اگر این کووید-19 لعنتی نبود

راستش رو بخواهید من تا حدی که بتونم سعی میکنم به قرنطینه و اینکه این روزها چقدر سخت میگذرن فکر نکنم. چون اولاً که فکر کردن بهشون بیفایده است. دوم اینکه بدتر آدم افسرده میشه و سوم اینکه به هر حال این روزها هم خوبیهای خودشون رو دارن. مثلاً اینکه همسر از خونه کار میکنه و گاه گداری میشه که میاد پایین و یا از دخترک نگهداری میکنه و ... اما این روزها خیلی خسته هستم و حس میکنم واقعاً خیلی بدشانسی آوردم که تمام بارداری و مرخصی زایمانم در این قرنطینه لعنتی طی شده و خواهد شد. فکر میکنم اصلاً انصاف نیست و البته میدونم که اولا دنیا اصلاًً بر اساس انصاف و عدل نمیچرخه و تازه هر چیزی که به ما اعطا شده مثلاً همین وجود جوجه یک نعمته بدون اینکه استحقاقش رو داشته باشیم و باید شکرگزار باشم. میدونم که از خیلیهای دیگه در این دنیا خوشبختر هستم و نعمات فراوانی دارم و نباید بیدلیل اینقدر ناسپاسی کنم. ولی در نهایت امروز دلم میخواد یک موجود کاملاً خودخواه باشم و بگم که: 

 اصلاً انصاف نیست که تمام دوران بارداری و مرخصی زایمان من داره در کووید سپری میشه. من کلی آرزو داشتم برای این روزها. مثلاً اینکه با جوجه برم کلاسهای  رقص مادر و فرزند. یا روزهای بارونی برم مرکز خرید و از ویوز قهوه بگیرم و با دوستم روزهای تعطیلش ملاقات داشته باشم. یا اینکه لباسهای خوشگل تن جوجه کنم و برم سر کارم  و به همکارانم جوجه رو نشون بدم تا اونها کلی بغل و بوسش کنن. آرزو داشتم با بابای جیسون تو کافی شاپ قرار بگذاریم و بعد عکسهاش رو بفرستم برای همسر. آرزو داشتم عصرها برم کلاس یوگا تا هیکلم درست شه. که بتونم دوستام رو دعوت کنم و بعد از ماهها کلی پنیرهای جور واجور بگیریم و شراب بخوریم و بخندیم. 

اگر این کووید لعنتی نبود؛ این کارها رو میکردم: 

- میرفتم حموم کره‌ای و میدادم تنم رو یک کیسه حسابی میکشیدند: نزدیکی ما یک اسپای کره‌ای هست که خیلی خوبه. خیلی کوچیک هست و یک جورهایی قدیمی. من گاهی میرم اونجا. اول که میری یک لباس از خودشون میدن که تنت میکنی و میری تو. اونجا اتاقهای متعددی هست که میتونی توش بری دراز بکشی. مثلاً اتاق نمک که کفش نمک داغ هست و میری یه ملافه نازک میندازی زیرت و روی نمکها دراز میکشی یا اتاق بمبو که با چوب بمبو درست شده و ... ولی بهترین بخش این اسپا (که من بخاطر اون میرم) بخش کیسه کشیدن هست که باید وقت بگیری. قبلش نیم ساعتی میگن بشینی تو جکوزی تا حسابی پوستت نرم بشه. بعد میری اتاق کیسه کشی؛ که کامل لختت میکنند و -دور از جون- مثل مرده ها درازت میکنن روی تخت. بعد یک خانمی میاد با دو تا کیسه (مثل دستکش در هر دست یکی) و شروع میکنه از نوک پا تا فرق سرت رو کیسه کشیدن. انقدر لذت داره که نگو و آخرش انقدر پوست مرده از تن آدم در میاد که فکر کنم من بعدش یک کیلویی لاغر میشم). یعنی الان من یک سالی هست که کیسه نکشیدم (فکر کنم آخرین بار سال بعد بعد از رفتن مامان اینها و قبل از برگشتن به کار بود که یک روز رفتم اونجا). الان هم خیلی احتیاج دارم که برم و بدم پوست تنم رو قلفتی بکنند. آخرین باری که اونجا بودیم یک ده/دوازده تا خانم شیرازی اومده بودن با هم. خیلی خوب بود. تو بخش عمومی که مثل حمومهای عمومی ایرانه نشسته بودند و کلی میگفتند و میخندیدن و همدیگرو کیسه میکشیدن. 

- میرفتم مانیکور/پدیکور و یک کم دست و پاهام رو خوشگل میکردم. 

- دلم برای کافی شاپ رفتن هم حسابی تنگ شده. 

- دلم برای فامیل تنگ شده. اینکه برم خونه خاله ام و بگذارم کمی جوجه رو لوس کنند.

- اگر کرونا نبود، امسال یک کریسمس حسابی داشتیم با وجود دخترخاله ها و .. فکر میکنم باید دو تا بوقلمون میپختیم و زیر درخت کریسمس پر از کادو میشد . 


فقط اگر این کرونای لعنتی نبود. 



روزمره: 15 دسامبر: یک روز نه چندان خوب...

روزمره: امروز خیلی خسته بودم.شب خوابم نبرده بود خیلی. یعنی جی بد خواب شده بود و ساعت دو که بیدار شدم به جوجه شیر بدم گفت که خوابش نمیبره و فردا رو مرخصی میگیره. بعد رفت لب‌تاپش رو آورد که ببینه آخرین بار کی مرخصی بیماری گرفته. خلاصه که بیخوابی اون به من هم سرایت کرد. نشستم آرشیو سال قبل خودم رو خوندم و چقدر فرق بین امسال و سال گذشته هست. خدایا شکرت... تا پنج و نیم بیدار بودم. احساس گرسنگی شدید هم یک جورهایی نمیگذاشت خوابم ببره. در نهایت رفتم یک نصف بار پروتئینی خوردم و بعدش خوابم برد. جوجه دوباره هفت بیدار شد برای شیر. روزهای دیگه بعد از شیر ساعت هفت دیگه میاییم پایین و بازی میکنیم و ... ولی دیروز دوباره بعد شیر خوابش برد و من هم از خدا خواسته دوباره از هشت خوابیدم تا ساعت نه و نیم که دوباره بیدار شد. دوباره بهش شیر دادم و اینبار آوردم تو تخت کنار هم دراز کشیدیم. جی هم خواب بود. کلی آروم آروم قربون صدقه جوجه رفتم، با هم کمی خندیدیم و براش کتاب حیوانات رو آوردم. خیلی هشیاره در نگاه کردن به عکسها. عکس حیوونها رو نشونش میدم و صداشون رو درمیارم براش یا یه نکته‌ای راجع به حیوونها بهش میگم. مثلا پاندا رو که نشونش میدم بهش میگم غذای مورد علاقه پاندا بامبو هست و پانداها هم برف بازی رو خیلی دوست دارن. بعد از کمی بازی خوابش برد و من هم باز کنارش خوابیدم تا ساعت دوازده. خلاصه که نصف روز به خواب نصفه و نیمه گذشت و خیلی هم خودم کسل بودم و هم جوجه. بعد از ظهر کمی جی با جوجه بازی کرد و من هنوز احساس کسی رو داشتم که اصلاً نخوابیده و منگ بودم. به جی گفتم که اگر اوکی هست و میتونه مراقب جوجه باشه، من خیلی خواب آلودم و میخوام کمی بخوابم که جی کلی شاکی شد که میخواد روی موزیکش کار کنه و البته صدای مستاجرهای پایین رو هم بهونه کرد که با این صدا نمیتونه کار کنه و ... خلاصه که رفت استودیو موزیکش و در ررو بست و من موندم و جوجه. باز هم کمی کتاب خوندیم و تمرین خوابیدن روی شکم کردیم. درنهایت بهش شیر دادم و ساعت سه خوابش برد. من هم دوباره از فرصت استفاده کردم و خوابیدم. نمیدونم چرا اینقدر خسته بودم. بعدش هم بیدار شدیم و بعد کمی بازی جوجه رو بردم حموم. برای شام جی از بیرون ساندویچ گرفت و در حین نگاه کردن یک مستند درباره جی-دل سلینجر در پرایم شام خوردیم. البته وسطها جوجه دوباره بیدار شد (ساعت هشت و نیم شب). من هم آوردمش پایین. دیگه خوابش نمیبرد. جی گفت علاقه ای به دیدن بقیه مستند نداره چون دیدن این مستند به درد کسی میخوره که طرفدار سلینجر باشه که البته حرفش رو قبول دارم ولی من تا بحال کلی مستند درباره خواننده ها و موزیک دانها نگاه کردم که هیچ علاقه ای بهشون نداشتم ولی چون جی بهشون علاقمند هست من هم نگاه کردم. جی دوباره گفت که میره دم و دستگاه استودیو رو خاموش کنه ولی رفت و همونجا موند و من موندم و جوجه. دیگه احساس میکردم کم آوردم. نمیتونستم جوجه رو بخوابونم. کنارش دراز کشیده بودم و از شدت عشقم بهش و همینطور استیصال از اینکه مادر چندان خوبی براش نیستم گریه میکردم. دست آخر رفتم به جی گفتم که من واقعاً احتیاج دارم کمی تنها باشم و اگر میشه بیا پیش دخترک. جی هم اومد و دخترک رو با خودش برد استودیو. من هم کمی هال رو جمع و جور کردم و ظرفهای شام رو تمیز کردم و روی کانتر رو تمیز کردم. بعد هم کارهای بیمه رو انجام دادم تا پولی که بابت مشاوره داده بودیم رو کاور کنم. همینطور دیدم یکی از بخشهای بیمه ام که چهارصد دلار سقف داره، هزینه بعضی سرویسها مثل هزینه حسابدار مالیاتی رو پوشش میده، اینه که رسید حسابدار رو پیدا کردم که حدوداً نهصد دلار بود و آماده کردم که بفرستم به بیمه. اینطوری تقریباً نصفش پوشش داده میشه. خلاصه کمی حسم بهتر شد و همسر هم در نهایت جوجه رو برد بالا و خوابوند. بعد هم درخت کریسمس رو بردیم با همسر و گذاشتیم اتاق نشیمن جلویی. چراغهای درخت کریسمس رو کشیدم ولی به هیچ عنوان حوصله آویزون کردن بقیه جینگولک ها رو ندارم. 

در ضمن از دیشب حیوونی فلفلی هم خیلی عجیب و غریب رفتار میکرد. اصلا اتاق ما نیومد و هر دفعه که من رفتم پیشش که نازش کنم،روش رو کرده اون ور. زیاد هم چیزی نخورده. طول روز هم سعی کردم بگذارم بره بیرون ولی نرفت. خلاصه که نگرانش هستم. هی فکر میکنم شاید کسی تو کوچه اذیتش کرده یا چنین چیزی. عصر بهتر شد ولی نه کامل. اغلب خوابه. 

امروز در نهایت کورس "تصمیم گیری با استفاده از اطلاعات" رو از دانشگاه کمبریج ثبت نام کردم. یک کورس دیگه در کورنل هست درمورد مارکتینگ که نمیدونم اون رو هم ثبت نام کنم یا صبر کنم این یکی تموم شه بعد. 


نمیدونم چقدر برسم بنویسم. جوجه یک ساعت و ربعی هست که در حال خواب بعد از ظهر هست و امکان داره هر آن بیدار شه. فلفلی هم در بانسر جوجه خوابیده. البته دیگه نباید بنویسیم بانسر جوجه چون فلفلی از قبل از تولد جوجه تصاحبش کرده و ما هم تصمیم گرفتیم که برای جلوگیری از آسیبهای روحی به فلفلی بگذاریم بانسر مال اون باشه که به جوجه حسادت نکنه. یعنی رسما در خونه ما  این یک وجب گربه عزیز به همراه خواهر کوچکش حنا حکمرانی میکنند رسما. 

بابا همچنان بیماره و مامان بی طاقت و پر غصه. تقریباً هر روز باهاشون در تماس هستم. حداقل کاری که میشه کرد. بخصوص دیدن جوجه و خنده‌هاش و اداهاش برای روحیه‌شون خوبه. 

شروع کردم به خوندن یک کتاب جدید به اسم Get Out of Your Mind & Into Your Life  که در واقع یک کتاب روان درمانی براساس Acceptance Commitment Therapy  هست. فعلا سه فصل خوندم و کلی هم تمرین داره که باید انجام بدم. نمیدونم کمکم خواهد کرد که کمی در خودم و باورهام تغییر ایجاد کنم یا نه. باشد که بتونم تغییرات خوبی ایجاد کنم و مادر خوبی برای فسقلی و فلفلی باشم. به این نتیجه رسیدم که من خیلی دچار ترس هستم و دلیل اینکه خیلی کارها رو انجام نمیدم همین ترسه. برای اجتناب از ترسه که همیشه هرکاری رو به تعویق میندازم که مثلاً آمادگی کافی داشته باشم. مثلاً الان میخوام یک سری کورس بگیرم و الان سه ماهه که درحال تحقیق هستم که چه کورسی بگذرونم و اون کورس رو در چه دانشگاهی بگذرونم. البته یک چیز واضحه که اگر در نهایت بخوام MBA  بخونم باید دانشگاه خیلی معتبری باشه چون اون چیزی که در آینده کاری خیلی مهمه بیشتر اسم دهان پر کن دانشگاه هست. و البته و صد البته که دانشگاههای خیلی معتبر خیلی شهریه بالایی دارن. بنابراین باید یک تناسب خوب بین دانشگاه معتبر و هزینه وجود داشته باشه... درسته که این انتخاب باید خوب باشه ولی در نهایت اگر چیزی رو انتخاب نکنم و شروع نکنم به هیچ جا هم نخواهم رسید و این همه عقب انداختن و عدم تصمیم گیری یک علت عمده اش همین ترس از اشتباه و ترس از شکست هست. 

دیگه اینکه کریسمس داره نزدیک میشه و متاسفانه منع رفت و آمدهای خانوادگی تا هشتم ژانویه در استان ما تمدید شده. یعنی خیلی کریسمس تنهایی خواهد بود. یاد سالهای قبل و مهمونی های کریسمس و دورهمیهای شاد بخیر واقعاً. خوبیش اینه که میگن تا سپتامبر سال آینده هر کسی که خواسته واکسینه شده پس میشه امیدوار بود که کریسمس سال آینده پر از مهمونی های شلوغ و شاد خواهد بود، بخصوص که الان دیگه همه آدمها به ارزش جمعهای خانوادگی پی بردن.

خب، دیگه جوجه بیدار شد. من برم تا بعد 


آشفته نوشت

فکر میکنم دو-سه هفته‌ای از آخرین نوشته‌ام میگذره. نمیتونم بگم سرم شلوغ بوده، چون واقعا اینطور نیست. البته که نمیدونم روزهام چطور میگذرن و از کجا شروع میشن و کی تموم میشن ولی راستش اونقدر سرم شلوغ نیست که نتونم بنویسم و یا خیلی کارهای دیگری که باید انجام بدم رو انجام بدم ولی در نهایت هیچوقت نه مینویسم و نه بقیه کارهایی که در ذهنم هست رو به انجام میرسونم. 

الان که این یادداشت رو مینویسم ده دقیقه به نه شبه. جوجه خوابیده. همسر در اتاق دیگری مشغول درس خوندن هست و من هم برای خودم بالاخره یک چای ریختم که امیدوارم بتونم تا گرم هست بنوشم چون تقریباً چای خوردن من یه جورایی طلسم شده و هروقت من برای خودم چای میریزم یا حنا توجه میخواد و یا من مشغول کاری میشم و فراموش میکنم چایم رو بخورم. البته عجیبی قضیه اینه که من قدیمها عادت داشتم چای رو سرد بخورم ولی الان دلم بیشتر چای گرم میخواد. 

راستش رو بخواهید خیلی خسته‌ام. با وجود اینکه حنا خیلی بچه آرومی هست و دردسری نداره، خسته‌ام و نمیدونم چطوری از این خستگی خلاص بشم. فکر میکنم شاید آهن خونم پایین اومده که اینقدر کم انرژی هستم. از طرفی مدام گرسنه هستم و احساس سیری نمیکنم. شبها از گرسنگی و سرما خوابم نمیبره. معمولاً بیدار میشم و اول روب دوشامبر گرمم رو تنم میکنم و دوباره میرم زیر پتو و سعی میکنم که بدون اینکه چیزی بخورم؛ بخوابم ولی در نهایت از گرسنگی خوابم نمیبره و مجبور میشم که برم پایین و چیزی بخورم. این افزایش اشتها شاید بخاطر قرصهای ضد بارداری هست که تازه شروع کردم ولی سرما چی؟ دمای اتاق بخاطر حنا معمولاً روی بیست و یک یا دو درجه هست که اصولاً دمای مناسبی برای خواب باید باشه. 

بابا دوباره خیلی مریضه. در عرض ده روز سه چهار کیلو وزن کم کرده. با این وضعیت کرونا در ایران نمیدونم که اگر لازم بشه بستری بشه چطور میشه. مامان هم همش نگرانه و در حال گریه کردن. من هم دستم به جایی بند نیست. فکر میکردم چطور میتونم برم ایران اگر لازم شد. هرجور که فکر میکنم با وجود جوجه نمیشه. کاش نزدیکشون بودم. لعنت به دوری. لعنت به کرونا. 

دیشب خوابم نمیبرد. بعد با خودم فکر کردم اگر یک میلیون دلار لاتاری ببریم چکار میتونیم باهاش بکنیم. نشستم به محاسبه و البته یک میلیون دلار در این شهر ما خیلی راه دوری نمیره و هنوز باید کار تمام وقت بریم و .... بعد فکر کردم حداقل باید ده میلیون دلار ببریم که باهاش بشه کار درست و حسابیی کرد. فکر کردم مثلاً سه میلیون دلار برای خونه در منطقه‌ای که من دوست دارم (غرب ونکوور). بعد کنجکاو شدم که با سه میلیون دلار چی میشه خرید در اون نواحی و موبایلم رو برداشتم و شروع به جستجو کردم و میدونید نتیجه خیلی بدتر از اونی بود که تصور میکردم. با سه میلیون دلار تقریباً میشه یک خونه خیلی کوچک و قدیمی خرید (در واقع فقط پول زمین هست). وقتی بودجه به پنچ میلیون دلار میرسه میشه چیز قابل زندگیی پیدا کرد البته (یک چیزی مثل خونه الان ما). خیلی از خونه ها بالای ده میلیون دلار بودند. بعد من واقعاً نمیتونم تصورش رو بکنم که اینهمه ثروت از کجا میتونه بیاد. یعنی کسی که مثلاً بیست و پنج میلیون دلار میده برای خرید خونه، پولش از کجا اومده؟ چکار کرده در زندگیش که انقدر ثروت تولید کرده؟ خلاصه دیدم که حتی اگر در لاتاری ده میلیون دلار هم ببریم، بازهم در اون منطقه جزو فقرا حساب میشیم 

البته من واقعا از بیشتر این خونه های لوکس خوشم نمیاد. یعنی اصلاٌ خونه جمع و جور و ساده  رو بیشتر میپسندم تا خونه هایی که هر گوشه اشون یک طراحی با سنگهای قیمتی شده و سر شیر در سردرشون هست و ... در زمینه خونه مینیمالیست هستم و فکر میکنم مثلاً به چه دردی میخوره که خونه سه تا بار مشروب داشته باشه.. ولی خوب اون منطقه رو برای زندگی خیلی دوست دارم که فکر میکنم هیچوقت دستم بهش نرسه البته. 

بعد واقعاً دنیا چقدر جای ناعادلانه و جدا مزخرفیه . مثلاً چند نفر در  این خونه های بیست/سی میلیونی زندگی میکنند؟ و چکار میخوان سه تا بار مشروب رو؟ به چه دردی میخوره که یک سالن سینما دارن به بزرگی یک آپارتمان؟ جدا اینهمه حجم ثروت در حالیکه میلیونها نفر آدم از گرسنگی و فقر غذایی رنج میبرن به چه دردی میخوره؟ 

دیروز در واتس اپ یک ویدیو دست به دست میشد (من در سه تا گروه گرفتم) از هتل/بیمارستانی در تهران. اتاقهای بسیار لوکسی برای زایمان داشتند با کلی تزئینهای کلیشه‌ای صورتی برای بچه دختر و آبی برای بچه پسر. البته هیچکدوم از اتاقها واقعاً با سلیقه من جور نبودن  ولی جدا از اون، واقعاً چه نیازی هست بچه یک روزه  که چیزی از دنیا نمیفهمه صدتا عروسک خرسی داشته باشه و اتاقش پر بادکنک باشه؟ اصولاً وقتی آدم میره بیمارستان چه انتظاری داره؟ فکر میکنم مهمترین چیز کادر پزشکی خوب و تمیزی بیمارستان هست و البته داشتن یک جای راحت برای بیمار و همراه. غیر از اون بقیه چیزها به نظرم بسیار غیرضروری بود و آیا بهتر نبود این پول صرف ساخت یک بیمارستان دولتی خوب بشه برای افراد بی بضاعت؟ 

البته میدونم تا بوده دنیا همین بوده. یک درصد کمی همیشه بیشتر ثروت دنیا رو داشتند و بقیه دنیا رو کنترل کردن. ولی واقعاً نمیفهمم نیاز یا بهتر بگم طمع آدمها رو به اینهمه ثروت.  دنیا جای خیلی بهتری میبود اگر همه آدمها از یک حداقلی برخوردار بودن. یک خونه قابل سکونت، آب تمیز و غذای کافی و آموزش رایگان. اینطوری حتی ثروتمندها هم میتونستند بهتر زندگی کنند.  اما آدمها  اغلب بسیار خودخواه و زیاده خواه هستند. 

 دیشب در راستای بیخوابی یک سریال به اسم "مهماندار پرواز" رو نگاه میکردم و یک مکالمه جالب توش بود. دو تا افسر اف-بی- آی یکی  یک پسر سفید پوست جوون و دیگری یک زن سیاهپوست میانسال داشتند روی یک پرونده  قتل کار میکردن. بعد افسر سفید پوست غره به موفقیتی که به دست آورده بود به افسر زن میگفت که روش من کارآمد هست اینه که من به این جوونی کاری که تو داری رو گرفتم. زن سیاهپوسته در جواب گفت: تو چشمت رو به روی این امتیاز که یک مرد سفیدپوست هستی، بستی. من یک زن سیاهپوست هستم که با وجود سالها خدمت در نیروی دریایی و داشتن چند تا مدرک در یک حرفه‌ای که اغلب مردهای سفید پوست توش کار میکنند کار میکنم. همین کاری که تو در مصاحبه کردی و قصر در رفتی رو اگر من انجام داده بودم؛ الان کلی توبیخ شده بودم. پس دفعه بعد که خواستی راجع به شایستگیهات حرف بزنی، یک کم به این موضوع فکر کن. راستش رو بخواهید یکی از بهترین دیالوگهایی بود که تا بحال شنیده بودم.