کار و درس: 

خبر خوب اینکه تونستم کلاسم رو از  شنبه صبح به جمعه‌ها ساعت شش تا نه جابجا کنم. یعنی روز بعد از ثبت‌نام به دانشگاه ای-میل زدم که اگر کسی کلاس جمعه رو کنسل کرد من رو منتقل کنند و توضیح دادم که یک مادر شاغل هستم و دوست دارم اگر میشه آخر هفته‌ها وقت بیشتری با فرزندم بگذرونم و اونها هم روز بعد ای-میل زدن که باشه، جابجات میکنیم. 

ترانه از درسی که میخونم پرسیده بود و کورسی که من برداشتم در مورد مدیریت پروژه است. در آمریکای شمالی یک موسسه غیرانتفاعی خیلی معتبر هست که با داشتن گواهینامه معتبر اون برای مدیریت پروژه میشه  بعنوان مدیر پروژه استخدام شد. این کورس و کورسهای بعد از اون البته فقط برای این هستند که آدم رو برای یک امتحان رسمی آماده کنند. این موسسه دو جور گواهینامه صادر میکنه. یکی برای افرادی که سابقه کار قبلی در مدیریت پروژه ندارند و در واقع رده پایین‎‌تری هست و یکی برای افرادی که قبلاً پروژه مدیریت کردن. من اول که تصمیم گرفتم این کورس رو بگیرم؛ فکر میکردم سابقه مدیریت پروژه ندارم چون تنها چیزی که بهش فکر میکردم مدیر پروژه هایی بودن که تو کارهای ساخت و ساز شرکت میکنن. اما الان فهمیدم که مدیریت پروژه خیلی گسترده‌تر هست و من کلی سابقه کار در مدیریت پروژه دارم. جالب اینه که حتی برنامه‌ریزی برای یک جشن عروسی هم میتونه مدیریت پروژه محسوب بشه. 

هفته قبل هم با مدیر بخش مدیریت پروژه یک مصاحبه اطلاعاتی داشتم و بهم اطلاع داد که یک پوزیشن جدید در بخشش داره باز میشه بعنوان هماهنگ کننده پروژه. یک جوری انگار که اگر بخوام  این کار مال من خواهد بود. برام جالبه البته ولی از نظر سطح کاری یک جورهایی نسبت به پوزیشنی که الان دارم کار سطح پایینتری حساب میشه ولی خوبیش اینه که در راستای اهداف درازمدتم خواهد بود و بخصوص کار رو برای گرفتن سرتیفیکت PMP  آسونتر خواهد کرد. 


زندگی شخصی: 

این چند روز گذشته آسون نبوده. حنا مریضه و روز پنجشنبه و جمعه نفرستادیمش مهد. جیسون روز پنجشنبه مرخصی گرفت و من روز جمعه. حال عمومیش بطور معمول بد نیست ولی دماغش شدید گرفته و بخصوص شبها شدید سرفه میکنه که نمیگذاره خوب بخوابه و باعث میشه که حالش هم بهم بخوره. شب جمعه مریضی در بدترین حالت خودش بود و تقریباً اون شب رو من و حنا تماماً بیدار بودیم. فکر کنم  فقط  چهار/پنج بار تیشرت و ملافه عوض کردم. خدا رو شکر تب نداره البته. کنارش که خوابیدم به چهره قشنگ و فرشته‌گونش نگاه میکنم و فکر میکنم  که طفلک عزیز من- زودتر خوب شو. 

این روزها دوباره خیلی گریه میکنم ولی احتمالا فقط و فقط به این خاطره که نزدیک پریود هست و هورمونهام بهم ریختن  و اگر مریضی حنا نبود، حتماً دلیل دیگری برای گریه پیدا میکردم. 

خونه خیلی بهم ریخته است. بهتره برم کمی مرتب کنم و صبحانه درست کنم. حنا دیشب خیلی دیر خوابیده و اگر کمی دیگر هم بخوابه خوبه. 


راستی: من به یک کشفی رسیدم که شاید همه دنیا به غیر از من میدونستن و اون هم اینه که روابط بین آدمها مهمترین و با ارزشترین داریی هست که ما آدمها در اختیار داریم. نمیدونم چرا قبلاً به ارزش آدمها و بودنشون اهمیت نمیدادم ولی الان سعی میکنم با همه حرف بزنم. از زندگیشون بپرسم. ببینم حالشون چطوره و .. .  سعی میکنم که حداقل یک روز در هفته با آدمهایی که باهاشون کار میکنم قرار بگذارم و برای ناهار یا قهوه بریم بیرون. دارم سعی میکنم  که آدمها رو بیشتر و بهتر بشناسم. باید سعی کنم که شنونده بهتری باشم. همینطور شروع کردم به روش ترانه برای آدمهای "سخت" اطرافم آرزوی خوب کردن. فعلاً تمرکزم یکی مدیرم هست و یکی هم مدیر بخش مارکتینگ شرکتمون که آدم فوق‌العاده سختی هست.  


دیگه واقعا برم. حنا شروع کرده در جاش تکون خوردن و الانه که بیدار شه. 



درد رشد کردن

اول از همه سال نو عزیزانی که گذرشون به اینجا میفته با کلی تاخیر مبارک. امیدوارم که سال خوبی پیش رو داشته باشید و به آرزوهای دلتون برسید. 


 از حال من اگر خواسته باشید؛ بد نیستم. یعنی خوبم. خوبم ولی  خسته‌ام. سه هفته است که برگشتم سرکار و چقدر شب قبل از برگشتنم استرس داشتم. تقریبا میتونم بگم اصلا اون شب رو نخوابیدم . فیت بیت نشون میده که اون شب یک ساعت و چهل و هفت دقیقه خوابیدم.  روزهای اول بالطبع انرژی بیشتری داشتم. ولی هفته‌های بعدیش خستگی روی هم جمع شد و  ویکند هفته دوم به قدری خسته بودم که تقریبا یک روز فقط تو رختخواب بودم. در این میان درسم هم بود که روزهای آخرش بود و حسابی سخت شده بود. کلی "مشق شب" باید انجام میدادم و .... به هر حال؛ هرطوری که بود این سه هفته رو گذروندم و  آخرین پروژه دوره رو چهارشنبه سی مارچ تحویل دادم و خیالم راحت شد. 


ویکند این هفته به کمی استراحت گذشت و از هفته بعد یک کورس جدید شروع میکنم که امشب ثبت نامش رو انجام دادم. راستش رو بخواهید تقریباً با گریه ثبت‌نام کردم که چون احساس میکنم فشار کار تمام وقت و مادری و درس خوندن زیاد میشه. یک دلیل ناراحتیم هم این بود که کلاسهایی که ساعتشون خوب بود همشون پر شده بودند و تنها ساعتی که جا داشت روزهای شنبه صبح تا ظهر بود. فکر اینکه همه روزهای هفته از حنا دورم و این یک نصفه روز هم روش؛ خیلی ناراحتم کرد. دلم میخواست کلاس شب  در روزهای کاری ثبت نام کنم که هم وقت برای حنا داشته باشم  و هم اینکه ویکندها  وقتی برای درس خوندن داشته باشم. البته تقصیر خودمه. پریشب که چک کردم سه جای خالی در کلاس جمعه شب وجود داشت ولی چون دو دل بودم تعلل کردم  و اون کلاسها پر شد.  حالا دیگه گذشته. دل رو به دریا زدم و چاره‌ای جز اینکه ادامه بدم ندارم. در انگلیسی یک اصطلاحی به کار میبرن "Do it one day at a time" . معنیش اینه که فقط روی یک روز تمرکز کنی به جای اینکه کل آینده و کارها رو در نظر بگیری و به خودت استرس بدی. حالا من هم از عصر به خودم میگم "ترنج- روز به روز میتونی جلو ببریش" و البته میدونم که میتونم جلو ببرمش. میدونم که احتمالا یک سال آینده قراره سختی بکشم (این کورس اولین کورس از برنامه یک ساله است) ولی سالها بعدم برگردم و بهش نگاه کنم و از خودم راضی باشم. ولی الان به خودم هیچ وعده‌ای نمیدم.  حتی فقط به خودم میگم این کورس رو شروع کن ببین اصلا این کار باب طبع تو هست یا نه و اگر نبود چیزی از دست ندادی. یک مهارت جدید یاد گرفتی که در همه جا به درد میخوده. خلاصه که میترسم ولی فکر کنم این درد رشد کردن هست. 


حنا خوبه. از مهدکودکش خوشش میاد و با علاقه میره. خیلی کلمات رو تکرار میکنه و گاهی  هم چیزهایی میگه که انتظارش رو ندارم. مثلاً اون روز بهش میگفتم: بریم دستامون رو بشوریم بعد به مامانجون اینها تلفن کنیم؛ باشه؟  در جوابم  برای اولین بار گفت "باشه".دخترکم دیگه داره آدم بزرگ میشه و میشه باهاش گفتگو کرد. چند روز پیش واکسن هجده ماهگیش رو هم زدیم و دیگه رفت تا چهار سالگی. غذا گاهی خوب میخوره/گاهی نه ولی رشدش  خوبه و همینه که مهمه. به کتاب علاقه داره و همینطور به ماشین.


زندگی خوبه. من خوشبختم. میترسم و نگرانی دارم و هنوز گاهی غمگین میشم و هنوز گاهی مثل امروز فکر میکنم مزخرف‌ترین و احمق‌ترین و بی‌عرضه‌ترین آدم روی زمین هستم. ولی در عین حال خوشبختم.