- بالاخره امروز - در سه روز آخری که نیمه وقت کار میکنم- اومدم کافی شاپ. اون هم نه بلافاصله بعد از کار. بلکه الان که ساعت تقریبا شش عصره و همسر مراقب حناست تا من کمی وقت تنهایی داشته باشم. یک ساعتی وقت دارم که بنویسم.  امروز بعد از کار رفتم خرید و بعد هم جابجا کردن خریدها. لباسهایی رو  هم که دیشب همسر شسته بود و تا کرده بود رو گذاشتم سرجاشون. غذا هم از کاستکو "شپردز پای" خریدم که همسر میگذاره تو فر. 


- بغل دستم یک پسر جوون آسیای شرقی (به نظرم هنگ کنگی چون لهجه بریتیش غلیظی هم داره) نشسته که خیلی شیک لباس پوشیده. کت و جلیقه با پاپیون قشنگ. یک کلاه خیلی شیک هم سرشه. یک سنجاق سینه "اسنوپی" هم زده به سینه اش. گاهی اینطور توجه به جزییات تو لباس خیلی قشنگه. لباسش در یک نظر میتونست خیلی رسمی باشه ولی پاپیون و سنجاق سینه اش، شخصیتش رو جذاب تر و سرزنده تر کرده. 


- در این چند روز گذشته، خیلی به خاطرات منفی زندگیم فکر کردم. منظورم خاطرات تلخ نیست. بلکه خاطرات بعضی از رفتارهایی که داشتم و در عمق وجودم ازشون شرمنده هستم. چرا یاد این خاطرات افتادم؟ دلیلش رو نمیدونم. شاید درباره‌ بعضی از این خاطره ها در وبلاگ قدیمیم نوشته باشم. مطمئن نیستم.  الان هرچقدر فکر میکنم نمیتونم آدرس وبلاگ قبلی رو پیدا کنم و یادداشتهای اون وقتها رو بخونم. بعضی از این خاطرات خیلی کوچک و ناچیز هستند. مثلا دو سال قبل که دخترخاله‌ها خونه ما بودند و دخترخاله یکی از کشوهای آشپزخونه رو بازکرد که کیسه پلاستیک در بیاره و من بهش از سبزی خشکهام بدم و من در نگاهش شماتی که بخاطر بهم ریختگی کشوی کابینت معلوم بود رو دیدیم. البته بد نشد نگاه شماتت‌آور دخترخاله. در نهایت رفتم کلی سبد خریدم و خیلی چیزها رو ارگانایز کردم. ولی هنوز نگاه دخترخاله تو ذهنم مونده. یک خاطره تلخ دیگرم هم راجع به سفری هست که با مرد سرخپوست به آریزونا داشتم. اگر بتونم یک روز راجع بهش صحبت میکنم ولی از رفتارم شرمنده ام و دلم میخواد به مرد سرخپوست پیام بدم و یک چیزی رو باهاش تصفیه کنم. حالا نه اینکه مرد سرخپوست در حق من بدی نکرد که کرد. ولی یک چیزی بود که من غرورم رو بابت چندرغاز کنار گذاشتم ... چرا یک موضوع اینقدر قدیم که مال نه سال پیشه اینقدر اذیتم میکنه؟؟؟ 


- دلم میخواد گریه کنم ولی تو کافی شاپ هستم و نمیتونم. این روزها بسیار زیاد سریال نگاه میکنم طوریکه حتی دلم رو هم زده ولی هر آلترناتیو دیگری به نظرم ترسناک و غیرممکن میاد. امروز کلی مدیتیشن کردم که به اوضاع تسلط دارم تا تونستم یکی/دو مورد کاری که کمی ریسکی بودن رو انجام بدم. هنوز برای معلمهای مهدکودک حنا کادوی کریسمس نخریدم. فکر کنم کارت هدیه یکی از مراکز خرید بزرگ رو بدم. به لوازم آرایش هم فکر کردم ولی فکر کنم کارت هدیه هم برای من راحت باشه و هم برای اونها. برای همکلاسهای حنا جوراب خریدم و یک کارت بازی فکری و شکلاتهای ریز و میزه که میریزم تو کیسه ها. برای بچه های  کوچکتر  فامیل یک سری چراغ خواب خوشگل ابر و اسب تک شاخ خریدم و برای تین ایجرها، یک سری کیت مشابه سفالگری خریدم که خودشون میتونن گلدون درست کنند. برای بقیه فامیل هم احتمالا کارت هدیه استارباکس بخرم. شاید هم چیزی نخرم انقدر که هزینه های این ماه بالاست..برای همسر یک سری ست کاریوکی خریدم. حنا مثل همیشه کلی هدیه داره و همه درباره سگهای نگهبان. از روبالش سگهای نگهبان بگیر، تا صندل و چتر و اسباب بازی. خودم هم نمیدونم چی میخوام. همسر بارها پرسیده و من هیچی به ذهنم نمیرسه. یک سری چیز برای خونه میخوام ولی هیچ چیز شخصیی نیست که لازم داشته باشم و همسر بتونه برام بخره. 


- برای امشب میخوام رسید یک سری چیزها رو بیارم و بگذارم که فردا برای بیمه بفرستم و پولش رو بگیرم. شاید فردا باز هم مدیتیشن توانمندی رو انجام بدم و بالاخره اون حساب ترید آن لاین رو باز کنم و شروع کنم به خرید و فروش بورس ... 

نظرات 2 + ارسال نظر
ماهی یکشنبه 26 آذر 1402 ساعت 02:18 https://redfishi.blogsky.com/

این پستت یک جورایی مثبت بنظرم میاد.
شاد باشی

مرسی

نیکو شنبه 25 آذر 1402 ساعت 00:26

در اون اعماق دلت از چیزی نگرانی که با سریال دیدن زیاد ازش اجتناب(فرار) می کنی؟

خیلی چیزها نیکو جان. همین کارهای خیلی معمولی هم برای من استرس زا به نظر میان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد