روز شماری

28 جولای تا 14 آگوست: یک دوره سخت درمان گذروندم. هر شب تززیق دارو و هر صبح رفتن به مطب دکتر برای آزمایش خون و اولترا ساند. دست چپم و شکمم کبود شده بود از جای تزریقها و همینطور محل خونگیری. فشار روانی زیادی هم روم بود. هر روز میرفتیم دکتر و اینکه تخمکها کم رشد کرده بودند و یا عدد استرادیول که پایین بود مثل یک پتک روی سرم بود. 

15 تا 19 آگوست: بهر حال هر چیزی که بود بعد از 17 روز تزریق و صبر بهرحال تخمکها به اندازه ای که دکتر میخواست رسیدند و روز 15 آگوست دکتر پانکچر انجام داد. کل پروسه برای من واقعا اونقدر سخت نبود و خوشبختانه خیلی بعد از عمل درد نداشتم. 4 تا تخمک گرفتند که متاسفانه فقط 3 تاش بارور شد و در نهایت فقط دو تا از تخمکها به روز پنجم رسیدند. روز 19 آگوست با دوستانم رفتیم اسپا و ماساژ که خیلی خوش گذشت. به نظرم برای یک دختر یا زن؛ داشتن دوستان خوب مثل هواست. بودنشون خود زندگیه. 

20 آگوست: رفتیم و دو تا جنینی که داشتیم رو آوردیم خونه. یعنی اول گذاشتنشون توی رحم من و حالا دو تا دلم جنین هست که پتانسیل بچه شدن رو دارند. نمیدونم که چی میشه و آیا این جنینها میگیرن یا نه. امیدوارم بگیرن و یه بچه خوب و باهوش و خوشگل ازشون در بیاد. چند روز آینده رو مرخصی گرفتم که استرس نداشته باشم و بتونم استراحت کنم. هر چند استراحت لزوماً کمکی به لانه گزینی نمیکنه اما  بهرحال نخواستم ریسک کنم.  راستش رو بخواهید وقتی برای انتقال جنین رفتیم ساعات عاشقانه ای رو با همسر گذروندیم. اما بعد از اون همه چیز خیلی بد پیش رفت. توقع من این بود که همسر بعد از انتقال از من مراقبت کنه. حالا نه اینکه مثل پروانه دورم بچرخه ولی حداقل کمی لوسم کنه و حواسش بهم باشه. ولی همسر خیلی بیتفاوت بود. اغلب اوقاتش رو با موزیکش گذروند. من خیلی دلم سوپ میخواست و یک سری خوار و بار احتیاج داشتیم. همسر عصر رفت که خرید کنه (چون بیشتر خودش چیزهایی رو لازم داشت). من هم بهش گفتم که برای من آناناس (که میگن قسمت وسطش برای لانه گزینی خوبه) ، آب انار و زمینی بخره. انتظار داشتم همسر از بیرون برام سوپ بگیره اما وقتی اومد فقط خوار و بار بود و چیزهایی که خواسته بودم. البته باک ماشین رو هم پر کرده بود. (ماشین رو من بیشتر استفاده میکنم چون برای رفتن به سر کار احتیاج دارم ولی همسر محل کارش نزدیکه و با دوچرخه میره سر کار). راستش رو بخواهید ناراحت شدم و گفتم که انتظار داشتم برام سوپ بخره. شاید توقع بی جایی بود-نمیدونم. همسر ناراحت شد ولی اون لحظه چیزی نگفت و رفت برای تمرین موسیقی با دوستانش.  

-- نمیدونم چرا دارم اینها رو مینویسم. نوشتن راجع بهشون جز اینکه غصه دارم کنه اثری نداره و غصه برای بچه هام خوب نیست. باید این روزها از استرس و غم دوری کنم. اما اشکال زندگی من یک مدته همینه. دارم از زندگی و غصه و غمی که باهاش میاد دوری میکنم. برای دوری کردن از همه این احساسها هم خودم رو غرق میکنم در سریالهای بی سر و ته نت فلیکس. و هیچ چیزی در زندگی به دست نمیارم و هر روز از خودم بیشتر و بیشتر متنفر میشم. اما اینطوری نمیشه. نه میخوام که غصه دار باشم که مبادا جنینهای توی دلم لونه نکنن و نمونن و البته خسته شدم از اینکه اینقدر زندگیم رو معطل این بارداری کردم. حتی حس کردنم هم منوط به این شده که آیا باردار میشم یا نمیشم. مدتی هست که همه زندگی من معطل همین قضیه است. آیا قرار بچه ای توش باشه یا نه. و همه تصمیمهای زندگیم حول همین محور میچرخه. کار دولتیی که بهم پیشنهاد شد و رد کردم چون قرار بود پروسه آی-وی_اف شروع کنم. ولی نباید اشک بریزم. فعلا نباید اشک بریزم و نباید از همه چیزهای منفی حرف بزنم. 


امروز 21 آگوست 2018 هست. من در روزهای انتظار به صبر میبرم. تا 10 روز دیگه باید آزمایش خون بدم و معلوم میشه که آیا باردارم یا نه. خیلی استرس ندارم. کاری از دستم بر نمیاد که به لانه گزینی کمک کنه. بنابراین کلاً استرس داشتن برای چیزی که در کنترل آدم نیست بی معنا است. میخوام این 10 روز آینده مرتب باشم و عشق به  زندگی داشته باشم. راستش رو بخواهید روزهای 24 و 25 آگوست روزهای خیلی سختی برام بود. شاید اثر قرصها و هورمونها بود البته ولی خانم مادرم برام پیام داده بود که احساس میکنه چند وقت هست که من بی حوصله ام و به خودم نمیرسم. صورتم پر جوش شده و خیلی وقته که لباس جدید برای خودم نخریدم. آخرش هم نوشته که من کی میخوام که شور زندگی داشته باشم. الان که این نوشته ها رو مینویسم حالم خیلی بهتره ولی اون دو روز واقعا داغون بودم و هر وقت یاد حرفهای مادرم میفتادم اشکم سرازیر میشد و بند نمیومد. مادرم  البته در جریان اینکه دارم آی-وی-اف انجام میدم نیست. تا حدی درباره ناباروری میدونه. اما نمیدونه که قسمت اعظم بی حوصلگی من بخاطر این روزهای سختیه که میگذرونم. --> این قسمت رو قبل از پارگراف 4  نوشته بودم. درباره مادرم هم نمینویسم چون این هم غصه دارم میکنه. چرا در زندگی چیزهایی که آدم رو خوشحال کنه اینقدر کمه؟ نمیدونم. ولی برم کمی نت فلیکس نگاه کنم تا اشکهام آروم بگیرن فعلا. 

تاملات - 1

برای کار پدر و مادرم اقدام کردم که اسپانسرشون بشم برای اومدن به کانادا. توی فرمهایی که پر باید بکنیم قسمتی هست که باید خلاصه کارهایی که کردند و سالهای اونها رو بنویسیم. پدر من 75 سال داره و خیلی از تاریخچه های زندگیش یادش نیست. مثلاً کارت پایان خدمتش رو گم کرده و نمیدونه تقریباً چه زمانی سربازی رفته. طبیعی هم هست. خیلی سالها از زمانی که پدرم 18 یا 19 ساله بوده و سربازی رفته گذشته.پر کردن این فرمها، باعث شدکه نیم نگاهی هم به زندگی خودم بیندازم. به همین بیدار شدن و چرخیدن و گشتن. به روزهایی که داره یک جور با غفلت و بدون تامل و درنگ سپری میشه. در این تاملی که در زندگی خودم داشتم به چند نکته رسیدم: 


1- من هیچ ایده ای از اینکه زندگیم چگونه داره میگذره ندارم و یک روزی میاد که به امروزم نگاه کنم و ندونم که روزهام از کجا اومدن و به کجا رفتن. اینکه ده سال بعد به زندگیم نگاه کنم و ندونم که روز 5 آگوست سال 2018 چطور گذشت و یا تابستان 2018 چکار با زندگیم کردم و چی یاد گرفتم و چه اثری گذاشتم. میترسم از  اینکه روزی بخواهم  زندگیم  رو برای خودم و یا عزیزی مرور کنم و چیزی جز یک صفحه خالی به یادم نیاد. 


2- بعد به ثبت زندگیم فکر کردم. اینکه من در زندگی چه کاری انجام میدم که ارزش نوشته شدن و ثبت شدن رو داشته باشه. به اینکه واقعاً حتی اگر بخوام بنویسم که چکار کردم و به قولی خاطره نویسی کنم، چه چیزی برای ثبت کردن دارم؟ آیا زندگی من یک دفتر خاطرات  خواهد بود پر از هیچ؟! از اینکه صبح بیدار شدم و رفتم سر کار و هیچ اتفاقی نیفتاد و اومدم خونه و شام خوردم و فیلم یا سریال نگاه کردم و تمام؟ فکر کردم که چه مدت طولانیی هست که زندگیم رو از هیچ پر کردم. به معنای واقعی کلمه از هیچ. در سالها و ماههایی که گذشته، چیز جدیدی یاد نگرفتم. چیزی نساختم. فقط در مه بیدار شدم، زندگی کردم و خوابیدم. 


3- برای اینکه بدونم به کجا  دارم میرم و به کجا خواهم رسید، لازمه که بدونم کجا هستم. امروزهام صرف چه کارهایی میشه؟ در چه راهی دارم قدم بر میدارم؟ بنابراین صرفنظر از اینکه چقدر از زندگیم استفاده مفید میکنم و اینکه چقدر زندگیم اثر بخش هست؛ نوشتن زندگی روزمره ام میتونه مفید باشه. هم از این جهت که یک خاطره و منبع میشه برای برگشتن به گذشته و مرور زندگیم هر طوری که بوده،  و هم اینکه یک جور بازبینی و تامل هست روی روزی که گذشته و اینکه چطور گذشته و چقدر مفید بوده و شاید در دراز مدت، همین تعمیق و تفکر روی کارهای روزمره بتونه زمینه ساز این بشه که از زندگیم بهتر استفاده بکنم و تصمیمهای بهتری  در زندگیم بگیرم. 


اینه که میخوام به طور جدی خاطره نویسی کنم. ممکنه مجبور بشم خاطرات چندروز با هم یکجا بنویسم تا بشه ازشون یک پست ساخت. اما هر چی باشه از خالی بودن بهتره. انتظار خواننده داشتن هم ندارم. در واقع میتونم همه  این یادداشتها رو در یک دفتر خاطرات بنویسم. اما از اونجایی که مادر عزیزم هر وقت برای دیدار میاد همه زندگی من رو کون فیکون میکنه و اگر دستش به دفتر خاطراتم بیفته، از خوندن خاطرات خصوصی  زندگی من ابایی نداره،  شاید  نوشتن در اینجا امن تر باشه. این هم از عجایب روزگار ه که گاهی تسهیم آن چیزی که هستیم و صادق بودنمون، با غریبه ها راحتـتره تا با کسانی که از خون و گوشت و پوست ما هستند. 


فعلا تصمیم دارم نوشته های این وبلاگ رو موضوع بندی کنم. یک سری نوشته ها، مثل همین نوشته در قسمت تاملات (رفلکشن) قرار میگیره. یک سری نوشته ها هم فقط خاطرات روزانه خواهند بود. شاید بعدها بخشهای دیگری هم اضافه بکنم .فعلا از همین دو بخش شروع میکنم تا ببینم بعد چی پیش میاد.