یکی از قشنگترین چیزهای دنیا، لیست کارهایی هست که انجام شدند و روشون خط کشیدیم. من امروز یکی از این لیستها داشتم. هرچند که در پایان روز هنوز یکصد و نود تا ای-میل نخونده داشتم اما خیلی از کارهای مهم رو انجام دادم. فردا روی پروژه فلسطین کار میکنم. فکر میکنم نصف روزی وقتم رو بگیره و بعدش هم روی پرونده امارات. یک سری هم پروژه هست که میخوام ارجاع بدم به همکارهای دیگر. فقط میخوام چهار-پنج تا مشتری خوب رو نگه دارم و روشون متمرکز کنم تا فروششون بالا بره. 


میخوام برم موهام رو کوتاه کوتاه کوتاه بکنم. کاملا پسرانه. فکر میکنم اینطوری شانس ورزش کردنم بیشتر میشه چون راحتتر میتونم حموم کنم و با یک ژل موهام رو حالت بدم. 


دلم میخواد این وبلاگ مثل بهار بشه. پر از شادابی و طراوت. دلم میخواد هر کسی که گذارش به اینجا میرسه از خوندن مطالب من به لبش لبخند بشینه. زندگی کوتاهه و فشارهای بیرونی به اندازه کافی زیاد هستند. دلم میخواد آدمها حداقل به دست خودشون یا با افکار خودشون زندگی رو به کام خودشون تلخ نکنند. منظورم از آدمها خودم هستم. دلم میخواد که بی‌دلیل زندگی رو به کام خودم تلخ نکنم. دیگه دست از مسابقه با خودم میکشم. چیزهای زیادی در این دنیا برای لذت بردن هست. سعی میکنم روی اونها تمرکز کنم دیگه. 

یک غروب زیبا - آدمهای کافی

خوب. من اومده بودم اینجا که غرغر کنم و یک کم از حال بدم شکایت کنم. بعد صفحه اول وبلاگستان باز شد و من روی هر پستی که کلیک کردم پر از نوشته ها از آدمهایی بود که مثل من از خودشون و اون چیزی که هستند خسته اند. همه کسانی که میخواهند بهتر باشند و مثل من شکست میخورن. همه کسانی که خودشون رو به هر دلیلی دوست ندارن. بعد فکر کردم چقدر ما آدمها داریم به خودمون سخت میگیریم و زندگی رو به کام خودمون تلخ میکنیم.  این استانداردهایی که برای خودمون خلق میکنیم از کجا میان؟ این آدمهایی که میخواهیم باشیم و نیستیم، کی هستند؟ فکر کردم دنیا چقدر به آدمهایی که خودشون رو دوست دارند احتیاج داره. آدمهایی که با خودشون در صلح هستند. آدمهایی که خودشون رو میبخشند. آدمهایی که زندگی رو آسون میگیرند. آدمهایی که مدام در مسابقه با خودشون نیستند.  آدمهایی که همش با یک ایده آل دست نیافتنی در مسابقه نیستند، آدمهایی که کافی هستند.

فکر میکنم دنیای خیلی از ماها به یک چیز مثبت احتیاج داره. چند وقت پیش یک پادکست گوش میکردم. یک قسمت از پادکست یک تکه از یک روانشناس رو نقل قول میکرد که  آدمها ارزشمند هستند و فقط باید خودشون درک کنند. روانشناس گفته بود همه آدمها مثل یک طلوع یا غروب خورشید هستند. وقتی به غروب خورشید نگاه میکنی به خودت نمیگی این قسمتش کاش بیشتر قرمز بود، این قسمتش متعادل نیست. فقط نگاه میکنی و از ترکیب رنگها لذت میبری، هر چند که عجیب و غریب و نا موزن هستند.  اینه که دارم به آدمها مثل یک غروب قشنگ نگاه میکنم. ممکنه بنفششون بیشتر باشه و قرمزشون کمتر. ممکنه متقارن نباشند ولی هر چی هست زیبا هستند. 

خلاصه که زندگی همینه. آسون بگیریم و خودمون رو دوست داشته باشیم. 


پی نوشت: در طی دو هفته گذشته چندین بار از مدیرم تذکر گرفتم (بالاخره). کار ارتقاء شغلی هم دیگه فکر نمیکنم پیش بره. ولی با یک گفتار بسیار بی ادبانه به تخمم هم نیست. بعد از اینکه همسر برگشت سرکار، میخوام کارم رو پاره وقت کنم. چیزهایی بهتری برای لذت بردن از زندگی هست.. 

پست ثابت: افکار مشعشعانه! برای خودم

- بین بالغ درون و والد درون فرق هست. بالغ درون عاقل و آگاه هست. راهنمایی میکنه ولی شخصیتت رو تخریب نمیکنه. ارزیابی میکنه ولی قضاوتت نمیکنه. به صداهای درونت با کنجکاوی و بدون قضاوت گوش کن و ببین کدوم حرف میزنه و چرا اونجاست


- تو یک آدم با مسوولیتهای زیاد و کار پراسترس هستی. سعی کن تا حد امکان زمانت رو خوب مدیریت کنی. قدر لحظاتت رو بدون. چون هر کاری که الان میتونی انجام بدی و به بعد معوق میکنی یک باری میشه که سرعتت رو کم میکنه. یادت باشه قدمهای کوچک بردار. هر چیز بزرگی با قدمهای کوچک دست یافتنی هست. آمازون درآمد میلیاردیش رو از فروشهای چند دلاری به دست میاره. ارزش کارهای کوچک ولی مهم رو بدون.


- مراقب روانت باش. چیزهایی که میبینی و میشنوی تاثیر زیادی تو روحیه و رفتارت میگذارند. حواست باشه که وقتت رو با چه چیزهایی پر میکنی. 


- ,,در برخورد با آدمها به این فکر کن که من چه تاثیر مثبتی در زندگی این فرد میتونم بگذارم، چه جوری میتونم کمک کنم زندگیش کمی بهتر بشه و یا کمی خوشحالتر بشه. گاهی بهتره از خودت بیرون بیایی و توجهت رو معطوف به بیرون کنی. 


- دستاوردهای مالی (خونه، ماشین، پس انداز زیاد) تنها بخشی از چیزهایی هستند که آدم میتونه در زندگی به دست بیاره. تو آدمی هستی که برات  زندگی خیلی بیشتر از فقط پول داشتن هست. هرچند در بیرون همه پیامهای اطرافیان این هست که ماشین بهتر داشته باشی، خونه‌ات رو بزرگتر کنی، لباس مارک دار بپوشی و... ولی ِآیا اینها ارزشهای زندگی تو هستند؟ ارزشهای زندگی خودت رو پیدا کن و بر اساس اونها زندگی کن. نگذار جامعه بهت دیکته کنه که چطور زندگی کنی، که چی دوست داشته باشی،و وقتت رو صرف چه کاری بکنی. 


- در ارتباط با مشتریهات، سعی کن چند تا نکته رو رعایت کنی: 1- نشون بده که مشتاق شنیدن داستانشون هستی و خوب گوش بده. سعی کن فرصت حرف زدن به آدمها بدی . 2- رابطه با مشتریها بخشی از کار توست. بنابراین یک ساعت در روز رزرو کن که باهاشون در ارتباط باشی. 


- اغلب آدمها در زندگی همین بالا و پایینی که تو تجربه میکنی رو تجربه میکنند. گاهی نوسانات بیشتره و گاهی کمتر. بنابراین از اینکه بعد بازدهیت گاهی بالا و گاهی پایینه ناراحت نباش. حتی ماشین آلات هم وقتی کار میکنند، بعد از مدتی دچار خطا میشن و باید کالیبره بشن. آدمها که جای خود دارند. این ایده تو که همیشه بازدهی یکسان (و البته بالا) داشته باشی، یکی از باورهایی است که باید در موردش تجدید نظر کنی. بجاش برای خودت حد بالا و پایین بگذار و هر وقت دیدی از این بازه خارج شدی، خودت رو کالیبره کن :)



دو ماه آینده..

از دو هفته پیش که یادداشت قبلی رو نوشتم تغییری که به وجود اومده اینه که همسر  از جمعه مرخصی استعلاجی گرفته و یکی-دو ماهی سرکار نخواهد رفت. راستش من هم پشتیبان این امر بودم شاید در این مدت بتونه از استرس و تنشی که داره کم کنه. فعلا که هنوز کلی استرس داره و عصبانیتهاش ادامه داره. من خوبم ولی خیلی خسته و دلگیرم. من یک کم زیادی به تنش حساس هستم. یکی از دلایلی که در ایران هم اذیت میشدم همین بود؛ دعوای راننده تاکسی ها با مسافرکشهای شخصی اذیتم میکرد؛ تو خیابون لایی کشیدنها و فحش دادنها اذیتم میکرد. در محیط پر استرس بودن خیلی از من انرژی میگیره و حالا همسر کنارمه که بمب خشم و استرسه. هرچند خشمش لزوما متوجه من و حنا نیست و برای چیزهای دیگه است ولی من رو بسیار فرسوده میکنه. دیروز سر یک موضوع تقریبا پیش پا افتاده (یک نامه از شرکت بیمه) موبایلش رو آنچنان فشار داد که شکست. خودش میدونه که کارش اشتباهه. خودش میخواد که روی این موضوع کار کنه، خودش بارها روی این موضوع کار کرده و خیلی وقتها خیلی بهتر بوده. من سعی میکنم درکش کنم. سعی میکنم ریشه های اضطرابش رو کم کنم. در عین حال خودم هم درگیرم. آیا کار درستی میکنم؟ آیا این محیط برای حنا مناسبه؟ همسر با حنا خیلی خوبه. بسیار دوستش داره و همیشه با هم بازی میکنن. ولی در عین حال وقتهایی که همسر خشمگینه حنا خودش رو میزنه با اون راه. مثلا دراز میکشه و به در و دیوار نگاه میکنه. اینکه نمیدونم چکار کنم داره دیوونه ام میکنه. فقط امیدوارم در این دو ماه آینده همسر بتونه رو خودش مستمر کار کنه و اوضاع خوب بشه. نگران همسر هستم و  نگران حنا هستم . فقط امیدوارم که در دو ماه آینده همه چیز بهتر بشه.. 

فکر میکنم که باید به همسر یک اولتیماتوم بدم که یا رفتارش رو درست کنه وگرنه ازش جدا میشم. امروز صبح الکی کلی داد و بیداد کرد و درها رو بهم کوبید؟ چرا؟ چون امروز رو مرخصی گرفته بود که تنها باشه. قرار هم بود که کارگرم بیاد برای تمیزکاری ولی خونه ریخت و پاش بود و همسر عصبانی از این بود که باید خونه رو جمع و جور کنه که کارگر بتونه تمیزکاری انجام بده. طی هفته قبل دو بار این قضیه تکرار شده چون همسر دیرش شده و نمیتونه کلیدش رو یا کیف پولش رو یا کمربندش رو پیدا کنه. نمیشه هم بهش گفت که خوب شب قبل اینها رو بگذار کنار یا وقتی میرسی خونه اینها رو بگذار جای همیشگی که صبح دنبال اینها نگردی. و خوب حالا دیرت شده و داری دنبالشون میگردی و من هم که دارم کمکت میکنم دیگه داد و بیداد کردن و در کوبیدن و خودت رو زدن چه کمکی میکنه. یعنی رفتارش مثل رفتار یک بچه دو ساله است و من خیلی خیلی خیلی نگرانم این رفتار روی حنا اثر بگذاره. چون اصولا رگه هایی از همین نوع رفتار رو در حنا هم میبینم (مثل پرت کردن اشیا). 

البته اگر جدا بشیم که وضع بدتره. وقتهایی که حنا با همسر تنهاست چطور خواهد بود؟ نمیدونم. کاش هرگز دوباره ازدواج نکرده بودم.