دو روز سر کار نرفتم. بزرگترین مشکل من این روزها کاره. مشکل من البته نوع کار نیست، همکارها و مدیرم هم نیست. مشکل من عدم تمرکز هست. طوری که حتی نمیتونم یک ای-میل رو تا ته بخونم. البته حجم کار هم هست که خیلی بالاست و باعث میشه هر روز هزاران کار نکرده باشه که بهم استرس وارد کنه. ولی فکر میکنم اگر کسی به طور متمرکز روزی هشت ساعت کار انجام بده، میتونه اکثر کارهای مهم و ضروری رو به اتمام برسونه. بنابراین باز هم برمیگردم به مشکل اصلی که عدم تمرکز هست. شاید مشکل دیگر هم "اهمیت ندادن" و یا "زیادی اهمیت دادن" به کار هست. هنوز مطمئن نیستم کدوم ولی مورد دوم شاید دقیقتر باشه. من اگر به کارم اهمیت نمیدادم برام هم اینقدر مهم نبود که عقب هستم و کارها رو انجام نمیدم. ولی فکر میکنم انقدر زیاد اهمیت میدم که دچار استرس زیاد میشم و بعد دچار Avoidant میشم. کم کم هم دارم به این نتیجه میرسم که شاید من ADHD  دارم. چرا اینطور فکر میکنم؟ چون در خیلی موارد مثل تمیزی خونه دقیقا مشکلاتی رو دارم که افرادی که ADHD دارند. کلاَ Executive Function  بدی دارم و باید با درک این منطق به خودم زمان بیشتری بدم برای انجام هر کاری. اینجا یک مرکز تشخیص ADHD برای بزرگسالان هست که دکترم فکر کنم یک سال پیش من رو معرفی کرد برم اونجا. ولی همون موقع گفتند که اگر بخوام از سیستم دولتی استفاده کنم بیشتر از یک سال و نیم طول میکشه که نوبتم بشه. من هم بی خیال شدم و فرمها رو پر نکردم. یک سیستم دیگر هم دارند که پرستار کار تشخیص رو انجام میده ولی تحت سیستم درمانی نیست. هزینه‌اش هم سیصد و پنجاه دلاره. دیشب تصمیم گرفتم که سیصد و پنجاه دلار رو بدم و برم ببینم مشکلم چیه. خلاصه که آخر شب فرمهای ارزیابی رو پر کردم و فرستادم براشون.


هورمونهام به شدت به هم ریختند و دارم وارد فاز جدیدی از زندگی میشم. ناراحت نیستم. خدا منت گذاشت و حنا رو  وقتی که فکر میکردم دیگه شانسی نیست بهم داد. تنها نگرانیم مود بسیار بد و حوصله کمم هست در برخورد با حنا. کوچکتر که بود، خیلی راحت تر بود. ولی الان بزرگتر شده و میخواد مستقل باشه و سر هرچیز هم بحث میکنه. من هم سر هورمونها داغونم و حد تحملم پایینه. اینه که از بیدار شدن و لباس پوشیدن با هم درگیری داریم تا رفتن. یعنی هر روز یک ساعت و نیم طول میکشه تا حنا رو بگذارم مهد. اولش با حوصله شروع میکنیم ولی بعد مثلا میخواد جورابها رو لنگه به لنگه پا کنه (مثلا یکی صورتی و یکی سبز). در کل تصمیمم اینه که تا وقتی این تصمیمها بهش آسیبی وارد نمیکنه بگذارم کارش رو انجام بده. حالا اگر جورابهاش لنگه به لنگه باشه و لباسهاش به هم نخوره، چندان که مهم نیست. مهمه؟! ولی از اون طرف عادات بدی هم پیدا کرده. مثلا وقتی عصبانی میشه، همه چیز رو پرت میکنه. دیروز من داشتم ناهارش رو آماده میکردم و گذاشتم صبحانه رو تنها بخوره. بعد (حدس میزنم*چون من بهش توجه نشون ندادم)  ظرف صبحانه رو برگردوند روی میز. من هم برش داشتم و گفتم صبحانه بی صبحانه. تمام راه تا مهد رو گریه کرد و من هم پشت فرمون آروم گریه کردم از بس احساس استیصال و عصبانیت میکردم. کلی گفت که گرسنه است. من هم گفتم آدم گرسنه غذاش رو پرت نمیکنه. البته میدونستم نیم ساعت بعد از رسیدن وقت ناهارشون هست و نگران گرسنگی نبودم ولی در کل نمیدونم چطوری میتونم این عادت پرت کردن رو از سرش بندازم. اگر کسی راهنمایی داره، لطفا بهم بگید.


پریروز رفتم یک دندون بسیار بزرگ و دردسرساز رو از بن کشیدم. انقدر این دندون در طی سالها من رو اذیت کرده که نگو. دکتر گفت کمی هم استخوان تحلیل رفته که اون رو ترمیم کرد. حالا باید شش ماهی با جای خالی دندون سر کنم تا کامل ترمیم بشه و بعد برم برای ایمپلنت. هنوز جای کشیدگی و بخیه درد میکنه ولی کمتر از اونی که فکر میکردم اذیت شدم. 


در این مدت البته کمی کارهای عقب افتاده رو انجام دادم که چون این پست طولانی شده، میگذارم بعداً راجع بهش بنویسم. 


برای همه تون آرزوی آرامش و موفقیت میکنم. 

چرا؟

چرا من این آدمی هستم که هستم؟ چرا اصلا تمرکز ندارم؟ چرا در کارم اینقدر بد و عقب هستم و هیچ انگیزه‌ای هم براش ندارم؟ چرا فقط در وجودم اضطراب و ترس هست ولی این ترس اصلا کافی نیست که کاری انجام بدم؟ چرا دلم میخواد مدام بخوابم؟ چرا مدام گرسنه ام؟ چرا همش تپش قلب دارم؟ چرا مدام تصمیم میگرم و اجرا نمیکنم؟ چرا کافی نیستم؟ چرا اینقدر اعصابم خرده؟ چرا نمیتونم کار کنم؟ چرا زندگیم، فکرم و روزگارم اینقدر آشفته است؟ چرا مدام فکر میکنم باید خودم رو از اول اختراع کنم؟ چرا نمیتونم خودم رو دوست داشته باشم؟ چرا همه زندگیم همیشه اینطوری هستم؟ چرا انقدر بالا و پایین میشم؟ چرا نمیتونم یک متوسط دایمی باشم؟ 

اومدم یک کافی شاپ جدید. بیرون قشنگ و آفتابیه. ولی اینجا تاریکه و پنجره هم نداره. اشتباه کردم بجای لاته معمولی لاته وانیلی سفارش دادم.  خیلی بهش شکر اضافه کردن و شیرینیش زیاده ولی حوصله ندارم ببرم بهشون  این چیه بهم دادید. تازه هشت دلار هم بخاطر یک لیوان لاته پر شکر شارژ شدم. حالم این روزها متغیره. شبها بد میخوابم و هزار بار بیدار میشم. خوابهام پر از استرس و دعوا و چیزهای تلخه. صبحها که پا میشم عصبانی و کوفته هستم. ولی دارم یاد میگیرم حال بدم رو خوب کنم. ده دقیقه‌ای ورزش میکنم و حالم خیلی وقتها بهتر میشه. 

از هفته قبل شروع کردم به خالی کردن کمدهام. هر شب یکی-دو تا لباس که احساس میکنم نمیپوشم میگذارم کنار. لباسهایی که کهنه شدن یا لباسهایی که دوست ندارم کنار گذاشتنشون آسونه. سختتر از همه لباسهایی هست که دوستشون دارم و مال روزهایی هستند که وزنم متعادل بود و سایز دو یا چهار میپوشیدم. لباسهایی که توشون احساس شیکی میکردم. جمع کردن اونها و بخشیدنشون سخته. همش به خودم میگم شاید یک روزی دوباره وزن کم کنم و این لباسها تنم بشوند. الان چهار/پنج سالی هست که این رو به خودم میگم. هر سال به خودم قول میدم شش ماه صبر میکنم و اگر تا اون موقع چند کیلو لاغر نشدم، لباسها رو میدم میره. شاد بهتره این وظیفه رو بدم دست کس دیگری. مثلاً به همسر بگم که هرچی لباس سایز کوچک هست جمع کن و ببر بدون اینکه خودم نگاه کنم. دارم سعی میکنم به لذتش فکر کنم، به لذت یک کمد که لباس مرتب ازش آویزون هستند. دارم سعی میکنم که فکر کنم چقدر قشنگ خواهد بود اگر خونه مرتب باشه و همه چیز راحت و در دسترس. اما باز هم دلم اون ترنجی رو میخواد که لباسهاش به تنش برازنده بودن. تو اپی که باهاش پروژه رو پیش میبرم گفته که این یک پروژه احساسی هست ولی هر چیزی که براتون اندازه نیست بدید بره. شاید باید مثل چسب زخم بکنم بره.