-
صبح روز شنبه
شنبه 31 تیر 1402 09:00
صبح روز شنبه است. من نسبتا زود از خواب بیدار شدم. البته یک کمی هم فلفلی به دست و پام پیچید و دیگه مجبورم کرد که از تختخواب بیام بیرون. بعد از بیدار شدن کشوی لوازم آرایشم رو تمیز کردم. دو سه تایی از سایه ها که شکسته بودند و یا خیلی کم ازشون مونده بود رو ریختم دور. بعد پلت سایه جدیدم رو که پر از رنگهای بسیار شاد هست رو...
-
به دوش کشیدن بار زندگی..
چهارشنبه 14 تیر 1402 00:21
خب، راستش رو بخواهید من امروز جز چند تا جلسهای که با مشتری و مدیر و همکارهام داشتم، هیچ کار مفیدی انجام ندادم. نه تنها هیچ کار مفیدی انجام ندادم بلکه کلی هم غذا و هله هوله خوردم و به وجودم ضرر زدم. این حالتی که انگار توی مه غوطهور هستم و تو ذهنم هیچی جا نمیشه هم از بین نمیره. همه سعیم رو میکنم که تمرکز کنم ولی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیر 1402 11:07
راستش رو بخواهید خیلی ناراحتم. چند وقتی هست که متوجه شدیم حنا موقع حرف زدن لکنت زبان داره. من بخصوص وقتی از ترکیه برگشتیم بیشتر متوجه شدم ولی همسر گفت قبلتر هم بوده ولی نه به این شدت. هفته اول به خودم گفتم شاید بخاطر سفر و تغییرات مبنی بر اونه. راستش رو بخواهید کلی هم خودم رو سرزنش کردم. چون فکر کردم شاید علت لکنت...
-
من میتونم روی خودم حساب کنم...
پنجشنبه 8 تیر 1402 11:18
حالم بهتره. حالم از کی بهتره؟ از همین نیم ساعت قبل که با سه ساعت و نیم تاخیر اومدم دفتر و تو ماشین به این فکر میکردم که چطوری با این ذهن آشفته برم سرکار. ولی الان حسم بهتره. تو ماشین فکر میکردم که وقتی من به خودم و کاراییم اطمینان ندارم، چطوری شرکت میتونه به من اطمینان کنه. بعد به ذهنم اومد که من میتونم به خودم...
-
نخود نخود هر که رود خانه خود...
پنجشنبه 25 خرداد 1402 11:54
ما برگشتیم کانادا. مامان و بابا هم به همراه برادر رفتند ایران. بابا حالش بهتره. هنوز کم خونی داره ولی به شدت قبل نیست و انرژیش بهتره. ممنون از همه دوستان عزیزم بابت محبتهای صادقانه تون. خیلی خوبه که توی زندگیم هستید و با شما میتونم درددلهایی رو بیان کنم که با نزدیکترین آدمهای دور و برم هم نمیتونم بیان کنم.
-
گلبول قرمز و باقی قضایا
پنجشنبه 11 خرداد 1402 23:22
این یادداشت رو از بیمارستانی در آنکارا مینویسم. بابا دوباره بیماریش عود کرده. یعنی از اول هفته کم انرژی بود و میگفت خستهام. بعد هم دست درد بهش اضافه شد. شب تولد من قرار بود بریم شام بیرون و جشن بگیریم ولی دیگه حال بابا خوب نبود. بردیم بیمارستان و آزمایش خون گرفتند و باز هم گلبولهای قرمز خونش به شدت افت کرده. دیگه...
-
در هم و برهمهای یک ذهن جت لگ زده..
پنجشنبه 4 خرداد 1402 22:52
ترکیه هستیم و مهمون خونه برادر. مامان و بابا هم از ایران اومدن و دور هم هستیم که خیلی خوبه. چون میخواستم صرفه جویی کنم، بلیط ارزون خریدم و سفر بسیار طولانی بود و سی و پنج ساعتی در راه بودیم که البته شانزده ساعتش توقف در تورنتو بود که همون نزدیک فرودگاه هتل گرفته بودیم و خوابیدیم ولی به هر حال خیلی خسته شدیم و هنوز...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 اردیبهشت 1402 22:18
یکی از قشنگترین چیزهای دنیا، لیست کارهایی هست که انجام شدند و روشون خط کشیدیم. من امروز یکی از این لیستها داشتم. هرچند که در پایان روز هنوز یکصد و نود تا ای-میل نخونده داشتم اما خیلی از کارهای مهم رو انجام دادم. فردا روی پروژه فلسطین کار میکنم. فکر میکنم نصف روزی وقتم رو بگیره و بعدش هم روی پرونده امارات. یک سری هم...
-
یک غروب زیبا - آدمهای کافی
جمعه 15 اردیبهشت 1402 09:10
خوب. من اومده بودم اینجا که غرغر کنم و یک کم از حال بدم شکایت کنم. بعد صفحه اول وبلاگستان باز شد و من روی هر پستی که کلیک کردم پر از نوشته ها از آدمهایی بود که مثل من از خودشون و اون چیزی که هستند خسته اند. همه کسانی که میخواهند بهتر باشند و مثل من شکست میخورن. همه کسانی که خودشون رو به هر دلیلی دوست ندارن. بعد فکر...
-
پست ثابت: افکار مشعشعانه! برای خودم
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1402 09:31
- بین بالغ درون و والد درون فرق هست. بالغ درون عاقل و آگاه هست. راهنمایی میکنه ولی شخصیتت رو تخریب نمیکنه. ارزیابی میکنه ولی قضاوتت نمیکنه. ب ه صداهای درونت با کنجکاوی و بدون قضاوت گوش کن و ببین کدوم حرف میزنه و چرا اونجاست . - تو یک آدم با مسوولیتهای زیاد و کار پراسترس هستی. سعی کن تا حد امکان زمانت رو خوب مدیریت...
-
دو ماه آینده..
سهشنبه 12 اردیبهشت 1402 22:38
از دو هفته پیش که یادداشت قبلی رو نوشتم تغییری که به وجود اومده اینه که همسر از جمعه مرخصی استعلاجی گرفته و یکی-دو ماهی سرکار نخواهد رفت. راستش من هم پشتیبان این امر بودم شاید در این مدت بتونه از استرس و تنشی که داره کم کنه. فعلا که هنوز کلی استرس داره و عصبانیتهاش ادامه داره. من خوبم ولی خیلی خسته و دلگیرم. من یک کم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اردیبهشت 1402 08:29
فکر میکنم که باید به همسر یک اولتیماتوم بدم که یا رفتارش رو درست کنه وگرنه ازش جدا میشم. امروز صبح الکی کلی داد و بیداد کرد و درها رو بهم کوبید؟ چرا؟ چون امروز رو مرخصی گرفته بود که تنها باشه. قرار هم بود که کارگرم بیاد برای تمیزکاری ولی خونه ریخت و پاش بود و همسر عصبانی از این بود که باید خونه رو جمع و جور کنه که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 فروردین 1402 10:16
دو روز سر کار نرفتم. بزرگترین مشکل من این روزها کاره. مشکل من البته نوع کار نیست، همکارها و مدیرم هم نیست. مشکل من عدم تمرکز هست. طوری که حتی نمیتونم یک ای-میل رو تا ته بخونم. البته حجم کار هم هست که خیلی بالاست و باعث میشه هر روز هزاران کار نکرده باشه که بهم استرس وارد کنه. ولی فکر میکنم اگر کسی به طور متمرکز روزی...
-
چرا؟
سهشنبه 22 فروردین 1402 10:25
چرا من این آدمی هستم که هستم؟ چرا اصلا تمرکز ندارم؟ چرا در کارم اینقدر بد و عقب هستم و هیچ انگیزهای هم براش ندارم؟ چرا فقط در وجودم اضطراب و ترس هست ولی این ترس اصلا کافی نیست که کاری انجام بدم؟ چرا دلم میخواد مدام بخوابم؟ چرا مدام گرسنه ام؟ چرا همش تپش قلب دارم؟ چرا مدام تصمیم میگرم و اجرا نمیکنم؟ چرا کافی نیستم؟...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 فروردین 1402 14:33
اومدم یک کافی شاپ جدید. بیرون قشنگ و آفتابیه. ولی اینجا تاریکه و پنجره هم نداره. اشتباه کردم بجای لاته معمولی لاته وانیلی سفارش دادم. خیلی بهش شکر اضافه کردن و شیرینیش زیاده ولی حوصله ندارم ببرم بهشون این چیه بهم دادید. تازه هشت دلار هم بخاطر یک لیوان لاته پر شکر شارژ شدم. حالم این روزها متغیره. شبها بد میخوابم و هزار...
-
نوروزتان پیروز
دوشنبه 29 اسفند 1401 07:06
دوستان گلم، براتون دلی شاد، روحی آرام، بدنی سالم و ورزیده، روزهایی پربار، و جیبی پر پول آرزو میکنم. امیدوارم که در سال جدید به همه اهداف قشنگ زندگیتون برسید و کنار عزیزانتون بهترین روزها رو تجربه کنید. سال نو مبارک.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 اسفند 1401 17:48
روز شنبه است. حنا با بابابزرگش رفتند پارک. من هم اومدم یک کافی شاپ که از همون لحظهای که رسیدم پشیمون بودم از اومدنم به اینجا. چون زیادی شلوغه و موزیکش هم خیلی خوب نیست. ولی دیگه موندم. خوردنی جالبی هم نداشتم. یادمه قبلا کیک و شیرینیهاش بهتر بود. یک چای سفارش دادم که اونهم معدهام رو اذیت کرد و نصفه خوردمش. روبروی من...
-
دوباره از کار
چهارشنبه 17 اسفند 1401 15:37
فکر میکنم این چهارمین لیوان قهوهای است که میخورم. خوابم نمیاد و حتی کمی استرس دارم. شاید بهتر باشه این لیوان آخر رو بیخیال بشم. امروز صبح کار رو خوب شروع کردم. از شش و نیم صبح جلسه داشتم با مشتریان اون ور آب تا حدود ساعت یازده و یکی بعد از دیگری با مشتریان حرف زدم. ولی بعدش اصلا خوب کار نکردم. در عوض برای حنا تخت...
-
فقط برای ثبت روزها...
جمعه 5 اسفند 1401 13:25
جمعه: دوستم یک عمل کوچک داشت صبح و من باهاش رفتم کلینیک. نگذاشتند همراهش باشم توی اتاق ولی رفتم تو کافی شاپ نشستم و کار کردم تا دو ساعتی گذشت و زنگ زدند که از اتاق عمل بیرون اومده و برم دنبالش. کافی شاپی که رفتم طبقه پایین یک ساختمون بزرگ و نو بود. آدمهایی که میرفتند و میومدن رو نگاه کردم که خیلی هاشون چقدر شیک و مرتب...
-
ارزش
پنجشنبه 4 اسفند 1401 13:52
"ارزش تو به کارهایی که میکنی نیست. تو به صورت ذاتی ارزشمند هستی و چون ارزشمند هستی لیاقت این رو داری که زندگی رو به صورت کامل تجربه کنی"
-
از هر دری سخنی - و خود انگیخته!
یکشنبه 30 بهمن 1401 10:00
صبح روز شنبه است. ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم. سرحال بودم و اصلا لازم نبود خودم رو برای بیرون اومدن از تخت مجاب کنم. چه احساس خوبی! بعد از شستن دست و صورت، شروع کردم به روتین برنامه صبحگاهی طبق دستور اپلیکیشنی که دانلود کردم. اول یک لیوان آب خوردم. بعد داروهام رو خوردم و بعد ده دقیقه نرمش کردم. فلفلی تمام مدت نرمش...
-
عجب غلطی کردم
پنجشنبه 27 بهمن 1401 09:13
دیروز برای کاری که اقدام کرده بودم مصاحبه تلفنی شدم و قرار شد که جمعه (فردا) با مدیر بخش مصاحبه حضوری داشته باشم. از دیشب قلبم تو دهنمه و فعلا حسم فقط اینه که عجب غلطی کردم. باید به مدیر الانم بگم قضیه رو و اصلا نمیدونم چکار کنم. هیچی دیگه. خواستم بگم در جریان باشید..
-
ولنتاین
سهشنبه 25 بهمن 1401 17:22
امروز ولنتاینه. دیروز فکر میکردم یکی از غمگین ترین ولنتاینهایی که داشتم. هرچند هیچوقت ولنتاین برای من خیلی مهم نبود -حتی وقتی مجرد بودم . از روز شنبه که دعوا کردیم هنوز نتونستیم با هم بشینیم و حرف بزنیم. کار و زندگی و خستگی. شنبه عصر که برگشتم خونه، همسر گفت با حنا تا دیروقت خوابیدن. من هم دیدم حنا خیلی سرحاله گفتم...
