جیسون تو این یکی اتاق داره برای جوجه آهنگ میزنه و میخونه تا جوجه خوابش ببره. جوجه علاوه بر قیافه و وجناتش که به جیسون رفته، مقدار خوابش هم به جیسون رفته و خیلی نمیخوابه. دقیقاً برعکس من که خوشخواب تشریف دارم. نگرانم که کم‌خوابی رو رشدش تاثیر بگذاره. نگران خیلی چیزهای دیگه هم هستم. اینکه آیا تغذیه‌اش درست هست و آیا مقداری که بعد از خوردن گاهی بالا میاره طبیعی هست یا نه یا اینکه آیا دمای اتاق براش خوب هست و یا اینکه گرمش هست یا نکنه سردش باشه. از اون روزهاست که احساس میکنم از مادر بودن هیچی نمیدونم. اینکه چقدر باید بخوره، چقدر باید بخوابه. اینترنت هم که پره از اطلاعات ضد و نقیض که آدم رو گاهی گیج‌تر و پریشان‌تر از اون چیزی که هست هم میکنه. 

دیگه اینکه فکر کنم سینوسهام چرک کردند. خیلی خسته‌ام و مدام سردرد دارم. چند روز گذشته سعی کردم بیشتر بخوابم و جی مواظب جوجه باشه ولی انگار خستگی از تنم رخت نمیبنده. گاهی که جوجه بیدار میشه و گریه میکنه، دلم میخواد بهش بگم فقط پنج دقیقه دیگه بیشتر بخوابم و بعد احساس گناه میکنم که یک موجود بی‌دفاع رو به این دنیا آوردم و هیچ نمیدونم ازش چطوری مراقبت کنم.

 غذا خوردنمون این روزها هم خیلی جالب نیست. یک وعده صبحانه که معمولاً بیشتر سرظهر خورده میشه و یک وعده شام که یا یک چیز سرپایی هست و یا از بیرون سفارش دادیم. وسطها هم اگر گرسنه باشیم با بار غلاتی یا هر هله هوله‌ای که دم دست باشه،‌ خودمون رو سیر میکنیم. مشکل فقط وقت داشتن برای غذا پختن نیست بلکه اینکه چی بپزیم و کی بپزه هم هست. غذاهای ایرانی من چندان باب طبع جی نیستند و جی هم اگر بگذاری بیست و چهار ساعت شبانه روز ماکارونی درست میکنه پر از پنیر و سسهای آماده که به اعتقاد من خیلی سالم نیستند. این غذاهای آماده خوبیشون اینه که با دستور تغذیه میان و مواد غذاییشون هم به اندازه همون دستور مهیا شده. یکی از این شرکتها حتی مواد رو خرد کرده که آماده طبح هستند. یکبار در گذشته ازشون استفاده کردیم که خیلی خوب بود و من راضی بودم. هم کیفیت موادشون خوبه، هم آدم غذاهای جدید یاد میگیره و امتحان میکنه و هم مواد غذایی هدر نمیشه. این امر در خونه ما که خیلی دورریز داریم خیلی لازمه. تنها قسمت منفیشون اینه که هزینه‌شون نسبت به اینکه خودت خرید بری بیشتره. مثلاً هر وعده غذایی حدود ده تا دوازده دلار  در میاد. ولی به اعتقاد من برای امثال ما که خیلی از بیرون غذا سفارش میدیم و یا مواد غذایی در خونه ما خیلی خراب میشه و دور ریخته میشه مقرون به صرفه است. 

فردا باید برای چک آپ جوجه بریم و من امیدوارم که همه چیز مرتب باشه و رشدش خوب پیش رفته باشه. نگران هستم هرچند که میبینم که قدش بلندتر شده و لباسهای نوزادی که به تنش بزرگ بودن الان اندازه هستند. ولی در کل از اینکه نوزاد کوچکی هست دلم گرفته و دلم میخواد مطمئن باشم که رشدش خوب خواهد بود. 

 

الان جوجه گریه میکنه و جی دست از خوندن برنداشته و من خون خونم رو میخوره که چرا نمیره بچه رو بغل کنه. با زور جلوی خودم رو گرفتم که نرم اون اتاق ولی فکر کنم که دیگه بهتر باشه برم. 


راستی اگر کتاب خوبی درباره نگهداری از نوزاد سراغ دارید، لطفاً معرفی کنید. 

عصر روز پنجشنبه است. دخترکم شیر خورده و راحت خوابیده، هرچند گاهی یک سر وصدای کمی میکنه که شاید نشانه از این باشه که به زودی بیدار میشه. من هم امروز با خودم عهد کردم که بنویسم. حقیقتش انقدر روزهای خوبی هستند که حیفه که ثبتشون نکنم. اول اینکه دارم از مادری نهایت لذت رو میبرم. فکر نمیکردم انقدر پروسه لذت‌بخشی باشه و فکر میکردم که کم خوابی و ... خیلی اذیتم کنه. اما راستش رو بخواهید دارم از لحظه لحظه‌اش لذت میبرم. بخصوص روزهایی که همه چیز خوب پیش میره و حنا اذیت نیست و راحت میخوره میخوابه و شکمش* مرتب کار میکنه. اینجور مواقع آدم فکر میکنه قله اورست رو فتح کرده که دخترکش راحت و تمیز خوابیده و هیچ دردی نداره. وقتی که گاهی چیز، طبق معمول پیش نمیره؛ حتی چیزهای کوچک مثل سکسکه بچه که خیلی هم طبیعی هست؛ اوضاع یک کم سختتر هست چون آدم هی دنبال راهی هست که از ناراحتی بچه اش کم کنه و وقتی کاری از دست آدم برنمیاد احساسات آدم خیلی دگرگون میشه و سختتر میگذره. ولی در کل هر چیزی که هست مادر بودن خیلی تجربه قشنگیه . گاهی فکر میکنم من برای همین کار آفریده شده بودم که مادر باشم و به بچه‌ام عشق بورزم و چه حیف که خیلی دیر این پروسه رو شروع کردم . وگرنه من باید مادر چهار تا بچه میشدم که صدای شلوغیشون توی خونه بپیچه.


 کلا حضور حنا زندگی رو خیلی قشنگ کرده. قبلترها همیشه وقتی به مرگ فکر میکردم، خیلی ترسی نداشتم. همیشه فکر میکردم اگر الان بمیرم هم مردم. حتی مواقعی که خیلی شاد بودم هم تو ته ذهنم همیشه میومد که اگر الان بمیرم خوشبخت مردم. اما الان قضیه فرق میکنه. اصلاً اصلاً اصلاً دلم نمیخواد بمیرم. میخوام زنده باشم و بزرگ شدن حنا رو ببینم. کنارش باشم. درشادیها و غمها کنارش باشم. وقتی اولین بار عاشق میشه و وقتی که دلشکسته است. وقتی که جشن فارغ التحصیلی میگیره و وقتی که ازدواج میکنه و وقتی بچه دار میشه. دلم میخواد همیشه کنارش باشم و غصه هاش رو کم کنم اگر بتونم


این روزها خیلی هم به فکر این هستم که چطور میتونم یک زندگی راحت براش مهیا کنم. مثلاً باید از لحاظ مالی سعی کنم بهتر باشیم تا بتونیم امکانات خوبی براش مهیا کنیم از مدرسه گرفته تا کلاسهای فوق برنامه تا داشتن هزینه کافی برای دانشگاه. البته به هیچ عنوان نمیخوام لوس بار بیاد و دوست دارم از سن کم کار کنه تا ارزش کار و پول رو درک کنه ولی در عین حال دلم میخواد راه براش مهیا باشه که اگر خواست دانشگاه بره، دغدغه مالی نداشته باشه. البته این امر ممکن نیست مگر اینکه مادرش به خودش بیاد و عوض اینکه وقتش رو صرف کارهای غیرضروری مثل ایسنتاگرام بکنه؛ دنبال به روز کردن دانشش باشه. خیلی دلم میخواد دخترکم در یک محیط پویا بزرگ شه و این امر ممکن نیست مگر اینکه ما بعنوان والدینش خودمون استانداردهای بالایی داشته باشیم و برای آینده‌مون تلاش کنیم. 


میدونم که در زندگی چیزهایی ممکن و چیزهایی ناممکن هست. مثلاً یک مادر حاضره همه چیزش رو فدا کنه  که فرزندش روی غصه و غم رو نبینه. مثلاً هرگز بیمار نشه حتی اگر یک دل درد یا سردرد ساده باشه. آدم حاضره همه مریضیهای دنیا اون رو هدف قرار بدن و فرزندش رو معاف کنن اما متاسفانه زندگی اینطوری طراحی نشده. خیلی چیزها هست که من نخواهم تونست جلوشون رو بگیرم. فقط و فقط باید یادم باشه که تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که براش قوی باشم و بهش نحوه برخورد درست با مشکلات و سختیهای زندگی رو یاد بدم. بهش یاد بدم که گاهی باید جنگید و گاهی باید انعطاف‌پذیر بود و گاهی باید غمگین شد و درد رو پذیرفت. 


*چند خط اول رو روز جمعه نوشتم بعد حنا بیدار شد و من تا امروز وقت نکرده بودم بنویسم. یادم نیست که دیروز راجع به چه چیزی میخواستم بنویسم. این چند خط رو الان نوشتم که ساعت پنچ روز شنبه است. حنا خوابه و جیسون در حال صبحت با دوست صمیمیش هست که معمولاً یک ساعتی طول میکشه. فکر کنم شاید یک چرتی بزنم و بعد شروع کنم برای برنامه ریزی روزهای آینده....