ساعت سه روز یکشنبه است. همسر با داییش رفتن پیاده‌روی. من اما خسته بودم و موندم خونه که کمی استراحت کنم و بنویسم. چند روز گذشته سرم خیلی شلوغ بود. روز سه‌شنبه بخاطر کریسمس دو ساعت زودتر از کار اومدم بیرون. کمی خرید کردم، خونه رو مرتب کردم و چون شب دایی همسر از فلوریدا میومد، برای شام لوبیاپلو و سوپ درست کردم. یک کیک هم پختم. بعد از اومدن داییش تا دیروقت بیدار بودیم و مشغول حرف زدن از گوشه و کنار. 

چهارشنبه نسبتاً دیر از خواب بیدار شدیم. همسر صبحانه درست کرد. من هم برای شب که خونه دوستم برای پات‌لاک کریسمس پارتی غذا درست کردم و کیک. بعد از اون هدیه رد و بدل کردیم. همسر برامون بلیط گرفته که بریم "Bill Maher" رو در ونکوور ببینیم که کلی خوشحالم کرد. همینطور یک فیت‌‌بیت کادو گرفتم که خیلی وقت بود میخواستم. من برامون بلیط کنسرت یکی از گروههای مورد علاقه همسر رو گرفتم و همینطور یک دستگاه برای استودیو موزیک همسر که برای کار ادیت کردن موسیقی به دردش میخوره. دایی هم برای همسر ساعت گرفته بود و برای من یک زنجیر و مدال خوشگل. بعد از ناهار ما اول رفتیم دیدن پدر و برادر کوچیک همسر. پدر جیسون خبر نداشت که داییش اومده و چون قرار بود که سر تولد بابای جیسون با حضورش شوهر خواهرش رو سورپرایز کنه، بنابراین دایی جیسون با ما نیومد. بعد برگشتیم خونه، دایی رو برداشتیم و رفتیم مهمونی کریسمس خونه دوستم سارا که خیلی خوش گذشت. یک گروه بزرگ از ملیتهای مختلف و آدمهای جالب. 

روز پنجشنبه  دایی جیسون گفت که اگر تا شنبه بخواد صبر کنه که پدرش رو روز تولد سورپرایز کنه، وقت زیادی برای با هم بودن نخواهند داشت. بنابراین قرار شد پدر جیسون رو  همون روز بابت اومدن داییش سورپرایز کنیم. برنامه این شد که برادر جیسون و خانواده‌اش و پدرش برای پیتزا و هاکی تماشا کردن شب بیان خونه ما و  دایی جیسون در نقش تحویل دهنده پیتزا بیاد در خونه ما و ما همون لحظه یه بهانه پیدا کنیم که پدر چیسون در رو باز کنه و داییش سر مقدار انعام با باباش دعوا کنه. صبح جیسون با داییش  برای خریدن وسایل برای گریم کردن دایی جیسون رفتند بیرون. من هم تولد دخترخاله‌ام بود و با خانواده خودم برنامه برانچ داشتیم. بعد از ظهر دوباره کمی خونه مرتب کردیم و سالاد و ...درست کردیم. عصر برادر و ... اومدن و دایی جیسون بیرون منتظر ما بود که خبر بدیم که بره پیتزا بگیره و بیاد. خلاصه که یک سورپرایز عالی برای پدر شوهرم  درست شد. درست وقتی داییش زنگ زد من و جیسون مشغول چیدن میز بودیم. جیسون به باباش گفت که کردیت کارت روی میزه و اگر امکان داره پیتزاها رو تحویل بگیره و پولش رو بده. دایی جیسون هم با ریش و کلاه و لهجه اوکراینی گفت پیتزا آورده و وقتی پدرش خواست پول بده گفت که فقط نقدی قبول میکنه و همینطور یک انعام بزرگ باید بهش بدیم چون سال نوست و باید برای همسرش پیراهن نو بخره. همه اینها هم با دوربین داشت ثبت میشد. بابای جیسون کلی شوک شده بود و همش میگفت که چرا این تحویل دهنده داره داد و بیداد میکنه. خلاصه بعد از چند دقیقه بحث و ... بالاخره دایی هویتش رو رو کرد و کلی خندیدیم و شب خوبی داشتیم. 

روز جمعه، روز پرکاری بود. خوشبختانه هم من و هم جیسون آف بودیم. اول آقایی که قرار بود ساعت دو بعد از ظهر بیاد و دستگاه ایمنی خونه ما رو نصب کنه، ساعت هشت صبح پیداش شد که ما همگی خواب بودیم. جیسون کلی عصبانی شد و گفت که نصاب بره و ساعت دو طبق قرار برگرده. البته تا حد زیادی حق داشت چون ما طبقه پایین مستاجر داریم و نمیتونیم بدون قرار قبلی وارد سوییت بشیم. این بود که مرد بیچاره رو بیرون کردیم.  دایی جیسون با دوستانش قرار داشت و رفت بیرون. ما هم برای تولد پدر جیسون خرید کردیم. البته من قبلش لیست نوشته بودم و کل خریدمون دو ساعت و نیم بیشتر طول نکشید. ساعت دو نصاب اومد و کارهای دستگاه ایمنی رو انجام داد. اینطوری خیالمون خیلی راحتتره. تو طبقه اول که هال و نشیمن هست و همینطور تو اتاق خواب سنسور حرکتی داریم و همه پنجره‌ها و درها هم سنسور دارن که به مرکز شرکت وصله و اگر دزدی وارد بشه، به پلیس زنگ میزنن و همینطور روی موبایلهامون پیام میاد. بعد از رفتن نصاب من تقریباً همه عصر مشغول جابجا کردن خریدها و پخت و پز بودم. خورش فسنجون با کوفته قلقلی رو پختم و گوشتهای بیف استراگانوف رو خرد و سرخ کردم. همینطور پیازها و قارچها رو برای روز بعد شستم و خرد کردم. برای شام هم کته و کباب تاوه درست کردم. دایی جیسون برامون مراسم شبات انجام داد. کلی بحث جالب راجع به دین و باور و کاربرد دین و رسوم و آداب داشتیم. دایی جیسون با اینکه ربای هست اما خیلی معتدل هست و آدمی نیست که بخواد کسی رو وادار به تحمیل عقیده‌اش بکنه. کلی نکته راجع به یهودیت یاد گرفتم که برام جالب بود.

روز شنبه از ساعت هفت صبح بیدار بودم و مشغول پخت و پز. جیسون هم وظیفه گرفتن کیک و تمیز کردن خونه رو به عهده داشت. مهمانها دقیقا سرساعت پنج عصر اومدن که برای من که به مهمونیهای ایرانی عادت دارم خیلی عجیب بود. خودم خیلی با عجله حاضر شدم و وقت نکردم موهام رو اتو کنم. این بود که فقط از پشت دم اسبی بستمشون. پدر جیسون فکر میکرد که قراره بیاد ما رو برداره و چهار نفری بریم رستوران برای تولدش. قیافه‌اش در هنگام مواجه شدن با اون همه آدم خیلی دیدنی بود. دو تا از برادرهاش و همسراشون از شهرهای دورتر (تقریباً چهارساعت رانندگی) اومده بودند. شب خوبی بود و تعریف از خود نباشه غذاها خوشمزه از آب در اومده بود و همه لذت بردند و تقریباً چیزی روی میز نموند. بعد از شام و کیک من خیلی خسته بودم و از اونجایی که مهمونی زود شروع شده بود، انتظار داشتم مهمونها حدودهای ده شب خداحافظی کنند. ولی تقریباً وقتی آخرین مهمون رو راه انداختیم ساعت دو صبح بود و من از پا درد داشتم میمردم. آخر شب دو تا ادویل خوردم و خوابیدم. 

امروز یکشنبه خیلی آسونتر بود ولی من بینهایت خسته هستم. صبح به تمیزکاری و ... گذشت. وقتی نوشتن این پست رو شروع کردم؛ ساعت سه بود و کارها انجام شده بود و جاروبرقی روبات داشت خونه رو جارو میکرد. الان ساعت تقریباً نه شبه. شام دایی جیسون برای شام مهمونمون کرد رستوران. فرداروز کاریه و من هم تصمیم دارم زود بخوابم. دایی جیسون فردا صبح زود پرواز داره و رفته بخوابه. ما داریم هاکی نگاه میکنیم و تیممون چهار بر یک جلوست. بیست دقیقه از بازی باقی مونده. 


خلاصه که تعطیلات پنج روزه مثل برق و باد گذشت. خستگی توام با رضایت دارم برای برگزاری تولد هفتادسالگی پدر جیسون که مثل پدر خودم دوستش دارم. اما باز هم از دست خودم عصبانی هستم که چرا کارهای خودم رو انجام ندادم. اگر بخوام در زندگی جدی باشم باید برای کارهای درس و کارم اولویت قائل باشم. 

نظرات 3 + ارسال نظر
ایوا جمعه 13 دی 1398 ساعت 06:16 Http://mysecretdiary.blogsky.com

دوست دارم آدمهایی را که توی اعتقاداتشان هستند و به باورهای دیگران کاری ندارند.

من هم.

ترانه سه‌شنبه 10 دی 1398 ساعت 15:32 http://taraaaneh.blogsky.com

اون قسمت سورپرایز کردن خیلی باحال بود. خوش بحالت که خانواده جیسون دور و برت هستن مخصوصا که با پدرش رابطه خوبی داری. خوشحالم که داره بهت خوش میگذره.

مرسی ترانه جون. واقعا بودنشون خوبه.

Zari سه‌شنبه 10 دی 1398 ساعت 07:39 http://maneveshteh.Blog.ir

وااااای ترنج چقدر کار کردی!!! عااالی بود! خیلی از خوندن این پست لذت بردم چقدر خوب بود ؛))
وااای پدر جیسون؛) چه حااااالی کرده
دایی یهودی هست، مامان جیسون چی؟
آره این مراسمات مخصوصا اگر بدون تعصب باشه خیلی خوبه آشنایی باهاشون.
خسته نباشی خدایی خیلی کار کردی

مامان جیسون هم یهودیه (بود، فوت شده). من و جیسون هر دو اگنوستیک هستیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد