت برای بچه اش درست میکرد و هر دو شاد و خندون میرفتند ولی این روش من شاید صد بار تو صد زمینه مختلف تکرار شده باشه! من اینجا خوبم و تو درست کردن کیک با بچه ام خوب نیستم، من به هرحال مامان هستم و برای بچه ام مامانشم و هیچ کدوم اینها به من کردیت اضافه ای اضافه نکرده. اینقدر خودت را قضاوت و محاکمه نکن.
ببخشید شاید ناگویا نوشتم.

درسته زری جون، من‌گاهی فکر میکنم ما فشار زیادی به خودمون میاریم که کامل باشیم.

مامان فرشته ها جمعه 19 آبان 1402 ساعت 03:17 http://Mamanmalmal.blogfa.com

وای چقدر درکت کردم اون قسمت خراب شدن بادمجونها من سه تا بچه و شغل تمام وقت و راه به راه مهمونی دادن هی سبزی میخریدم خرد کنم پاک نکرده خراب میشد میرفت سطل زباله و هی حس ناکافی بودن داشتم الان بعد از سالها فهمیدم کمال گراییم زیاد بوده بزار حنا تو سن بالای ده سال اشپزی بهش بیشتر خوش میگذره
سخت نگیر منم یه دوره خودم رو نیم وقت کردم اما فرقی به حالم نداشت به نفع دولت میشد چون من همون کار رو تو نصف تایم انجام میدادم فقط حقوق مزایامو از دست میدادم حتما اونحا اینطوری نیست
میگم دلم خواست برم تو کار صادرات بادمجون

سلام.‌درباره کار نیمه وقت اینجا هم‌دقیقا همینطور هست

لیمو پنج‌شنبه 18 آبان 1402 ساعت 04:51 http://From-m.blogsky.com

منم کشف کردم برای فرار کردن از وظایفم سریال می بینم . میدونم اگه سریال نبینم باید یه چیزی بخونم یا یه چیزی یاد بگیرم و یا یه کاری بکنم و برای فرار از این چیزا هرکاری میکنم متاسفانه سریال میبینم ، تو یوتیوب میچرخم ، تو اینستا ، الکی تو گوشیم .. آخرشم اعصابم از خودم خورد میشه

جالبیش اینه که در همه مراحل هم اعصابمون خرد میشه ولی انگار کافی نیست.

راستی رمز وبلاگتون رو لطف میکنید به من هم بدید؟

مانی چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 20:22

ترنج جان عزیز
خوشحالم حنای عزیز چیزیش نشد.

مامان حنا جان
همه یک منتقد درون داریم ، ‌که در برخی از ما ، گاهی خیلی بی رحم می شه

پیتزا و بادمجان و …گاهی اوقات خراب می شن ، فدااای سرت
این ها به هیچ روی ، نشان لیاقت و بی لیاقتی نیستند .

مرسی مانی عزیز. درسته ولی گاهی وقتی این چیزها تکرار میشه واقعا دیگه آدم میبره

صبا چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 13:19 https://gharetanhaei.blog.ir/

بیس پیتزای آماده بخرید، حس آشپز حرفه ای بهتون دست میده و همه‌ی این حس های منفی رو میشوره می بره
حنا کوچولو هم خیلی راحت می تونه پیتزای خودش رو بچینه.

بجای سریال دیدن هم می تونید کتاب و پادکست گوش کنید در حین کارهای خونه. یا وقتایی که تمرکز ندارید موسیقی گوش کنید. من خودم خیلی سخته واسم تو سکوت کار کنم.

و یه پیشنهاد دیگه، برای شروع از روتین شبانه شروع کنید. یعنی سر یه ساعت خاصی نور خونه رو خیلی کم کنید، موسیقی آرامبخش مناسب با خواب بگذارید و سر ساعت مشخصی تو تخت باشید.
بعدش که ساعت خوابتون درست شد، خیلی بهتر میشه تصمیم های جدید گرفت.

درسته. مرتب کردن خواب خیلی اهمیت داره. من پادکست و کتاب صوتی زیاد گوش میدم ولی سکوت بهتره گاهی..

ماهی چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 11:25 https://redfishi.blogsky.com/

این دیگه از اون حرفها بودا
چون پیتزام خراب شد ..آدم بی لیاقتی ام!!!

,این به قول اینجایی ها، شتری بود که کمر شتر رو شکست..

ترانه چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت 09:44

علت سریال نگاه کردن من اینه که راحت ترین کار ممکنه و هیچ فکر و تلاشی نمیخواد. مخصوصا سریالهای تکراری و راحت.
چرا باید توی چیزی خیلی خوب بود؟ چرا معمولی نه؟
من هم فکر میکنم با تمرین حتما پیتزا درست کردنت بهتر میشه.

درسته.‌کار آسونیه.‌ مشکل من اینه که در اغلب کارها حتی خوب هم نیستم.‌
پیتزا درست کردن حتما با تمرین بهتر میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد