از مادری

سلام دوستان عزیز

الان که این یادداشت رو مینویسم ،دخترکم  "حنا" آروم در تختش خوابیده و یواش یواش وقتشه که برای شیر بیدار شه. من هم مثل گاو شیرده به خودم پمپ شیر بستم تا شاید فرجی بشه و از این سینه‌ها یک کم شیر نصیب حنا بشه. 

یک هفته نسبتاً خوب رو پشت سرگذاشتیم. روز جمعه ساعت نه صبح در بیمارستان چک این کردیم و به بخش قبل از عمل راهنمایی شدیم. اونجا یک سری آزمایشها کردن و دکتر خودم و دکتر بیهوشی اومدن و مراحل عمل رو توضیح دادن. در کنارم یک دختری بود که منتظر عمل بود و تنهای تنها بود و کسی رو نداشت. انگلیسی هم بلد نبود و هربار کاری بود یک مترجم میاوردن که براش مراحل رو ترجمه کنه. قرار بود ساعت یازده عمل بشم ولی چند مورد اورژانس پیش اومد و کار ما کمی به تاخیر افتاد. پروسه اپیدورال و حسی که داشت برام جزو عجیبترین حسهای دنیا بود که بعدها باید درباره‌اش مفصل بنویسم.  در نهایت دختر کوچولوی ما ساعت دوازده و نیم بعد از ظهر وارد دنیا شد. یک دخترک ریزه میزه با چهل و هفت سانتیمتر قد و دو کیلو ششصد گرم وزن ولی شکر خدا سالم و سرحال با کلی مو روی سرش. کلی وقت بغل کردنش با جیسون گریه کردیم. انقدر که خوشگل و خوش نقش نگار بود این حنای ما. 

‍‍بعد از اون هم همون مراقبتهای معمول. به استثنای چند دقیقه‌‍ ای که متخصص اطفال حنا رو معاینه میکرد بقیه وقتها دخترک پیش ما بود ) خوشبختانه اتاق خصوصی داشتیم ( که البته بخاطر کووید همه اتاقها خصوصی هستند این روزها) . پرستارها فوق‌العاده بودن. بخصوص 

پرستار ما که یک خانم نسبتاً مسن هم بود و کلی تجربه داشت. من سعی کردم به دخترک شیر بدم ولی شیر نداشتم. در بیست و چهارساعت اول حتی نگذاشتند که به دخترک شیرخشک بدیم و گفتند که گرسنه نمیشه و فقط قند بچه رو مانیتور میکردن که مطمئن بشن که پایین نیست که خیلی هم دیدنش دردناک بود که هر دفعه پاشنه پای دخترک رو سوراخ میکردن که خون بگیرن برای مانیتور قند خون.  البته نتیجه گرسنه نگه داشتن دخترک هم این شد که روز یکشنبه وقتی بیلی روبین خونش رو چک کردن گفتن کمی بالاست. البته  نه اونقدر بالا که برای زردی نوزادی درمان بشه ولی نه اونقدر پایین که یکشنبه مرخص کنند. البته یک خوبی یک روز بیشتر  موندن داشت و اون هم این بود که روز دوشنبه از این متخصصهای شیردهی بیمارستان بودند و میشد مشاوره گرفت. خلاصه که دیگه از یکشنبه با کمک شیرهای اهدایی از بانک شیر شیردهی رو شروع کردیم. فکر میکنم سختترین لحظه برای من لحظه‌ای بود که خونش رو میگرفتن و طفلک کوچولوی من فقط خیلی آروم گریه میکرد. این درحالی بود که نوزاد همسایه تمام شب رو رسماً جیغ کشیده بود. در اون لحظه تنها فکرم این بود که کاش بزرگ بشه و مثل من مظلوم و بیصدا نباشه که همه بتونن ازش استفاده کنند و هرطور که بتونن رفتار کنن و اون هم نتونه از خودش دفاع کنه. خلاصه که خیلی برای دخترکم گریه کردم. واقعاً امیدوارم که خیلی مظلوم نباشه و برای خودش و حقوق خودش بجنگه و با هرچیزی کنار نیاد.

 خوشبختانه روز دوشنبه همه چیز اوکی بود و ما بعد از دیدن متخصص شیردهی مرخص شدیم.  عصر به دخترخاله گفتم که یک سری لباسهای نوزادی کوچک بخره و براش بیاره چون همه لباسهای حنا براش خیلی بزرگ هستند. همینطور دخترخاله کمی شیرخشک خرید. 

 فکرمیکنم  کلا تا الان خوب از عهده کارها بر اومدیم. با جیسون تقسیم کار میکنیم و گاهی من میخوابم و اون کارهای شیردادن و عوض کردن رو انجام میده. غذا هم دخترخاله‌‍‍ها برامون پختن بعلاوه غذاهایی که خودم آماده کرده بودم و دست نخورده هنوز تو یخچال هستند. هفته بعد وقت دکتر داریم . امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره و دخترک حسابی وزن گرفته باشه. 

کلاً تا الان پروسه آسون تر از اون چیزی بود که فکرش میکردم. بیخوابی هست ولی اونطوری کشنده نیست. درد سزارین هم خوشبختانه . برای من خیلی سخت نبوده و از روز اول خودم بدون کمک از تخت بالا و پایین اومدم . الان هم مشکلی با پله ها ندارم و روزی سه-چهار هزار 

 تا قدم رو میرم که فکر کنم رنج خوبی برای شروع باشه.  از زمان زایمان تا بحال هم یک هفت کیلویی وزن کم کردم. 

راستش ته دلم غمهای زیادی هست که هنوز آمادگی بازگو کردنشون رو به هیچکسی ندارم. البته این ربطی به دپرشن بارداری نداره. برعکس دقیقاً میخوام که زنده باشم و برای دخترکم زندگی کنم. میخوام براش دنیای خوبی بسازم که امن و سالم زندگی کنه. میخوام براش بجنگم و بهترینی باشم که امکان داره. ولی یک سری مشکلات واقعی وجود داره که باید برای حلشون تلاش کنم. میدونم که هرچی بشه در نهایت من قوی هستم و از عهده کارها برمیام. میدونم که چیزها درست میشه و من هرکاری در توانم باشه انجام میدم. 



ساعت ده دقیقه به شش صبحه. از ساعت چهار و ربع مثل اکثر روزهای دوران بارداری بیدارم. بیشتر اوقات بعد از نیم ساعت اینور اونور کردن دوباره خوابم میبره. امروز اما از اون روزهایی که هرچقدر سعی کردم بخوابم و به خودم گفتم که دو شب دیگه حسرت این خواب رو خواهم خورد؛ فایده‌ای نداشت و دست آخر خوابم نبرد. شاید بچه‌داری من رو درنهایت به یکی از آرزوهای دیرینه‌ام درباره آدم صبح بودن برسونه. 

حالا دارم فکر میکنم اگر واقعاً تبدیل به یک آدم صبح بشم چه کارهایی میتونم انجام بدم وقتی همه خونه خواب هستند و هوا هم روشن نشده. میدونم که خیلی از سالنهای ورزش هستند که باز هستند و میشه رفت اونجا ولی راستش هنوز این همت رو در خودم نمیبینم.ولی میشه کارهای دیگه کرد. مثلاً میتونم مثل ترانه شکرگزاری روزانه بنویسم و یا سعی کنم کورسی بردارم و درس بخونم. میتونم برنامه‌ریزی روزانه‌ام رو انجام بدم و کلی کار که خیلی سروصدا دار نباشه. 

از روز یکشنبه به این ور، اول یکسر با جیسون راجع به تموم کردن کار خونه حرفمون شد ولی در نهایت مثل همیشه آشتی کردیم و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد. بعد رفتیم گوشیهای موبایلمون رو عوض کردیم و گوشی جدید گرفتیم چون گوشی جیسون خراب شده بود و از طرفی تخفیفهایی که به مناسبت برگشت به مدرسه میدن خوب هستند. البته به این معنی هست که ماهانه چهل دلار به هزینه تلفنمون اضافه شد (در اینجا لازم نیست که ما گوشی رو یک دفعه بخریم بلکه روی پلن موبایلی که میگیریم گوشی هم میشه گرفت که بسته به نوع گوشی و جدید بودنش از صفر تا شصت-هفتاد دلاری هزینه ماهانه روی پلن موبایل میاد که یک جور خرید قسطی هست).

دیروز سه‌شنبه روز خوبی با دخترخاله‌ها داشتیم. رفتیم بیرون و کلی عکس بارداری گرفتیم. عصر جیسون هم بهمون ملحق شد و کلی یکی از دخترخاله‌ها مدل داد و اون یکی عکس گرفت. راستش اگر همت اونها نبود من عمراً میرفتم عکس بارداری بگیرم. یکی که فکر میکنم کمی حرکت لوسیه. دوم اینکه هیکل بارداری واقعاً عکس گرفتن نداره. البته شاید اگر یک ماه قبل بود عکسهام بهتر بود ولی الان کمی مونده به زایمان دیگه شکمم پایین اومده و اون قشنگی قبلی رو نداره. سوم اینکه فکر کنم از هفته قبل تا این هفته یک کیلو و خرده‌ای وزن اضافه کردم و هرچند میدونم که خودم بشخصه خیلی نگران وزن گرفتن بودم ولی فکر نمیکنم از این وزن اضافه شده چیزی به دخترک رسیده باشه. از اون چیزی که تو عکسها میبینم بیشتر به قطر پهلوها و پشتم اضافه شده. خلاصه که حالا عکس گرفتیم تا ببینیم بعدها چی پیش میاد. یک چیزی که باید یادم باشه اینه که هرچند جیسون اصلاً اهل عکس گرفتن و ... نیست ولی خیلی همراهی کرد و با هرساز ما رقصید که بخاطرش واقعاً ازش سپاسگزارم. الان اگر بخوام لیست شکرگزاری روزانه‌ام از چیزهایی که هست رو بنویسم یه اینطور چیزی میشه: 

- شکرگزارم که یک بارداری آسون و بی‌دغدغه داشتم. 

- شکرگزارم که همسر خوبی دارم که کنارم هست و میتونیم با هم یک زندگی خوب بسازیم.

- شکرگزارم که حالا بابا بهتره و مامان و بابا امن و سلامت هستند. 

- شکرگزارم که فلفلی در زندگیم هست. برای همه لحظاتی که میاد بغلم میخوابه و تو گوشم خرخر میکنه سپاسگزارم. 

- شکرگزارم که سالم هستیم و کار خوبی داریم و تا حد زیادی آرامش خیال

- شکرگزارم که مستاجرهای جدید با هم کنار میان و مشکلی باهاشون نداشتیم . 

- شکرگزارم که پدرشوهر خیلی خوبی دارم و همسرم و خودم رابطه خوبی باهاش داریم. 

- شکرگزارم که فامیلم در همین نزدیکی هستند و میتونم رو کمکشون حساب کنم. 


حالا اگر لیست کارهای روزانه رو بنویسم: 

- باید فرمهایی که شرکت ازم خواسته رو امضا کنم و براشون بفرستم. 

- باید شروع کنم فرمهای دریافت حقوق در دوران زایمان رو تکمیل کنم برای "سرویس کانادا" 

- مالیات خونه رو پرداخت کنم. 

- وسایلی که جمع کردم رو مرور کنم و ببینم کم و کسری نداره. 

- فرمهای بانک اهدای خون و .. که برای بیمارستان لازمه بگذارم تو کیف که یادم نره. 










امروز خیلی بیدلیل ناراحت شدم. اگریادتون باشه چندین ماه پیش نوشته بودم که میخوام برم روانشناسی بخونم و کارم رو عوض کنم. راستش از اون زمان تا الان نظرم عوض شده. اول که کل پروسه کار دواطلبانه بخاطر کرونا عقب افتاد؛ بعد هم که فکر کردم بخاطر بارداری و بچه داری شاید باید پروسه رو متوقف کنم. بخصوص اینکه حقوقم هم بسیار کم خواهد شد و از کجا میتونیم هزینه درس خوندن من و هزینه بچه رو تامین کنیم. شاید یک دلیل دیگر کار کردن از خونه با جیسون و شنیدن بخشی از مکالماتشون هست. به نظرم میاد که خیلی وقتها مثل آب در هاون کوبیدن هست. البته شاید اون باز هم بد نباشه. ولی متوجه شدم که کلاً من آدم قضاوت‌گری هستم و شاید این خصیصه خوبی برای روانپزشکی نباشه. از طرفی هم خیلیها با مسایل بسیار بغرنجی میان. مثلاً زنی که سالهای سال در دوران کودکیش پدرش بهش تجاوز کرده و .. فکر میکنم شنیدن اینهمه درد و غم چندین و چندبار در روز کار آسونی نیست. ولی بهرحال هنوز در فکرم هست که کورسی بگیرم و در کارم تغییری ایجاد کنم. اینکه هنوز نمیدونم چی میخوام هم به اندازه کافی آزاردهنده است. بعد چند هفته پیش جیسون اومد و درباره اینکه بره دنبال دکترا حرف زد. من البته هیچ مشکلی با دکترا گرفتن جیسون ندارم و خیلی هم خوشحال میشم که 1) همسرم پیشرفت کنه و 2) دخترم هم در یک محیطی بزرگ بشه که والدینش پویا باشند و همیشه در حال پیشرفت و به سازی خودشون هستند و 3) بعد از پایان مدرکش در آمد بهتری داشته باشه 4) بهرحال برای من هم باعث افتخار و خوشحالیه که همسر موفقی دارم. 

ولی درکنارش احساسات چندگانه دارم:

 یکی اینکه قرار بود من درس بخونم و جیسون ساپورت کنه و انگار داره ورق برمیگرده و باز هم من هستم که باید از خودگذشتگی کنم که اون درس بخونه. 

دوم اینکه نگران هزینه‌ ‌ها و نحوه زندگیمون هستم. درآمد جیسون از من خیلی بیشتره. بخصوص الان که بخاطر مرخصی زایمان حقوق من به یک سوم مبلغ اصلی تنزل پیدا میکنه. با اومدن بچه هم که هزینه‌ها بیشتر میشه. اگر درآمد جیسون هم قطع بشه، با حقوق دانشجویی بعنوان استادیار و ... واقعاً نمیدونم چطور میتونیم از عهده پرداخت وام خونه و  باقی هزینه ها بربیاییم. 

سوم اینکه جیسون خیلی آدم کمال‌طلبی هست. مثلاً اگر قرار باشه که سه سطر ای-میل بنویسه که خیلی هم رسمی نیست بازهم زمان زیادی وقت صرف میکنه که ای-میلش بی‌عیب و نقص باشه. در عین حال آدم استرسیی هم هست. یعنی وقتی حجم کار زیاد میشه کلی استرس میگیره، خوابش مختل میشه و ... حالا همه اینها رو جمع کنیم با اینکه یک بچه در خونه هست که احتیاج به رسیدگی داره، یک دوره پنج ساله برای دکترا و همینطور کارکردن در کنارش برای تامین مخارج زندگی/یا استرسهای مالی. به نظرم به قول اینجاییها این یک دستورالعمل برای فاجعه هست و احساس میکنم که روی زندگی مشترکمون اثر منفی بگذاره. 


خلاصه که جیسون امروز با یکی از استادهای دانشگاه قرار داشت که راجع به مراحل اپلای کردن و ... صحبت کنه. راستش در درونم جیسون رو تحسین میکنم چون آدم دو به شکی نیست و وقتی تصمیمی میگیره بلافاصله مشغول به کار میشه. ولی در عین حال همونطور گه گفتم خودم هم یک جورهایی ته دلم ناراحت شدم. فکر میکنم بیشترین تیر ناراحتی به سوی خودم باشه که چرا کاری که میخوام رو انجام نمیدم و بعد از بقیه شاکی میشم که چرا کاری که میخوان رو انجام دادن. درحالیکه این من هستم که در خصوص خواستنهام محکم نیستم. مثلاً
- سرخرید خونه من واقعاً یک محله دیگه رو دوست داشتم ولی جیسون نظرش این محله الانمون بود و در نهایت ما اینجا خونه خریدیم و من راستش اصلاً دوستش ندارم. 

- وقتی میخواستیم فلفل رو بیاریم؛ من دلم میخواست دوتا بچه گربه آداپت کنیم که با هم باشن و یکی تنها نباشه. ولی جیسون بیشتر نظرش یکی بود و در نهایت هم ما یکی آوردیم. 

- دوباره درباره فلفل من ترجیحم این بود که نگذاریم بیرون بره و گربه خونگی باشه. اما جیسون نظرش این بود که اوکی هست و در نهایت هم گربه ما، بیرون میره و صد در صد خونگی نیست. 

البته همیشه هم یک دلیل منطقی پشت این تصمیمها بوده. مثلاً جای خونه ما دسترسی خیلی بهتری به همه نقاط شهر داره تا محله‌ای که من دوست دارم یا هزینه نگهداری از دو تا گربه خیلی بیشتره و دنگ و فنگ بیشتری داره و یا اینکه بالاخره فلفلی گربه آزادتر و شاید شادتری نسبت به گربه هایی هست که فقط در خونه هستند 

و یک البته دیگه اینکه این رفتار من فقط منحصر به جیسون نیست. با همسر قبلی هم همیشه همینطور بودم. همیشه با اینکه ته دلم صد در صد راضی به کاری نبودم باز هم انجامش میدادم و همیشه ته دلم یک نارضایتی وجود داشت. 

خلاصه که امروز عصر فکر کردم تنها برم پیاده‌روی. باید بفهمم که چرا من همیشه از خواسته‌های خودم کوتاه میام و یا اینکه خودم از خواسته‌هام دست میکشم و یا اینکه عذر و بهانه‌ای پیدا میکنم که کاری که باید رو انجام ندم و یک جورهایی جلوی پای خودم سنگ میندازم. مثلاً درباره درس خوندن هنوز هم مطمئن هستم که اگر بخوام شروع کنم جیسون حمایتم میکنه و حتی اگر حمایتم نکنه هم باز هم اگر واقعاً میخوام باید دنبالش برم. چرا کاملاً برام پذیرفته است که اگر جیسون دکترا رو شروع کنه و مشکل مالی داشته باشیم، خونه رو بفروشیم و بریم آپارتمان کوچکتر. چرا این رو برای خودم نمیخوام؟ چه چیزی در وجود من هست که خواستنهای من رو انقدر ضعیف و بیمعنی کرده؟ 


خلاصه که نمیدونم. فقط این رو میدونم که باید تلاش کنم که خواسته هام قدرتمندتر باشن. باید عادت کنم که برای تصمیمهای خودم ارزش قائل شم و پای خواسته‌هام بایستم. نمیخوام سراسر زندگیم تبدیل بشه به نارضایتی از دیگران و نارضایتی از خود.. 

آهنگهای کودکی

ساعت تقریباً دو صبحه. خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم. بینیم کیپ کیپ گرفته و شاید معده‌ام هم زیادی پره. ا‌لان هم که نشستم دخترک همش داره لگد میزنه. میدونم اینجور مواقع راه رفتن آرومش میکنه. گاهی هم براش آواز میخونم و آروم میشه. مثلاً براش "پرتقال من" مرجان فرساد رو میخونم یا آهنگ "شب یلدا" رو یا "شرقی غمگین" فریدون فرخزاد رو. البته کلمات رو گاهی عوض میکنم مثلاً عوض شرقی غمگین میگم ای شرقی زیبا.. دلم میخواد یک لیست از آهنگهایی که میشه براش خوند رو تهیه کنم و بگذارم کنار. نه لزوماً آهنگهای بچه‌گانه. از آهنگهای غربی هم عاشق آهنگ " Sunshine on my shoulders" جان دنور هستم. این آهنگ رو از مرد سرخپوست برای اولین بار شنیدم اما الان برای خیلی بیشتر از یک خاطره است. آهنگیه که معناش رو با تمام وجودم برای دخترکم آرزو دارم.شما هم اگر آهنگ خاصی هست که میتونم بعنوان لالایی برای دخترک بخونم یا موقع حموم کردنش و .. لطفاً پیشنهاد بدید. 

دیگه اینکه در دو روز گذشته هیچکدام از کارهایی که نوشته بودم رو انجام ندادم. نه پیاده‌روی رفتم و نه تمیزکاری. بیشتر خواب بودم و یا در حال اینترنت گردی و خور و خواب. این روزها بیشتر از هرزمان دیگه در دوارن بارداری خسته میشم و در نتیجه میخوابم. یک علتش شاید شایدبارداری باشه و  یک علتش هم شاید اینه که ورزش نمیکنم و زیادی شیرین میخورم. امروز رفتم کمی خرید کردم. از مغازه ایرانی گوشت خریدم که کمی خورش بپزم و بگذارم تو فریزر برای روزهای بعد از زایمان که سرمون خیلی شلوغ خواهد بود. چه میدونم کمی کتلت، کمی خورش قرمه‌سبزی و کمی هم خورش کرفس. جیسون البته خیلی طرفدار خورش قرمه‌سبزی نیست و قیمه رو ترجیح میده ولی اینجا لپه ها خیلی زود وا میرن و تصور خورش قیمه فریزر شده با لپه های حل شده چندان چنگی به دل نمیزنه.  رفتم سنگکی چون فکر میکردم امروز نوبت پختن سنگک سبوس‌دار هست ولی در واقع اشتباه میکردم و روزهای پنجشنبه سبوسدار میپزن.  سه تا سنگ سبوس‌دار داشتند که کسی سفارش داده بود ولی نیومده بود ببره. همونها رو خریدم با دو تا سنگک ساده که تازه از تنور دراومده بود. ‌ از رستوران ایرانی هم کباب خریدم برای خودم و جیسون. بعد رفتم میوه فروشی و کمی میوه و سبزیجات خریدم  و اومدم خونه. بعد از خرید البته خسته بودم.بیرون ظرف گوشتها رو ضدعفونی کردم و گذاشتم یخچال که فردا بپزمشون. بعد کمی غذا خوردم و بعدش هم خوابیدم. عصر به جابجا شدن خریدها گذشت و بعد جیسون اومد و هاکی نگاه کردیم که تیممون خیلی خیلی بد بازی کرد و در نهایت حذف شد. 


