جمعه - یادداشتی برای آرامش

امروز از خونه کار میکنم. کار که چه عرض کنم. الان ساعت تقریبا ده و نیم  صبحه و من فقط سه/چهار تا ای-میل جواب دادم. دیروز هم روز مفیدی نبود. هرچند که دوشنبه تا چهارشنبه بسیار خوب کار کردم. باید قبول کرد که همیشه بازدهی آدم یکسان نمیتونه باشه. امروز فکر کنم از دیروز بهتر بتونم کار کنم. این یادداشت رو مینویسم و بعدش میرم سراغ کارم. 

از امروز شروع کردم به حذف شکر اضافی از زندگیم به مدت ده روز. واقعیت اینه که همسر خیلی وزن اضافه کرده. چند روز پیش که وقت دکتر داشت، دکتر بهش گفته که شرایطش بحرانیه. فشار خون و کلسترولش بسیار بالاست و زمینه دیابت هم داره و نه از فردا و نه از امشب بلکه از همین الان باید شروع کنه به رژیم و حذف چربی و قند و نمک. فکر کنم من بخشی از مشکل همسر هستم بخاطر اینکه اغلب خریدها رو من انجام میدم و اینکه سبد غذایی ما پر از مواد مضره، تقصیر منه. البته خود همسر هم بی‌تقصیر نیست. علاقه فراوانی به پیتزا و پنیر داره. همینطور برنامه غذاییش بسیار نامنظم هست. معمولا طول روز سرش بسیار شلوغ هست و چیزی نمیخوره و در نتیجه شبها که میرسه خونه، گرسنه است و در نتیجه زیاد و مضر میخوره. من هم تصمیم گرفتم در این زمینه همسر رو یاری کنم و سعی کنم شکر و نمک رو از رژیم غذاییمون حذف کنم. دیروز یک جعبه آوردم و هر چی شکلات و بار و چیپس و .. بود رو جمع کردم.فعلاً به خودم قول دادم تا ده روز هیچ چیزی که شکر پروسس داشته باشه نخورم. اگر شیرین دلم بخواد میتونم میوه بخورم ولی نه بیسکوویت و شکلات. آماده هستم که چند روز آینده دچار عوارض ترک شکر بشم و کمی سردرد و ... داشته باشم.  به غذای کم و یا بی‌نمک هم باید عادت کنم. فکر کنم برای حنا هم خوب باشه. بهرحال هرچی باشه، ژنهای ما رو به ارث برده و بدنش مستعد فشار خون بالا و دیابت ممکنه باشه. بنابراین هرچقدر زودتر عادت به سالم خوردن پیدا کنه، همونقدر بهتره. 

بهتره برم کار کنم دیگه. سعی میکنم خیلی مته به خشخاش نگذارم و سعی کنم با مه درونم کنار بیام. 




دیشب اصلا خوب نخوابیدم. فکر کنم برای برگشتن به سرکار بعد از دو هفته استرس داشتم. استرس و اشتیاق. اینه که امروز ساعت هشت و نیم شب خوابم برد و الان که بیدار شدم ساعت دوازده و نیمه و گفتم بهتره کمی بنویسم. 

 دیشب یک فیلم مستند نگاه کردم به اسم  نه تا پنج بعد از ظهر که داستان جنبش زنانه برای  برابری حقوق، امکان ارتقا شغلی و جلوگیری از آزار جنسی در محیطهای کار در دهه هفتاد میلادی. بعد یک چیزی مثل چراغ تو ذهنم روشن شد که من چرا هنوز دارم برای مدیری کار میکنم که در این دوره و زمانه  وقتی داشتم بعد از مرخصی زایمان بر میگشتم سرکار بهم گفت که ببینم چطوری کارت انجام میشه چون شرایطت فرق کرده و منظورش مادر شدن بود. چیزی که هیچوقت به هیچ پدری گفته نمیشه ...  و به نظرم رسید که باید دو کار بکنم. یکی اینکه به بخش امور انسانی پیام  ناشناس بفرستم که مدیرهای مردشون احتیاج به یک دوره آموزشی در این زمینه دارند. و دیگر اینکه دنبال کار بگردم در جای دیگه. چون مدیرم با اینکه حواسش بهم هست، در نهایت یک مرد با چنین عقایدی هست و هیچوقت به من اون فرصتی که باید رو نمیده چون زن هستم. علت اینکه میخوام ناشناس باشه این هست که واقعا نمیخوام مدیرم سر این موضوع کارش رو از دست بده ولی در عین حال هم فکر میکنم مدیرم لازمه که این رو یاد بگیره  برای همه زنانی که بعد از من استخدام خواهند شد یا زنانی که الان در بخش ما هستند. 

