25 اکتبر 2020

دلم میخواد هر روز بنویسم اما تا به خودم میام میبینم چند روز گذشته و من ننوشتم. مثلاً مطلب 22 اکتر رو نوشته بودم اما بعدش جوجه گریه کرده بود و من کلاً یادم رفته بود پست کنم و بعدش هم وقت نکردم بنویسم تا الان. این ویکند رو با خانواده گذروندیم. دیروز شنبه من دل رو به دریا زدم و جوجه رو برداشتم و رفتم خونه خاله‌ام. دخترخاله‌ها هم اونجا بودن و خیلی خوب بود دیدنشون و کمکهاشون. هرچند که آدم مدام استرس کورونا رو داره. مثلاً هربار بچه‌ها نزدیک میشن باید بهشون بگی عقب بایستند و یا هر وقت بزرگترها میخوان بغل کنند، باید یادآوری کنی که دستهاشون رو بشورن و ماسک بزنن. کلاً یک جورهایی آدم راحت نیست. مثلاً دیروز که داشتم جوجه رو میبردم عوض کنم، دخترخاله‌ام به دختر بزرگش که دبیرستانی هست گفت که بیاد کمکم. واقعاً وجودش هم کمکی بود چون جوجه احتیاج به شستن داشت و دخترک آب رو باز کرد تا دماش متعادل بشه و ... ولی در عین حال هم ماسک نزده بود و من همش میخواستم یه جورایی از جوجه دور نگهش دارم. برای من بخصوص که تثبیت مرزهای شخصی سخته و همش استرس دارم که مردم رو برنجونم کلاً موقعیت تنش‌زایی هست. نمیدونم چرا انقدر برام سخته که مرزهام رو مشخص کنم و خواسته هام رو بیان کنم. همش فکر میکنم فلانی داره در حق من لطف میکنه که مثلاً میخواد کمک کنه و الان من اگر ازش بخوام که ماسک بزنه، ناراحت میشه. 

دیشب خاله‌ام جوجه رو گرفت و با ماسک و رعایت نکات ایمنی بهش شیر داد. در عین حال دختر کوچیک اون یکی خاله‌ام همش نزدیکش میشد و یه دخترخاله دیگرم هم از این موقعیت عکس گرفت و تو تلگرام فرستاد به گروه خانوادگی خودمون. من صبح که بیدار شدم به جوجه شیر بدم دیدم که مامانم این عکسها رو فرستاده به گروهی که جی و خانواده‌اش توش هستند. راستش خیلی ناراحت شدم. یا شاید اگر بخوام صادق باشم خیلی ترسیدم. ترسیدم که جی این عکسها رو ببینه و با من دعوا کنه که چرا گذاشتم بچه ها بدون ماسک به دخترک نزدیک بشن. در نتیجه به مامان توپیدم که چرا اون عکسها رو گذاشته تو اون گروه. مامان من هم که اصلاً نمیشه بهش چیزی گفت بدون اینکه بهش بربخوره. کلی شاکی شد و کلاً آسمون رو به ریسمون دوخت که "لابد جی نمیدونسته که تو رفتی خونه خاله ‌ات و حتما" خونه نبوده و رفته بوده سراغ موزیکش" و اینکه "من اون رو (مادرم رو) مثل یک مادر نمیدونم که حرفهای دلم رو بهش بزنم" و اینکه "من همش نگران این هستم که تو با جوجه تنها باشی" و ... این در حالی هست که جی بیچاره خونه بود و داشت خونه تمیز میکرد. همه اینها اثر اون اختلافی هست که تابستون قبل وقتی مامان و بابا اینجا بودن ایجاد شده. وقتی جی همش گیر میداد و گذاشت و چند روز رفت مسافرت. و آهان مامان نوشت که "من اگر مادر بودم و مورد احترام ..." من هم در جوابش نوشتم که من کی به شما بی‌احترامی کردم و هرچیزی به شما بگم بهتون برمیخوره اونوقت بهم میگید چرا حرف دلت رو به من نمیزنی..خلاصه که به هیچ دلیلی یک دلخوری بین من و مامان ایجاد شد که علت اصلیش ترس من از عصبانی شدن جی بود هر چند که صبح هم جی عکسها رو دید و هیچ اعتراضی هم نکرد که چرا بچه دخترخاله بدون ماسک نزدیک جوجه ایستاده. امروز در نهایت تا خیلی دیروقت دخترک شیر خورد و چون شیر صبح رو جی بهش داد من هم دیگه سرساعت 8 بیدار نشدم و تا  دیروقت خوابیدم. این بود که وقت نکردم به مامان اینها زنگ بزنم که حالا حتماً فکر میکنه بخاطردلخوریه. عصر با خانواده جی قرار داشتیم. اول رفتیم پارک نزدیک خونه. اونها قهوه و مافین خریده بودند. کمی در پارک نشستیم و کمی تاب بازی کردیم ولی چون سرد بود، در نهایت اومدیم خونه ما. همسر برای شام تورتلینی درست کرد. برادر جی و خانمش خیلی بچه دوست دارند و تا وقتی جوجه بیدار بود بغلش کرده بودند و حتی شیرش رو هم اونها دادن. البته باز هم ماجرای ماسک پیش اومد که جاریم اول که جوجه رو بغل کرد ماسک نداشت. چندبار پدر همسرم بهش گفت ولی کاملاً نادیده گرفت و در نهایت جی که خیلی راحتتر از منه در گذاشتن مرزها ازش خواست که ماسک بزنه. ولی در نهایت به استثنای ناراحت شدن مادرم روز خوبی بود. حالا که به رفتار خودم نگاه میکنم این برداشتها رو دارم: 

1- باید در مورد گذاشتن مرزهای شخصیم جدیتر باشم و بتونم به دیگران بگم که لطفاً اگر میخواهید به بچه من نزدیک بشید ماسک بزنید. درسته که موقعیت خیلی ناراحت کننده ای هست ولی اگر من نتونم برای سلامت بچه‌ام پا پیش بگذارم و ازش مراقبت کنم چطور مادری هستم. 

یک قسمت مهم ماجرا هم برمیگرده به ترس من از عکس العمل جی. مثلاً ترس از اینکه عکس رو ببینه باعث شد من به مامان بتوپم و این اصلاً جالب نیست. جی حق داره  از من ناراحت بشه که چرا مراقب دخترک نبودم و گذاشتم مردم بدون ماسک بهش نزدیک بشن اما ترس من از جی در این زمینه و اینکه بخوام با نگذاشتن عکس قضیه رو بپوشونم، اصلاً درست نیست. شاید این یکی از موضوعاتی هست  که باید در وقت مشاوره فردا راجع بهش حرف بزنم. 

3- نمیدونم رفتارم با مامان چطور باید باشه. میدونم که نظر مامان درباره بعضی رفتارهای جی درست هست اما در نهایت این زندگی من هست و دلم نمیخواد راه برای دخالتهای مامان به زندگی من باز بشه -هرچند که همیشه به خودش حق میده که نظر بده- و اینکه حتی کوچکترین انتقاد و یا اعتراض بهش رو نمیتونه تحمل کنه. احتیاج دارم با یک مشاور که با فرهنگ ما آشناست حرف بزنم. برای غربی ها کلاً خیلی راحتتره که حریم شخصی خودشون رو داشته باشند و اصولاً خیلی مادر و پدرهای غربی اصلاً به خودشون اجازه چنین کاری رو نمیدن. اما در فرهنگ ما و بخصوص خانواده ما مادرم به  خودش حق میده که راجع به همه چیز اظهار نظر کنه. 


*فردا وقت مشاوره زوج‌درمانی داریم. خیلی نگرانم. چیزهایی هست که باید حلشون کنیم و از اینکه در نهایت این مشکلات حل نشه و نتیجه اون چیزی که میخواهیم نباشه نگرانم میکنه. 

22 اکتبر 2020

دستاوردهای امروز: 

1- همونطوری که با خودم قرار گذاشته بودم، بعد از اینک جوجه صبح از خواب بیدار شد و شیرش رو خورد؛ من دیگه نخوابیدم و شروع به مرتب کردن خونه کردم. 

2- برای خودم و جیسون شام درست کردم. 

3- کمی یخچال رو تمیز کردم و سبزیجات و میوه‌جات کهنه و فاسد شده رو دور ریختم. 

4- ظرف نشسته تو سینک نگذاشتم برای فردا. 


امروز با اینکه خونه بودم، کار چندانی نکردم. البته تا حدی خوب بود و یک سری کارها جلو رفت ولی جوجه یک کم بدخواب‌تر از وقتهای دیگه است امروز و همش دلش میخواد در بغلم بخوابه. بالاخره برگردوندنیهای آمازون رو تموم کردم که باید برگردونم. 