راستی فکر میکنم یک چند خطی وصیتنامه بنویسم برای جیسون. بهرحال سزارین هم عمله و هرچند کم ولی خطرات خودش رو داره. مثلاً اینکه سعی کنه دخترک فارسی یاد بگیره یا رابطه دخترک با خانواده من حفظ بشه.البته واقعاً نمیدونم چقدر ممکن باشه. مثلاً اگر من نباشم چقدر احتمال داره که دخترک با مادربزرگ و پدربزرگش که راه دور هستند رابطه برقرار کنه. شاید بزرگتر که شد بتونن یک سفر برن ایران و همدیگر رو ببینن ولی فکر نمیکنم مثلاً دیدار هرساله باشه.. شاید چند خطی هم برای دخترک بنویسم. مهمترین چیزی که براش آرزو میکنم اینه که نسبت به چیزی "پشن" داشته باشه . زندگیش هدفنمد و با معنا باشه. مثبت باشه و پراز انرژی. شاید در اینجور موارد کمتر شبیه به من باشه. در چی دلم میخواد شبیه من باشه؟ اینکه بتونه آسون بگیره. اینکه کینه ای نباشه. اینکه خیلی خودش رو عذاب نده.

آخرین روز کاری

امروز آخرین روز کاری بود. عصر کامپیوتر و بقیه وسایل شرکت رو جمع کردم و بردم تحویل همکارم دادم. احساس راحتی و آرامش میکنم الان. چند هفته قبل خیلی پراسترس بود. تقریباً روزها تا ساعت هفت/هشت شب کار میکردم. خیلی وقتها ساعت چهار و پنج صبح از استرس بیدار میشدم و گاهی سعی میکردم که کمی کار کنم و وقتی خسته میشدم دوباره میخوابیدم. خوشبختانه دیگه تموم شد و حالا ده روزی وقتی دارم تا استراحت کنم  و تجدید قوا کنم. تصمیم دارم که صبحها برم پیاده‌روی. شاید یک ساعت صبحها و عصرها به تمیزی خونه اختصاص بدم. دلم میخواد برم شنا... باید ببینم که میشه یا نه.

شب بادمجون و کدو سرخ کردم که بورانی درست کنم. وقتی بچه بودیم مامان وقتی بادمجون سرخ میکرد برامون یک لقمه با بادمجون سرخ‌کرده میگرفت.وقتی بادمجون سرخ میکنم مزه نون تازه و بادمجون و دست روغنی و همه اون بوها و مزه ها دوباره در ذهنم تازه میشم. جالبه که این چیزهای کوچک گاهی چقدر خاطره خوبی تو ذهن آدم به جا میگذارن. امشب من هم یک لقمه درست کردم برای جیسون و یکی برای خودم. جیسون هم بادمجون خیلی دوست داره. فکر میکنم یه روزی من هم برای  دخترکم لقمه بادمجون میگیرم، همونطوری که مامان برای ما میگرفت. 

از تولد جیسون به بعد روزهای خوبی داشتیم. چندین بار رفتیم خونه برادر جیسون برای شنا..تیم هاکیمون چندبار باخته و چند بار برده. هنوز شانس رفتن به مرحله بعد رو داریم. فردا یک بازی دیگه است و اگر ببریم بازی هفتم در راهه. ببازیم که دیگه حذف میشیم. 


این روزها در دلم یک انتظار مثبت چرخ میزنه. انتظار چند روز استراحت، خونه تمیز و انتظار اومدن دخترک.