ساعات آخر ساله و به زودی سال 98 از راه میرسه. برای من بیشتر آخر زمستونه و نشونه های بهار در همه جا پیداست. در هوایی که گرمای ملایمی داره و درختهایی که شکوفه کردند. گل فروشی هایی که گلهای بهاری رو آوردن و ساعات روز که طولانی شده. طولانی شدن روز رو دوست دارم. گرمای هوای رو دوست دارم. دیروز هم خونه رو کمی تا قسمتی تمیز کردم. تمیزی خونه تکونی نبود البته ولی از هیچ چیز بهتر بود. پس چرا اینقدر غمگینم؟ امروزسرماخوردگی رو بهانه کردم و موندم خونه. البته واقعا سرما خوردم. به مدیرم گفته بودم که از خونه کار میکنم ولی تا الان که ساعت 2:11 بعد از ظهره حتی ای-میل هام رو چک نکردم. شاید بعد از نوشتن این مطالب کار کنم.

امروز یک روز قشنگ و آفتابیه. اومدم استارباکس وال سنتر. کلی آدم شیک و پیک نشستند اینجا. مردهای کت و شلواری و کراوات زده؛ خانمهای با پاشنه های بلند.هنرپیشه ها وکارگردانها  وقتی در ونکوور فیلم میسازن اغلب در هتل اینجا میمونن. بنابراین حتی از سر و روی کسانی که خیلی معمولی هم لباس پوشیدن ثروت میباره. یا شاید این توهم خوشبختی و ثروته که در چشم من اینجوری خودش رو نشون میده. 

غمگینم و دلم نمیخواد غمگین باشم. تمام دیروز به این فکر میکردم که خیلی از خودم در عذابم. میخوام چیزی باشم که نیستم و بدتر از اون وضعیت جسمیم هست که اذیتم میکنه. احتمالا تاثیر این آمپولهاست که دکتر داده و باید ماهی یکبار تزریق کنم. بدنم رو در حالت یائسگی موقت قرار داده (که البته چیزیه که دکتر میخواد) ولی گرزدگی  دارم و خیلی عوارض دیگه که مدام یادآور وضعیتی هستند که الان توشم. 

راستش الان 16 دقیقه ای میشه که پا به بهار گذاشتیم. میخوام خوشحال باشم. آغاز بهار مبارک. نوروزتان پیروز.