-
دوباره دعوا - آتش سوزی
شنبه 22 بهمن 1401 13:27
نیم ساعت وقت دارم تا نوبتم بشه برای وقت بند و ابرو. زودتر رسیدم و اومدم کافی شاپی که کنار مغازه آرایشگرم هست. یک قهوه گرفتم با یک کروسان شکلاتی-بادامی. تو یکی از محله های مورد علاقه خودم هستم. یک محله قدیم با کلی آدم هیپی. در این حد هیپی که کافی شاپی که توش هستم اینترنت نداره و من از اینترنت موبایلم دارم استفاده میکنم...
-
موش خرما روی چرخ
چهارشنبه 19 بهمن 1401 16:28
ساعت سه و چهل دقیقه بعد از ظهره. امروز چهارشنبه است و روزی هست که من از خونه کار میکنم ولی امروز واقعا خوب کار نکردم، برخلاف دیروز که به نسبت خوب کار کردم. علت خوب کار نکردن هم اینه که سرم خیلی شلوغه و انقدر سرم شلوغه که تمرکز کردن تقریبا غیر ممکنه برام. یعنی هر ای-میلی رو که باز میکنم میبینم کلی کار داره و میرم بعدی...
-
رزومه...
دوشنبه 17 بهمن 1401 00:35
سلام. اومدم بگم که من یک کاری کردم که نمیدونم درسته یا غلط. برای یک پوزشین دیگری در همین محل کارم اقدام کردم که هم رده کاریش از این چیزی که هستم پایینتر هست و هم حقوقش. اما در بخش مدیریت پروژه است. خوبیهاش اینه که اگر بتونم کار رو بگیرم کمک میکنند که مدرک مدیریت پروژه رو بگیرم و در دراز مدت امکان پیشرفتش بهتر از امکان...
-
ویکند آخر ژانویه: قرص جدید و ...
سهشنبه 11 بهمن 1401 09:29
عصر روز دوشنبه است. دو روز آخر هفته مثل باد اومد و رفت. در این دو روز کار زیادی انجام ندادم. جمعه تا دیروقت سرکار بودم و بعدش کمی رفتم خرید. دیدم لباسهای زمستانه حراج خوبی خورده و برای حنا چند دست بلوز و شلوار زمستانه برای سال بعد خریداری کردم. عصر پدر شوهر مهمان ما بود و همسر از بیرون پیتزا سفارش داده بود. تا شام...
-
پنجشنبه: بیست و ششم ژانویه (ایده کار نیمه وقت)
پنجشنبه 6 بهمن 1401 23:08
امروز روز خوبی بود. ساعت گذاشته بودم که شش صبح بیدار شم. وقتی ساعت زنگ زد، شیطون همیشگی گفت که نیم ساعت بیشتر بخوابم. اون یکی دیگه گفت که دیگه از روز اول تصمیم جا نزن ... خلاصه داشتم با کشمکش درونم سر میکردم و کم مونده بود که شیطونه برنده بشه که صدای گریه حنا به نجاتم اومد. از رختخواب بیرون اومدم و رفتم اتاقش. ازم شیر...
-
دوباره فرار از کار
چهارشنبه 5 بهمن 1401 16:54
امروز دوباره سر کار نرفتم. دیشب مثل دیوانه ها نشستم و همه قسمتهای سریال "چهارشنبه" رو نگاه کردم. سریال چندان جالبی برای بزرگترها نیست و توصیهاش نمیکنم. برای نوجوانها شاید سرگرم کننده باشه. ولی اینکه چرا من نگاهش کردم در حالیکه مدام در حال نگاه کردن بهش به خودم فحش میدادم بحث دیگری است. فکر میکنم ساعت چهار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 بهمن 1401 22:43
سه شنبه هفته قبل سر کار نرفتم و در عوض بیشتر خوابیدم. همون روز عصر رفتم کافی شاپ و یک یادداشت طولانی نوشتم که متاسفانه نمیدونم چرا ذخیره و پست نشد. الان یازده روزه که همونطور که میشه چراغ یک اتاق رو خاموش کرد، چراغ اشتیاق به کار من خاموش شده. دوباره احساس میکنم یک توده سنگین و سرب گونه مه آلود در قسمت جلوی سرم هست و...