طی دو هفته گذشته چهار فیلم مستند نگاه کردم که اغلبشون بسیار تلخ و ترسناک و اعصاب خردکن بودند و بیشتر راجع به آدمهای  ضد اجتماع  و قربانیهاشون که متاسفانه اغلب زن هستند. یکی از این مستندها راجع به یک پسری در وینیپگ کانادا که در اثر حادثه ای که در هنگام ختنه‌کردن براش پیش میاد در نوزادی آلت تناسلیش رو از دست میده و یک روانپزشک به خانواده اش توصیه میکنه که به عنوان دختر بزرگش کنند. مستند خیلی خوش ساختی نبود ولی موضوعش خیلی برام جالب بود و رفتم کلی راجع به اون روانپزشک و اون پسر مطلب خوندم. اگر علاقمند بودید اسم  Dr. John Money و David Reimer رو جستجو کنید. مستندش به صورت مجانی در یوتیوب هست. به نظر من که کار دکتر مانی کاملا  غیر اخلاقی بوده و هر چند خیلی ها بعنوان یکی از جلوداران دانش  جنسیت میشناسنش، من فکر میکنم  خیلی آدم جالبی نبوده. 

کلا دیدن همه این مستندهای تلخ و حتی همین ماجرای دکتر مانی، کلی اعصابم رو خرد کرد. کنار حنا که دراز کشیده بودم فکر کردم که دخترکم من تو رو به چه دنیای تلخی آوردم . فکر کردم که چطور میتونم ازش دربرابر این همه سیاهی و تاریک محافظت کنم. حقیقت اینه که وجود حنا برای من کلی شور و شوق زندگی به وجود آورده. با بودن حنا، من عاشق زندگی شدم. حسی که قبلترها اصلا  تجربه نکرده بودم. وجود حنا باعث شده که بخوام زنده باشم، که بخوام زندگی کنم و زندگیم زیبا بشه، ولی همه اینها از خودخواهی آدمهاست. شاید بچه دار شدن، خودخواهانه‌ترین کاری هست که آدمها انجام میدن. دیشب کنار حنا که دراز کشیده بودم به این نتیجه رسیدم که باید مثل ببر بالای سر بچه‌ام باشم. به آدمها صد در صد اعتماد نکنم، که اگر حنا خدای نکرده بیماریی داشت حتی نظر دکترها رو بدون تحقیق و مراجعه به چند دکتر قبول نکنم ، که من و پدر باید بهترین مدافعان حنا در این دوران باشیم و در عین حال بهش یاد بدیم که چطور از خودش مراقبت کنه. 

