روز شنبه است. حنا با بابابزرگش رفتند پارک. من هم اومدم یک کافی شاپ که از همون لحظه‌ای که رسیدم پشیمون بودم از اومدنم به اینجا. چون زیادی شلوغه و موزیکش هم خیلی خوب نیست. ولی دیگه موندم. خوردنی جالبی هم نداشتم. یادمه قبلا کیک و شیرینیهاش بهتر بود. یک چای سفارش دادم که اونهم معده‌ام رو اذیت کرد و نصفه خوردمش. روبروی من یک مادر و دختر اومدن. دختره به نظر ده-یازده ساله میاد و مار هم جوونه. کره‌ای هستند به نظرم و یک عالمه موی سیاه و مشکی تو سر هردوشون هست. مادره خوش هیکله و سرش تو موبایله و دختره داره نقاشی میکنه (سیاه قلم) ولی همش میکشه و پاک میکنه. فکر میکنم یه روزی من و حنا هم میآییم با هم کافی شاپ و دلم غنج میره. 

روزهای خوبی رو دارم میگذرونم و خوشحالم. فکر میکنم دلیل حال خوبم چند تا چیز مختلفه: یکی قرص ضدافسردگی جدید که حسابی باهام جوره (هرچند احساس میکنم باعث اضافه وزن شده)، این اپی که دارم و کم و بیش انجام روتینهایی که حالم رو خوب میکنه و بعد هم پی بردن به این نکته که یک قسمت عمده تغییر مود من بخاطر هورمونهای زنانه است و شروع کردن یک سری مکمل که تعادل استروژن و پرژسترون رو بهتر کنه. جالبیش اینه که حتی با وجود موردی که با مدیرم پیش اومده، خیلی هم دارم با علاقه کار میکنم. انگار یک چیزی در مغزم عوض شده. راحتتر ایمپالس (همون نفس اماره خودمون؟!) رو کنترل میکنم. مثلا امروز وقتی اومدم بیرون، اول فکر کردم برم خرید. ولی بعد فکر کردم خرید کردن با هدف طولانی مدتم که کم کردن وسایل و تمیز نگه داشتن خونه است متضاده. بنابراین اومدم کافی شاپ. وقتی هم رسیدم کافی شاپ، خیلی دلم میخواست وبلاگ بخونم و .... ولی نشستم سر درسم و بعد از یک ساعت درس، شروع کردم به وبلاگ خوانی/نویسی. 

باید برم خونه و شام درست کنم. همسر با دوستانش قراره برن بیرون، استندآپ کمدی. من و حنا هستیم و احتمالا پدر شوهر عزیز. بعد از اینکه حنا خوابید، میخوام بشینم و یکبار برای همیشه از اولیتهای زندگیم برسم و بگذارم دم دست و تا یک سال دیگه هم بازبینیشون نخواهم کرد. از اینکه خیلی وقتها انرژی و وقتم رو صرف این میکنم که راجع به چیزی تصمیم بگیرم، یا تصمیمم رو بازنگری کنم، خسته‌ام. نمیدونم چنددرصد افراد مثل من هستند. ولی من همش میخوام چیزها رو مرور کنم. مثلا ما خونه خریدیم و الان دیگه باید کنار گذاشت و بهش فکر نکرد. ولی من کلی وقت صرف میکنم و خونه و آپارتمان نگاه میکنم. در حالیکه باید به خودم بگم، تصمیم گرفتی و خریدی و الان دیگه جاش نیست که دوباره بهش فکر کنی. بیخیال شو و انرژی و وقتت رو صرف موضوع بهتری کن. 

در راستای کم کردن وسایل خونه، تخت بزرگ و جاگیر اتاق مهمون رو امروز گذاشتیم تو وبسایت مجانی و ظرف یک ساعت، یک نفر اومد تخت و تشک بزرگ و ... برد و کلی جا برامون باز شد. انگار یک وزنه هم از رو دوش من برداشته شد. دلم یک خونه میخواد با حداقل وسایل، مرتب و تمیز. میز شیشه‌ایی دایره‌ای هم که دوران مجردی میز غذای من بود و الان گذاشتیم گوشه اتاق پذیرایی و روش آینه شمعدونم رو گذاشتم میخوام بفروشم بره. یک وسیله کمتر و یک بار دیگه سبکتر. 

بهار داره میاد و روزها طولانی و طولانی تر میشه. عاشق روزهای طولانیم.. 

نظرات 2 + ارسال نظر
زری.. یکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت 07:28

آفرین ترنج خیلی خوبه که اولا شفاف و روشن معلوم کردی چه میخواهی و از اون مهمتر کاری را داری میکنی که در راستای همون هدفه! عااالیه!

مرسی زری. کجدار و مریض پیش میرم.

رضوان یکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت 05:25 http://nachagh.blogsky.com

چه خوب که از وسایل خونه ات گاهی کم می کنی

کلی لباس دادم رفت. دقیقا دو گونی پر. دو گونی پر دیگه هست که مامانم میگه بفرستم ایران برای این و اون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد