ساعت دوازده شبه. همسر بعد ساعت حدود هفت عصر سر هیچ و پوچ باهام دعوا کرده و رفته بیرون و تا الان نیومده. من هم حنا رو که امروز ظهر زیاد خوابیده بود بردم استخر. بعد هم برگشتیم، لوبیا پلو خوردیم و کتاب خوندیم و حنا رو خوابوندم. بعد هم کمی پایین رو مرتب کردم و اومدم کمی بنویسم.


وقتی میگم سر هیچ و پوچ، یعنی واقعا نمیدونم دلیل دعوای همسر چیه. من امروز ساعت هفت صبح بیدار شدم. با حنا سرگرم بودم و هربار که حنا سراغ باباش رو گرفت، گفتم بابات خسته است و بگذار کمی بخوابه. برای صبحانه نیمرو و لوبیاچیتی درست کردم. قهوه رو آماده کردم و ساعت نه با حنا رفتیم که همسر رو بیدار کردیم که علاقه چندانی به بیدار شدن نشون نمیداد. خلاصه که بهش گفتم بابا جون، ساعت ده و نیم بلیط مزرعه کدو حلوایی داریم. پاشو صبحانه بخوریم و آماده بشیم که یک ساعت دیگه باید حرکت کنیم. حالا حنا هم این وسط نمیخواست  غذا بخوره و گریه میکرد و ... که همسر اعصابش خرد شد و گفت که بره اتاقش گریه کنه. خلاصه که بهر مصیبتی صبحانه خوردیم. همسر حنا رو برد که آماده کنه و من هم کمی سیب و خوراکی های دیگه آماده کردم.  بعد تمام مسیر همسر اعصابش خرد بود و با سرعت رانندگی میکرد. من هم هی بهش میگفتم عجله نکن. داریم برای تفریح میریم. حالا درسته که بلیطمون برای ده و نیمه ولی اگر یک ده دقیقه هم دیر کنیم (که بر اساس گوگل مپ نمکنیم) چیزی نمیشه. نزدیکهای راه که بودیم یکی از دوستانم بالاخره تونسته بود که از ایران وصل بشه و بهم زنگ زد با واتس اپ. من هم بالطبع مشغول صحبت شدم و یک جایی از مسیر رو اشتباه رفتیم. البته بلافاصله متوجه شدم و به همسر میگم یک جایی تو این مسیر برگرد. اون هم اصلاً گوش نمیداد. خلاصه که از دوستم  عذر خواهی کردم و زود خداحافظی کردم. یعنی کل تماس بر اساس واتس اپ شده چهار دقیقه و هفده ثانیه. همسر آنچنان عصبانیی بود که نگو. گفت نمیشد جواب نمیدادی؟ گفتم نه. اینها با زور دو دقیقه میتونن وصل شن که من یک حالشون بپرسم و ببینم که سالم هستند و خوبن. شاید نیم ساعت دیگه اینترنتشون کار نکنه. دیگه همسر خون خونش رو میخورد. خلاصه رسیدیم به مزرعه و سعی کرد که کمی آروم باشه. طول مدت بودنمون در مزرعه خوب بود. یکی دیگه از دوستانمون هم اومده بود. بچه ها حیوانات مختلف دیدن. حنا اونقدر که فکر میکردم برای خرگوشها ذوق نکرد ولی از بزها حسابی خوشش اومده بود. در حین بازدید از همین حیوانات همسر یک دفعه اشاره کرد به قفس مرغها و به حنا گفت ببین مامانت اونجاست. قیافه دوست خانوادگیمون از شنیدن چنین حرفی کلاً متعجب شده بود و نمیدونست چی بگه. من دیگه سعی کردم صحبت رو عوض کنم و حواسم رو با بچه ها پرت کنم. سر راه برگشتن هم خوب بود. سیبهایی که پوست کنده بودم دسته جمعی خوردیم. وقتی رسیدیم خونه من تازه یاد حرف همسر درباره مرغها افتادم و بهش گفتم اون چی بود که به حنا اشاره کردی به قفس مرغها و گفتی مامانت اونجاست؟! همسر هم گفت منظورش شوخی بوده. من هم گفتم من هیچ چیز خنده‌داری در چنین حرفی نمیبینم. که دیدم همسر دوباره با عصبانیت در ماشین رو بست و رفت تو خونه. دیگه حدودهای  دو/دو  و نیم بود. این بود که من حنا رو بردم بالا که بخوابونم. هرچند همسر تو ماشین گفته بود که اون میخواد که حنا رو بخوابونه که خودش هم با حنا بخوابه ولی اثری ازش نبود، این بود که من بردمش بالا. با هم کلی کتاب خوندیم و حنا شیر خورد. مسواکش رو که هم زدم، گفت بابا من رو بخوابونه. خلاصه که همسر رو صدا زدیم و اون هم اومد کنار من و حنا دراز کشید. من هم نیم ساعتی کنارشون دراز کشیدم تا همسر و حنا هر دو خوابشون برد. بعد من رفتم پایین به نیت جمع و جور کردن خونه؛ ولی در نهایت کمی اینترنت گردی کردم و اخبار مربوط به انفجارها در زن-دان او-ین رو خوندم و ساعت چهار و نیم پاشدم به تمیزکاری در حالیکه همسر و حنا هر دو خواب بودند. حدود ساعت پنج و ربع همسر اومد پایین و گفت که میره دوش بگیره و بعدش حنا رو بیدار میکنه که با هم یک سر برن بیرون. من هم گفتم باشه. حدود ساعت شش حنا بیدار شد. همسر گفت دیگه برای بیرون رفتن دیگه دیره. من هم گفتم باشه. میخواهی بریم استخر؟ گفت باز نیست استخر و من گفتم نه تا ده یا یازده شب باز هستند. همسر هم گفت باشه، پس من غذا گرم میکنم بخوریم و بعدش بریم. کمی بعد همسر اومد گفت که خیلی کار هست و باید لباسها رو بشوریم. من میمونم خونه اینکارها رو انجام بدم، شما برید. من هم گفتم باشه درحال گرم کردن غذا بودیم که من گفتم راستی میدونی که زن دان آتش گرفته. همسر هم با تنی که نشون میداد که رسماً خسته شده از این حرفها ولی نمیخواد حرف دلش رو بگه، گفت اوه- چه بد. بعد یک دفعه نمیدونم چی شد. شروع کرد که اینکه اصلاً گفته باشه به حنا که من تو خونه مرغها هستم، مگر چه اشکالی داره و یک شوخی بیشتر نبوده که من همش در طول راه بخاطر این یک جمله بازخواست و  ملامتش کردم!!! (در حالیکه کل صحبت من در اونباره فقط وقتی رسیدیم خونه بود و به مدت چند ثانیه). بعد هم گفت اصلاً منتظر دیت فردامون نیست (فردا سالگرد آشناییمون هست و قرار بود با هم بریم بیرون) و گفت  هر روز کمتر از قبل نسبت به من احساس تعلق میکنه و هر روز بیشتر از دیروز از چشمش میفتم. که خسته شده ازاینکه من همش کنترلش میکنم و همش باید برای هرکاری از من اجازه بگیره (جل الخالق). خلاصه. من هم گفتم برخلاف تو من خیلی خوشبختم و اصلاً امروز خوشبختی از سر و صورتم میباره! (دقیقاً هفته قبل یکشنبه هم همسر یک دعوا حسابی با من کرد و  تمام وقتش رو تو استودیو موزیکش گذروند.) بعد همسر گفت که خیلی داره سعی میکنه پدر خوبی برای حنا باشه در حالیه که من اصلاً حالیم نیست که دارم جلوی حنا دعوا میکنم (در حالیکه خودش همه این حرفها رو شروع کرده بود). بعد هم در حالیکه من سعی میکردم اوضاع رو عادی کنم و حنا رو بیارم سر سفره، گذاشت و رفت. 


راستش رو بخواهید خیلی خسته‌ام. از این دعواهایی که همسر الکی -به  نظر من الکی- راه میندازه خسته‌ام. قبل ترها، هر وقت دعوامون میشد، اگر حرف از رفتن و جدایی میزد، من کلی میترسیدم و دلم میشکست و گریه میکردم. ولی الان دیگه برام عادی شده. تنها دلیلی که نمیخوام جدا بشم از همسر وجود حناست. نمیخوام بهش صدمه‌ای بخوره. نمیخوام در یک خانواده شکست خورده بزرگ شه. نمیخوام روح لطیفش تحت تاثیر این ناملایمات قرار بگیره. ولی خسته‌ام و دیگه دل کندم. 


- همسر برگشت و الان رو تخت دراز کشیده. ولی من میخوام برم تو اون یکی اتاق بخوابم. حوصله همسر رو ندارم. فردا هم حنا رو برمیدارم و میریم با هم پارک و خونه خاله.

امشب دوباره بیخواب شدم. در اینستا خبرها رو نگاه کردم و حرص خوردم و غصه خوردم  و هی گفتم بیشرف - بی شرف..  به لطف شرکت فایدو که تماس با ایران رو مجانی کرده، با مادرم کمی تلفنی حرف زدم. ده روزی هست که حنا رو ندیدن و دلشون بینهایت تنگه براش. براشون عکس میفرستم و اونها هم اگر بتونن دانلود میکنند. تلفن مجانی فعلاً تا هفده‌ام اکتبر هست تا بعد چی بشه. دلم برای همه دختربچه‌های دبیرستانی میلرزه. مادرهاشون باید همسن های من باشن. چی میکشند؟ چطوری روزها رو سر میکنند تا طفل معصومشون بیاد خونه؟! چقدر ترس تو دلشون هست؟ آیا به بچه اشون میگن قاطی شلوغی ها نشو؟ ِآیا به بچه شون میگن رفتی فیلم نگیر؛ ماسک بزن؟ به دخترک که نگاه میکنم، قیافه نیکا  میاد جلوی چشمم. و اشک تو چشمام حلقه میزنه.  آخه حنای من شبیه نیکا است.. به حرف وزیر آموزش و پرورش فکر میکنم که گفته دخترها رو فرستادن مراکز روانپزشکی و آتیش میگیرم. تو ذهنم فحش میدم: بی شرف- بی شرف. چقدر بیشرف هستند آخه.

قرص دزدی - مادر شاغل

امروز بازدهم در حد مورچه هم نبود. کلی وقت تلف کردم سر کار و سر هم یک ساعت کار کرده باشم یا نکرده باشم، خدا میدونه. اصلاً نمیتونستم تمرکز کنم و انگار در مه شناور بودم. در آخر در کشو رو باز کردم و یکی از قرصهایی که از همسر کش رفته بودم، خوردم. قرصهای دزدی چی هستند؟ قرصهایی که از همسر کش رفتم، یک قرصیه که دکترش برای ADHD براش تجویز کرده. قرصها رو هم دقیقا کش نرفتم. موضوع اینه که دکتر همسر بهش یک سری قرص تجویز میکرد برای تمرکز و چون داشت دوز مناسب رو پیدا میکرد، هر هفته دوزها رو تغییر میداد و در نتیجه همسر یک عالمه قرص داشت که مصرف نشده بودن. اون قرصهای مصرف نشده رو من قرار بود برگردونم داروخانه که معدوم بشه ولی در نهایت تصمیم گرفتم که نگهشون دارم. دلیل اینکه وسوسه شدم چی بود؟ اینکه در خیلی از فیلمها، یکی از آدمهای توی داستان شروع میکنه Adderall یا Ritalin  خوردن و یک دفعه بازدهیش صدبرابر میشه. البته میدونم که این قرصها اعتیادآور هم هستند و مصرفشون چندان جالب نیست-بخصوص که یواشکی هم باشه-ولی خوب دیگه. این تصمیمی بود که گرفتم و تا الان که چند ماهی از داشتن قرصها میگذره نهایتا دو یا سه بار ازشون استفاده کردم. حالا اگر بخوام از اثرش بگم: راستش مثل همه چیز در فیلمها اغراق شده است و اینطوری نیست که آدم رو تبدیل به خدای تمرکز کنه ولی برای من اثر داره و تمرکزم کمی بهتر میشه. ولی در کنار تمرکز بهتر، کمی حالت تهوع بهم میده که احتمالاً بخاطر اینه که دوز برای من تعیین نشده و البته مرتب هم نمیخورم که بدنم بهش عادت کنه. بنابراین نتیجه‌گیری من تا الان این بوده که اگر بتونم بدون قرصها تمرکز کنم خیلی خوبه ولی در مواقعی مثل امروز که اصلاً نمیتونستم کار کنم، شاید استفاده از قرصها کمی کمک کنه. 


امروز که یادداشت ترانه رو میخوندم درباره پدر و مادرهای شاغل و  بچه‌های مدرسه که دلشون برای خونه تنگ میشه، با خودم فکر کردم که چند ساعت از روزهای من با حنا صرف میشه و به این نتیجه رسیدم که نه به مقدار کافی. مثلاً صبحها معمولا حنا رو بین هفت تا هفت و نیم بیدار میکنیم و تقریباً یک ساعت وقت باهاش داریم که بیشتر صرف آماده کردن اون برای مهدکودک و صبحانه خوردن و .. هست تا وقت باهاش گذروندن. تازه قسمتی از وقت هم با همسر تقسیم میشه. مثلاً وقتی من دارم صبحانه رو آماده میکنم، همسر حنا رو بیدار میکنه و لباس میپوشونه. روزهایی که من صبح زود جلسه دارم که خیلی بدتره و گاهی نهایت وقت من با حنا، چند دقیقه‌ای هست که بغلش میکنم برای خداحافظی. عصرها اوضاع تا حدی بهتره. روزهایی که من میرم دنبال حنا، معمولا اول میریم بستنی میخریم. بعد میریم رو نیمکت پارک میشینیم و با هم بستنی میخوریم. بعدش هم به نگاه کردن به غازها و سنگ انداختن تو آب و در نهایت سرسره و تاب میگذره. حدود شش و نیم برمیگردیم خونه. بعدش برنامه آماده کردن شام و شام خوردن هست تا هفت/هفت و نیم. بعدش هم معمولا با همسر و حنا سه تایی میریم اتاق حنا و کتاب میخونیم و حدود هشت/نهایت هشت و نیم که  دیگه میخوابه. یعنی روزهای خوب تقریبا سه ساعت وقت داریم که با هم باشیم و معمولا حداقل دو ساعتش رو با هم هستیم. البته روزهایی هم هست که همسر حنا رو برمیداره و من برای خرید میرم یا میرم آرایشگاه (ماهی یک بار)، یا وقتهایی که کلاس میرفتم بعد از کار  و اون روزها گاهی فقط نیم ساعت با حنا وقت میگذرونم وگاهی هم خونه میرسم و میبینم خوابیده. شاید اگر میانگین بگیریم در بیست و چهار ساعت شبانه روز، من دو ساعت وقت مفید با دخترم میگذرونم  و این کافی نیست. باید راهی پیدا کنم که این زمان رو بهبود ببخشم. 





این آخر هفته هم مثل برق و باد تموم شد و دوباره فردا باید برگردیم سرکار. این روزها اصلاً حال و حوصله کار کردن رو ندارم. کاش احتیاج نداشتم که کار کنم یا حداقل میتونستم پاره‌وقت کار کنم. این چند روز رو خیلی خلاصه بنویسم که یادم نره. 

- جمعه از سرکار که برگشتم حنا خواب بود و همسر خسته و بیحوصله از بچه داری. حنا رو بیدار کردم  و بردمش پارک. شام هم نداشتیم. از بیرون غذای چینی خریدم و برگشتیم خونه. حنا که اصلا به غذا لب نزد. در نهایت فقط شیر خورد و خوابید. من هم خیلی خسته بودم و نسبتا زود خوابیدم. 

- شنبه حنا از شش صبح بیدار بود. همسر که کلا با صدا کردنهای حنا بیدار نمیشه. من بیدار شدم و با هم کلی بازی کردیم تا ساعت 8 شد و رفتیم پایین. برای صبحانه خاگینه درست کردم و همسر رو بیدار کردیم. ساعت ده رفتیم کتابخونه برای برنامه قصه‌خوانی بچه ها و چند تا کتاب هم گرفتیم برای حنا. رسیدیم حنا رو خوابوندم و خودم رفتم برای کاری که باید انجام میدادم. شب تولد دختر یکی از اقوام بودو شام دعوت بودیم. حنا نگذاشت لباس اصلیی که براش انتخاب کرده بودم رو تنش کنم. لباسش رو عوض کردیم. تو مهمونی که بودیم صدای آژیر آتش نشانی اومد و بعدش همه حرف حنا آتیش بود. یک بار هم در خونه خودمون این اتفاق افتاده و نمیدونم چرا انقدر روی دخترکم اثر گذاشته. از دیروز دوباره شروع کرده همش به آلارم اشاره کردن و گفتن "آتیش-آتیش" منم بهش مدام میگم که خونه امنه و آژیر اشتباهی بود و آتش نشان به عمو گفته که جای شما امنه. نمیدونم چطوری باید قضیه رو بهش توضیح بدم. تو تولد هم هرچند خواستیم خوشحال باشیم، نمیشد. من کلی گریه کردم. بچه فامیلمون هجده ساله شد. به همه امید و آرزوهای دخترهای تو ایران فکر کردم و کلی اشکم در اومد. کاش روزگار یک کم با ما ایرانی ها مهربونتر بود.

- یکشنبه: ساعت هفت و نیم بیدار شدیم. حنا رو باباش برد که من کمی بیشتر بخوابم. ولی من بجای خواب رفتم خبرهای ایران رو خوندم و گریه کردم. ساعت 9 دیگه وقت استفاده از اینستاگرام و توییترم تموم شد و اپ غیر فعال شد. اومدم پایین و همسر رفت بالا که کمی بخوابه. با حنا بازی کردم. خونه تمیز کردم و چند سری لباس انداختم ماشین. بعد از ظهر همسر حنا رو برد پارک و من  شام درست کردم و چند نوع غذای دیگه برای طول هفته. برای اولین بار، در ایر فرایر کتلت درست کردم که به نظرم بد نشد. این دومین باره که از ایر فرایر استفاده میکنم (دفعه اول سیب‌زمینی سرخ کردم) و تا بحال راضی بودم. شاید بهترین حسنش اینه که خیلی تمیزه و روغن به همه جا نمیپاشه. بعدش هم شاید سالمتر باشه حالا اگر طعم و بافتش کمی متفاوت باشه، به نظرم هنوز خوبه. 

یادداشتی از محل کار

سر کار هستم. امروز جمعه سی سپتامبر هست و روز "حقیقت و اصلاح- Truth and Reconciliation". امروز روزی هست که کاناداییها به گذشته استعماری خودشون و همه ستمهایی که به  بومیان اینجا تحمیل کردن فکر کنند و برای اصلاح وضع موجود بکوشند. حقیقت اینه که واقعاً به سرخپوستها خیلی ظلم شده و تا گذشته نه چندان دور, همه سعی حاکمیت این بوده که این مردم رو از فرهنگ و زبان خودشون دور کنه.  حتی با وجود روزهایی از این دست، هنوز راه زیادی برای برداشتن پیش فرضهای قومیتی که برای سرخپوستها هست (مثل الکلی بودن و تنبل بودن)  داریم. برای آدمها خیلی آسونه که وضعیت الان بومیان رو ببینند و قضاوت کنند. ولی فکر کن  شما در جایی بزرگ شده باشید که از بچگی شما رو ز از پدر و مادرتون بگیرن و بفرستن به یک سری مدارس مذهبی که توسط یک سری کشیش (احتمالا بسیار عوضی) اداره میشه. جایی که برای حرف زدن  به زبان خودتون کتک بخورید. جایی که حتی مورد تعرض جنسی قرار بگیرید. اینطور چیزی هر کسی رو داغون میکنه  و شاید سالها طول بکشه نسلی که چنین ظلمی رو متحمل شده و فرزندان اون نسل و فرزندان فرزندان اون نسل بتونن این تروما رو پشت سر بگذارن. 

همسر امروز تعطیله (همه مدارس و ادارات دولتی تعطیل هستند) و حنا رو هم نبرده مهد که با هم بروند در یکی از مراسمی که امروز برگزار میشه شرکت کنند. من هم تی-شرت نارنجی رنگم رو پوشیدم که روش نوشته "Every Child Matter".  میخوام برم پیاده روی و بعدش هم باید گزارش ماهانه به مدیرم بفرستم که از اون قورباغه های بزرگ هست که باید قورت بدم. 

دیگه اینکه: نگران ایرانم. فردا اینجا قراره زنجیره انسانی تشکیل بشه و من کاری دارم و نمیتونم برم و بابتش احساس گناه میکنم. هرچند گاهی فکر میکنم تظاهرات ما این ور آبیها بیشتر برای دل خودمون و آروم کردن وجدان خودمونه تا اینکه نفعی برای مردم داخل کشور داشته باشه. فکر میکنم رژیم اصلا ککش هم نمیگزه از این همه جمع شدن ما. مامانم از ایران کلی مخالف رفتن من به این تجمعات هست و همسر هم. هر دو بسیار میترسن که بعدها برای رفتن به ایران مشکل داشته باشیم و در مرز دستگیر بشیم. ولی نرفتن کلی شرمندگی داره. تو ایران مردم جونشون رو کف دستشون گذاشتند و برای آزادی میجنگن و اونوقت ما در راحتی نشستیم. از اینکه در راحتی نشستم احساس شرم میکنم. از اینکه در راحتی نشستم و مردم دارن کشته میشن؛ احساس شرم میکنم.