بیست و چهار ساعت خیلی سریعتر از اونچه که فکرش رو میکنم تموم میشه و گاهی واقعاً نمیدونم وقتم کجا میره، اما سرانگشتی که بخواهیم حساب کنیم: 

- حداقل هشت بار رسیدگیهای اولیه به جوجه هر کدوم حداقل چهل و پنج تا نود دقیقه وقت میبره که بخوام سرجمع حساب کنم حداقل هشت-نه ساعت روز فقط رسیدگی به نیازهای اولیه جوجه است.

- حدود شش تا هفت ساعت خواب که به تکه های دو-سه ساعته تبدیل میشه.

- مکالمه تصویری با خانواده در ایران که حدود بیست تا چهل دقیقه روزی زمان صرفش میشه. 

- حدود یک ساعت فیلم نگاه کردن با جی. 

- دو ساعت برای خورد و خوراک و مرتب کردن اوضاع. 

نتیجه‌گیری: وقتی که از دست میره معمولاً وقتی هست که در اینترنت سپری میشه. گاهی این زمان مفید هست مثل خوندن مقاله درباره خواب جوجه جان، ولی خیلی وقتها فقط اعتیاد هست به واتس اپ و اینستاگرام و ... بعلاوه گاهی زیادی از حد وقت صرف تلویزیون دیدن میشه که باید حلش کنم. 





جیسون تو این یکی اتاق داره برای جوجه آهنگ میزنه و میخونه تا جوجه خوابش ببره. جوجه علاوه بر قیافه و وجناتش که به جیسون رفته، مقدار خوابش هم به جیسون رفته و خیلی نمیخوابه. دقیقاً برعکس من که خوشخواب تشریف دارم. نگرانم که کم‌خوابی رو رشدش تاثیر بگذاره. نگران خیلی چیزهای دیگه هم هستم. اینکه آیا تغذیه‌اش درست هست و آیا مقداری که بعد از خوردن گاهی بالا میاره طبیعی هست یا نه یا اینکه آیا دمای اتاق براش خوب هست و یا اینکه گرمش هست یا نکنه سردش باشه. از اون روزهاست که احساس میکنم از مادر بودن هیچی نمیدونم. اینکه چقدر باید بخوره، چقدر باید بخوابه. اینترنت هم که پره از اطلاعات ضد و نقیض که آدم رو گاهی گیج‌تر و پریشان‌تر از اون چیزی که هست هم میکنه. 

دیگه اینکه فکر کنم سینوسهام چرک کردند. خیلی خسته‌ام و مدام سردرد دارم. چند روز گذشته سعی کردم بیشتر بخوابم و جی مواظب جوجه باشه ولی انگار خستگی از تنم رخت نمیبنده. گاهی که جوجه بیدار میشه و گریه میکنه، دلم میخواد بهش بگم فقط پنج دقیقه دیگه بیشتر بخوابم و بعد احساس گناه میکنم که یک موجود بی‌دفاع رو به این دنیا آوردم و هیچ نمیدونم ازش چطوری مراقبت کنم.

 غذا خوردنمون این روزها هم خیلی جالب نیست. یک وعده صبحانه که معمولاً بیشتر سرظهر خورده میشه و یک وعده شام که یا یک چیز سرپایی هست و یا از بیرون سفارش دادیم. وسطها هم اگر گرسنه باشیم با بار غلاتی یا هر هله هوله‌ای که دم دست باشه،‌ خودمون رو سیر میکنیم. مشکل فقط وقت داشتن برای غذا پختن نیست بلکه اینکه چی بپزیم و کی بپزه هم هست. غذاهای ایرانی من چندان باب طبع جی نیستند و جی هم اگر بگذاری بیست و چهار ساعت شبانه روز ماکارونی درست میکنه پر از پنیر و سسهای آماده که به اعتقاد من خیلی سالم نیستند. این غذاهای آماده خوبیشون اینه که با دستور تغذیه میان و مواد غذاییشون هم به اندازه همون دستور مهیا شده. یکی از این شرکتها حتی مواد رو خرد کرده که آماده طبح هستند. یکبار در گذشته ازشون استفاده کردیم که خیلی خوب بود و من راضی بودم. هم کیفیت موادشون خوبه، هم آدم غذاهای جدید یاد میگیره و امتحان میکنه و هم مواد غذایی هدر نمیشه. این امر در خونه ما که خیلی دورریز داریم خیلی لازمه. تنها قسمت منفیشون اینه که هزینه‌شون نسبت به اینکه خودت خرید بری بیشتره. مثلاً هر وعده غذایی حدود ده تا دوازده دلار  در میاد. ولی به اعتقاد من برای امثال ما که خیلی از بیرون غذا سفارش میدیم و یا مواد غذایی در خونه ما خیلی خراب میشه و دور ریخته میشه مقرون به صرفه است. 

فردا باید برای چک آپ جوجه بریم و من امیدوارم که همه چیز مرتب باشه و رشدش خوب پیش رفته باشه. نگران هستم هرچند که میبینم که قدش بلندتر شده و لباسهای نوزادی که به تنش بزرگ بودن الان اندازه هستند. ولی در کل از اینکه نوزاد کوچکی هست دلم گرفته و دلم میخواد مطمئن باشم که رشدش خوب خواهد بود. 

 

الان جوجه گریه میکنه و جی دست از خوندن برنداشته و من خون خونم رو میخوره که چرا نمیره بچه رو بغل کنه. با زور جلوی خودم رو گرفتم که نرم اون اتاق ولی فکر کنم که دیگه بهتر باشه برم. 


راستی اگر کتاب خوبی درباره نگهداری از نوزاد سراغ دارید، لطفاً معرفی کنید. 

عصر روز پنجشنبه است. دخترکم شیر خورده و راحت خوابیده، هرچند گاهی یک سر وصدای کمی میکنه که شاید نشانه از این باشه که به زودی بیدار میشه. من هم امروز با خودم عهد کردم که بنویسم. حقیقتش انقدر روزهای خوبی هستند که حیفه که ثبتشون نکنم. اول اینکه دارم از مادری نهایت لذت رو میبرم. فکر نمیکردم انقدر پروسه لذت‌بخشی باشه و فکر میکردم که کم خوابی و ... خیلی اذیتم کنه. اما راستش رو بخواهید دارم از لحظه لحظه‌اش لذت میبرم. بخصوص روزهایی که همه چیز خوب پیش میره و حنا اذیت نیست و راحت میخوره میخوابه و شکمش* مرتب کار میکنه. اینجور مواقع آدم فکر میکنه قله اورست رو فتح کرده که دخترکش راحت و تمیز خوابیده و هیچ دردی نداره. وقتی که گاهی چیز، طبق معمول پیش نمیره؛ حتی چیزهای کوچک مثل سکسکه بچه که خیلی هم طبیعی هست؛ اوضاع یک کم سختتر هست چون آدم هی دنبال راهی هست که از ناراحتی بچه اش کم کنه و وقتی کاری از دست آدم برنمیاد احساسات آدم خیلی دگرگون میشه و سختتر میگذره. ولی در کل هر چیزی که هست مادر بودن خیلی تجربه قشنگیه . گاهی فکر میکنم من برای همین کار آفریده شده بودم که مادر باشم و به بچه‌ام عشق بورزم و چه حیف که خیلی دیر این پروسه رو شروع کردم . وگرنه من باید مادر چهار تا بچه میشدم که صدای شلوغیشون توی خونه بپیچه.


 کلا حضور حنا زندگی رو خیلی قشنگ کرده. قبلترها همیشه وقتی به مرگ فکر میکردم، خیلی ترسی نداشتم. همیشه فکر میکردم اگر الان بمیرم هم مردم. حتی مواقعی که خیلی شاد بودم هم تو ته ذهنم همیشه میومد که اگر الان بمیرم خوشبخت مردم. اما الان قضیه فرق میکنه. اصلاً اصلاً اصلاً دلم نمیخواد بمیرم. میخوام زنده باشم و بزرگ شدن حنا رو ببینم. کنارش باشم. درشادیها و غمها کنارش باشم. وقتی اولین بار عاشق میشه و وقتی که دلشکسته است. وقتی که جشن فارغ التحصیلی میگیره و وقتی که ازدواج میکنه و وقتی بچه دار میشه. دلم میخواد همیشه کنارش باشم و غصه هاش رو کم کنم اگر بتونم


این روزها خیلی هم به فکر این هستم که چطور میتونم یک زندگی راحت براش مهیا کنم. مثلاً باید از لحاظ مالی سعی کنم بهتر باشیم تا بتونیم امکانات خوبی براش مهیا کنیم از مدرسه گرفته تا کلاسهای فوق برنامه تا داشتن هزینه کافی برای دانشگاه. البته به هیچ عنوان نمیخوام لوس بار بیاد و دوست دارم از سن کم کار کنه تا ارزش کار و پول رو درک کنه ولی در عین حال دلم میخواد راه براش مهیا باشه که اگر خواست دانشگاه بره، دغدغه مالی نداشته باشه. البته این امر ممکن نیست مگر اینکه مادرش به خودش بیاد و عوض اینکه وقتش رو صرف کارهای غیرضروری مثل ایسنتاگرام بکنه؛ دنبال به روز کردن دانشش باشه. خیلی دلم میخواد دخترکم در یک محیط پویا بزرگ شه و این امر ممکن نیست مگر اینکه ما بعنوان والدینش خودمون استانداردهای بالایی داشته باشیم و برای آینده‌مون تلاش کنیم. 


میدونم که در زندگی چیزهایی ممکن و چیزهایی ناممکن هست. مثلاً یک مادر حاضره همه چیزش رو فدا کنه  که فرزندش روی غصه و غم رو نبینه. مثلاً هرگز بیمار نشه حتی اگر یک دل درد یا سردرد ساده باشه. آدم حاضره همه مریضیهای دنیا اون رو هدف قرار بدن و فرزندش رو معاف کنن اما متاسفانه زندگی اینطوری طراحی نشده. خیلی چیزها هست که من نخواهم تونست جلوشون رو بگیرم. فقط و فقط باید یادم باشه که تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که براش قوی باشم و بهش نحوه برخورد درست با مشکلات و سختیهای زندگی رو یاد بدم. بهش یاد بدم که گاهی باید جنگید و گاهی باید انعطاف‌پذیر بود و گاهی باید غمگین شد و درد رو پذیرفت. 


*چند خط اول رو روز جمعه نوشتم بعد حنا بیدار شد و من تا امروز وقت نکرده بودم بنویسم. یادم نیست که دیروز راجع به چه چیزی میخواستم بنویسم. این چند خط رو الان نوشتم که ساعت پنچ روز شنبه است. حنا خوابه و جیسون در حال صبحت با دوست صمیمیش هست که معمولاً یک ساعتی طول میکشه. فکر کنم شاید یک چرتی بزنم و بعد شروع کنم برای برنامه ریزی روزهای آینده.... 

از مادری

سلام دوستان عزیز

الان که این یادداشت رو مینویسم ،دخترکم  "حنا" آروم در تختش خوابیده و یواش یواش وقتشه که برای شیر بیدار شه. من هم مثل گاو شیرده به خودم پمپ شیر بستم تا شاید فرجی بشه و از این سینه‌ها یک کم شیر نصیب حنا بشه. 

یک هفته نسبتاً خوب رو پشت سرگذاشتیم. روز جمعه ساعت نه صبح در بیمارستان چک این کردیم و به بخش قبل از عمل راهنمایی شدیم. اونجا یک سری آزمایشها کردن و دکتر خودم و دکتر بیهوشی اومدن و مراحل عمل رو توضیح دادن. در کنارم یک دختری بود که منتظر عمل بود و تنهای تنها بود و کسی رو نداشت. انگلیسی هم بلد نبود و هربار کاری بود یک مترجم میاوردن که براش مراحل رو ترجمه کنه. قرار بود ساعت یازده عمل بشم ولی چند مورد اورژانس پیش اومد و کار ما کمی به تاخیر افتاد. پروسه اپیدورال و حسی که داشت برام جزو عجیبترین حسهای دنیا بود که بعدها باید درباره‌اش مفصل بنویسم.  در نهایت دختر کوچولوی ما ساعت دوازده و نیم بعد از ظهر وارد دنیا شد. یک دخترک ریزه میزه با چهل و هفت سانتیمتر قد و دو کیلو ششصد گرم وزن ولی شکر خدا سالم و سرحال با کلی مو روی سرش. کلی وقت بغل کردنش با جیسون گریه کردیم. انقدر که خوشگل و خوش نقش نگار بود این حنای ما. 

‍‍بعد از اون هم همون مراقبتهای معمول. به استثنای چند دقیقه‌‍ ای که متخصص اطفال حنا رو معاینه میکرد بقیه وقتها دخترک پیش ما بود ) خوشبختانه اتاق خصوصی داشتیم ( که البته بخاطر کووید همه اتاقها خصوصی هستند این روزها) . پرستارها فوق‌العاده بودن. بخصوص 

پرستار ما که یک خانم نسبتاً مسن هم بود و کلی تجربه داشت. من سعی کردم به دخترک شیر بدم ولی شیر نداشتم. در بیست و چهارساعت اول حتی نگذاشتند که به دخترک شیرخشک بدیم و گفتند که گرسنه نمیشه و فقط قند بچه رو مانیتور میکردن که مطمئن بشن که پایین نیست که خیلی هم دیدنش دردناک بود که هر دفعه پاشنه پای دخترک رو سوراخ میکردن که خون بگیرن برای مانیتور قند خون.  البته نتیجه گرسنه نگه داشتن دخترک هم این شد که روز یکشنبه وقتی بیلی روبین خونش رو چک کردن گفتن کمی بالاست. البته  نه اونقدر بالا که برای زردی نوزادی درمان بشه ولی نه اونقدر پایین که یکشنبه مرخص کنند. البته یک خوبی یک روز بیشتر  موندن داشت و اون هم این بود که روز دوشنبه از این متخصصهای شیردهی بیمارستان بودند و میشد مشاوره گرفت. خلاصه که دیگه از یکشنبه با کمک شیرهای اهدایی از بانک شیر شیردهی رو شروع کردیم. فکر میکنم سختترین لحظه برای من لحظه‌ای بود که خونش رو میگرفتن و طفلک کوچولوی من فقط خیلی آروم گریه میکرد. این درحالی بود که نوزاد همسایه تمام شب رو رسماً جیغ کشیده بود. در اون لحظه تنها فکرم این بود که کاش بزرگ بشه و مثل من مظلوم و بیصدا نباشه که همه بتونن ازش استفاده کنند و هرطور که بتونن رفتار کنن و اون هم نتونه از خودش دفاع کنه. خلاصه که خیلی برای دخترکم گریه کردم. واقعاً امیدوارم که خیلی مظلوم نباشه و برای خودش و حقوق خودش بجنگه و با هرچیزی کنار نیاد.

 خوشبختانه روز دوشنبه همه چیز اوکی بود و ما بعد از دیدن متخصص شیردهی مرخص شدیم.  عصر به دخترخاله گفتم که یک سری لباسهای نوزادی کوچک بخره و براش بیاره چون همه لباسهای حنا براش خیلی بزرگ هستند. همینطور دخترخاله کمی شیرخشک خرید. 

 فکرمیکنم  کلا تا الان خوب از عهده کارها بر اومدیم. با جیسون تقسیم کار میکنیم و گاهی من میخوابم و اون کارهای شیردادن و عوض کردن رو انجام میده. غذا هم دخترخاله‌‍‍ها برامون پختن بعلاوه غذاهایی که خودم آماده کرده بودم و دست نخورده هنوز تو یخچال هستند. هفته بعد وقت دکتر داریم . امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره و دخترک حسابی وزن گرفته باشه. 

کلاً تا الان پروسه آسون تر از اون چیزی بود که فکرش میکردم. بیخوابی هست ولی اونطوری کشنده نیست. درد سزارین هم خوشبختانه . برای من خیلی سخت نبوده و از روز اول خودم بدون کمک از تخت بالا و پایین اومدم . الان هم مشکلی با پله ها ندارم و روزی سه-چهار هزار 

 تا قدم رو میرم که فکر کنم رنج خوبی برای شروع باشه.  از زمان زایمان تا بحال هم یک هفت کیلویی وزن کم کردم. 

راستش ته دلم غمهای زیادی هست که هنوز آمادگی بازگو کردنشون رو به هیچکسی ندارم. البته این ربطی به دپرشن بارداری نداره. برعکس دقیقاً میخوام که زنده باشم و برای دخترکم زندگی کنم. میخوام براش دنیای خوبی بسازم که امن و سالم زندگی کنه. میخوام براش بجنگم و بهترینی باشم که امکان داره. ولی یک سری مشکلات واقعی وجود داره که باید برای حلشون تلاش کنم. میدونم که هرچی بشه در نهایت من قوی هستم و از عهده کارها برمیام. میدونم که چیزها درست میشه و من هرکاری در توانم باشه انجام میدم.