ترس از شکست

این چند روز وقت کردم کمی هم در درون خودم کنکاش کنم. با منتقد درونم کم کم دارم بهتر میشم و در عمق ظاهر سیاه و متعفنش یک قلب قرمز درخشان میبینم که میتپه و گاهی نسبت بهش احساس شفقت دارم. پریروز یک پادکست گوش کردم درباره علل ترس از شکست. یکی از عواملی که من دست به خیلی کارها نمیزنم همین ترس از شکست هست و یکی از دلایل این ترس، چیزی هست که از کودکی در من نهادینه شده و اون انتقاد مادرم از برادر بزرگترم (و گاهی از من) درباره نصفه کاره رها کردن کارهاست. یادم هست که مادرم همیشه میگفت برادرم هزارتا کار رو شروع کرده ولی دنبال نکرده و توشون به جایی نرسیده. مثلا کلاس کاراته رفته و دنبالش نکرده، موسیقی شروع کرده و دنبالش نکرده و ... برادرم اون موقع یک پسر نوجوان چهارده؛ پانزده ساله بود که تازه داشت زندگی رو تجربه میکرد. مادرم این حرف رو در مورد من هم میزد. همیشه میگفت بچه‌های من هوش خوبی دارند ولی اصلا پشتکار ندارند و همه چیز رو رها میکنن. بعد دیروز که به این مورد فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که من خیلی چیزها رو در زندگی شروع نکردم چون میترسیدم در اون کارها موفق نشم و رهاشون کنم و یا خوشم نیاد ازشون و رهاشون کنم. یعنی همیشه این ترس از خوب نبودن و نیمه رها کردن کارها یک جورهایی در وجود من نهادینه شده. حتی این تعریف از هوش هم با اینکه تعریف حساب میاد ولی میتونه مثل شمشیر دولبه کار کنه. اینکه انتظار داشته باشی به هرکاری که دست میزنی در اون موفق بشی و زود هم موفق بشی. اینطوری هر مهارتی که نیاز به زمان و تلاش داشته باشه برات سخته و انجامش نمیدی. چون انتظارت (و انتظار دیگران شاید) این هست که باید خیلی سریع همه چیز رو بفهمی و در انجامش موفق باشی. یک مورد دیگر هم اینکه در جوامع یک سری چیزها همیشه ارزش تلقی شده. مثلا همین پشتکار داشتن و کارها رو به انجام رسوندن. البته که این ارزش خوبی هست برای اون عده‌ خوشبختی که خیلی زودتر میدونن از زندگی چی میخوان. مثلا همسر  از اون دسته آدمهاست. عاشق موسیقیه و هیچ چیز جاش رو براش پر نمیکنه و اگر در هفته چند ساعت موسیقی کار نکنه روحش آروم نمیگیره. خوب این همسره و از کودکی هم میدونسته که چی بهش لذت میده. ولی خیلی از آدمها اینطور نیستند. خیلی از آدمها باید چیزهای مختلفی رو امتحان کنند تا پی ببرند که دوستش دارند یا نه. و دوره نوجوانی و جوانی برای همین ساخته شده. برای آزمون و خطا. برای کشف کردن. یک قسمت قضیه هم فرهنگی هست. این انتظار که در بیست‌وچند سالگی دانشگاهت رو تموم کرده باشی؛ کار داشته باشی؛ و شروع به تشکیل زندگی بکنی. این باور همیشه در وجود من نهادینه شده که وقت برای اشتباه کردن نیست و اگر اشتباه کنم چندسال زندگیم رو هدر دادم و به هیچ جایی نرسیدم. در حالیکه در دنیای امروز که آدمها تا هشتاد؛ نود سالگی سرحال و قبراق دارن زندگی میکنند و هفتادساله‌ها خیلی راحت کار میکنند، چند سال "اشتباه" کردن واقعا بخش بزرگی از زندگی نیست. مورد دیگه اینکه حتی در واژه اشتباه کردن هم باید تعلل کرد. زندگی یک مسیره پر از راههای نرفته. اشتباه کردنی وجود نداره. فرض ما همیشه این بوده که در یک خط راست حرکت کنیم ولی آیا واقعا این روش درست زندگی کردن هست؟ آیا واقعاً ما باید روی خط راست جلو بریم؟ پس اون دانش و مهارتی که گاهی در گم شدن هست چی میشه؟ حتی اون مهارتی که در تجربه کردن شکست هست؟ 


خلاصه که دارم به این نتیجه میرسم که اون راهی که مادر من برای زندگی بهم یاد داده تنها راه زندگی کردن نیست، بلکه فقط یکی از راههایی هست که میشه زندگی کرد. 


پی نوشت: این کنکاش گذشته و ریشه‌یابی خیلی از مشکلها برای مادرم، اصلا به معنای مقصر دانستن مادرم نیست. مادر من یکی از فداکارترین و بهترین مادرهای روی زمینه و من کاملا آگاهم که هر کاری که کرده و هر چیزی که گفته برای این بوده که فکر میکرده به صلاح ماست و تنها هدفش رشد و تعالی ما بوده. مثل خیلی از مادرهای دیگه مادر من هم جز خوبی برای ما چیزی نمیخواد و نمیخواسته.این رو مینویسم که تایید کنم من همیشه قدردان و مرهون زحمات مادرم هستم ولی این دلیل نمیشه در کودکی خودم کنکاش نکنم و رفتارهایی که یاد گرفتم رو انتقاد نکنم. 

دوشنبه 26 دسامبر - باکسینگ دی

یک صبح نسبتا زود دیگه و من بیدار و خانواده در خواب. از این صبحهایی که برای خودم دارم خیلی خوشحالم. از اینکه رفته رفته روزها داره طولانیتر میشه و روز زودتر خودش رو نمایان میکنه هم، خیلی خوشحالم. از اینکه این هفته تعطیل هستم هم باز هم خیلی خوشحالم. 

دیروز باکسینگ دی (حراج بعد از کریسمس) بود و من به اتفاق چندتا از دوستانم جمع شدیم و رفتیم خرید یکی از Outlet هایی که برندهای مختلف داره. اول اینکه یکی از دوستانمون حسابی حرص بقیه رو درآورد. چون گفته بود میاد ولی بعد هر چقدر پیام گذاشتیم در گروه که کجا جمع بشیم و چطور بریم اصلا پیامها رو جواب نمیداد. قرار بود پسرش رو بیاره بگذاره پیش حنا و همسر من. خلاصه که تا ده و نیم منتظر شدیم که ایشون پیام بدن و وقتی خبری نشد دیگه خودمون حرکت کردیم و چون دیگه دیر شده بود؛ کلی به ترافیک خوردیم.ولی در کل خیلی تو راه خوش گذشت. حرکت نکرده یکی گرسنه اش بود؛ اون یکی لازم داشت دستشویی بره. من هم یک گرانولا بار همراه داشتم که هر کسی میگفت گرسنه هست بهش میگفتم "بار میخواهی"؟ و معلوم بود که جواب نه بود. خلاصه که خیلی خندیدیم. مرکز خرید البته غلغله‌ای بود   ناگفتنی. برای ورود به هر مغازه باید ده-بیست دقیقه‌ای صف میایستادیم. مغازه هایی مثلNike انقدر شلوغ بود که بی‌خیال رفتن به اونجا شدیم. یکی از دوستانمون میگفت در کانادا باید یک رشته "صف بندی" در دانشگاه ارایه بدن. ولی خداییش من فکر میکنم جایی که شدید احتیاج به رشته صف بندی داره ایرانه. یعنی در ایران هیچ نظم و قانون صفی وجود نداره و از همون لحظه که پرواز آدم در فرودگاه امام فرود میاد و آدم میرسه به بخش چک پاسپورت این مشکل هست تا توی مطب دکترها. در نهایت من دو تا کیف  از Michael Kors خریدم چون هفتاددرصد حراج خورده بود و قیمتش به زیر صد دلار رسیده بود (یکی برای خودم و یکی برای مامانم به عنوان کادو). یک شلوار لی هم از لیوایز خریدم و کمی لباس برای حنا از Gap. برای ناهار هم رفتیم فست فود که دو تا از دوستان فداکاری کردن و چهل دقیقه ای صف ایستادند و ما در اون فاصله خرید کردیم. بهترین حراجها مربوط به کیف ها بود و اکثرمون با کیفی نو به خونه برگشتیم. 

عصر که رسیدم خونه دیگه ساعت هفت بود و من خسته و زار و کوفته. خوشبختانه حنا شامش رو خورده بود. کمی باهاش بازی کردم و بعد ساعت هشت شروع کردم بخوابونمش. متاسفانه اون برنامه قشنگی که ما داشتیم و حنا رو میگذاشتیم رو تخت و خودمون به کار و زندگیمون میرسیدیم کاملا به هم خورده. باید دوباره شروع کنم به مرتب کردن خوابش. حنا فکر کنم تا یازده شب به اقسام و انواع عذرها از زیر خواب در رفت و در نهایت من و حنا هر دو از هوش رفتیم (یا من خوابیدم و حنا نمیدونم کی خوابش برد)

* تشکر ویژه امروز میرسه به همسر عزیز که کل روز از حنا نگهداری کرد؛ شام پخته بود و تمام لباسها رو هم شسته و تا کرده بود. 



*پی نوشت: فکر میکنم این پینوشتی هست که پایین همه پستهای امروز ما تکرار میشه. نگرانی و غمی که همه ما داریم تجربه‌اش میکنیم. نگرانی برای کشورمون، برای مردم کشورمون، برای جوانهایی که در زندانهای ج. اسلامی دارن شکنجه میشن و در یک زهرچشم گیری و انتقام گیری این حکومت خونخوار جان گرانبهاشون در معرض خطره. زندگی ما هر چند در این صفحات عادی به نظر میاد، اصلا عادی نیست. ما همه عصبانی و غمگین هستیم. در هر لحظه‌ای که داریم زندگی عادیمون رو ادامه میدیم و خرید میکنیم و مهمونی میریم،یادمونه که زندگی برای حامد اسماعیلیون، برای مادر نیکا، برای مادر مهسا، برای مادر کیان اصلا عادی نیست..

 یلدا، کریسمس، هانوکا به همه دوستانی که اینجا رو میخونند مبارک باشه. امیدوارم که همیشه در تاریکترین و سردترین روزهای زندگیتون یک آتش درون؛ به زندگیتون نور و گرما بده. امیدوارم یک روزی بیاد که دلهامون شاد باشه؛ که اینقدر داغدار فرزندان میهنمون که دارن بیگناه پرپر میشن نباشیم. که بتونیم بدون این غم و گناهی که در اعماق وجودمون رخنه کرده، جشن بگیریم و شادی کنیم. 


ساعت نه و سی دقیقه صبحه. دیشب مهمون بودیم و نصف شب برگشتیم. اهل خانه هنوز در خواب هستند. من هفت و نیم صبح بیدار شدم. اول رفتم قهوه درست کردم. بعد چراغهای درخت کریسمس رو روشن کردم و زیرش لیوان شیر نصفه خورده شده و خرده‌های شیرینی گذاشتم که حنا که بیدار شد، فکر کنه سنتا اومده. بعد هم بیست دقیقه مراقبه کردم. ذهنم شفافیت دو روز قبل رو نداره ولی دارم یاد میگیرم با مه درون ذهنم کنار بیام و باهاش زندگی کنم. گاهی خودش به نرمی حل میشه و از بین میره. گاهی هم نه. ولی دیگه هی به خودم گیر نمیدم که چرا هست. کل این هفته تعطیل هستیم و من بسیار از این موضوع خوشحال هستم. تصمیم دارم هر روز صبح زودتر از همه بیدار شم و هرچند خونه احتیاج به مرتب کردن داره و کارهای زیادی هست که باید انجام بدم، اما با خودم عهد کردم که در این ساعات سکوت فقط کارهایی رو انجام بدم که با بیدار بودن اهالی خونه نمیشه یا سخت میشه انجام داد. مثل همین وبلاگ نوشتن یا مراقبه کردن یا یوگا. 


هوا بسیار بارونیه و برف پنجاه سانتی که طی هفته گذشته باریده داره به سرعت آب میشه و یک ملغمه‌ای شده که اصلا نمیشه رفت پیاده روی. بنابراین برنامه امروز تمیزکردن خونه، باز کردن هدایا و باز هم تمیز کردن خونه است. شب مهمان خونه برادر همسر هستیم به صرف بوقملون. از دیروز هم ناهار داریم. باید به داییها هم تلفن کنم و احوالپرسی. امروز طی مراقبه به این نتیجه رسیدم که میخوام محیط خونه‌ام طوری باشه که اینقدر باعث احساس اضطراب نشه. بنابراین میخوام هر چیزی که این احساسات رو در من بیدار میکنه پاکسازی کنم. باشد که رستگار شویم.