تولد جیسون - لوس شدن

تولد جیسون خیلی بهتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم برگذار شد. دیروز رفتم سرکار ولی ساعت دو و نیم اومدم بیرون که به موقع به دکترم برسم از بس که دفعه پیش منشیش تاکید کرده بود که سر موقع بیا چون دکتر ساعت چهار جلسه داره و حتماً سر سه و چهل دقیقه باید تو رو ببینه. خلاصه وقتی رسیدم ساعت سه و ربع بود و دیدم که وقت دارم برم فروشگاه "هول فودز" که پایین مطب دکترم هست و ببینم کیک دارند یا نه و همینطور از زیتونهایی که دفعه پیش خریده بودم و خیلی عالی بودن دوباره بخرم. کیک چندان خوبی نداشت و قیمتهاش هم طبق معمول سربه فلک میزد. بنابراین فقط زیتون خریدم و یک دونه شیرینی و رفتم مطب دکتر. تقریباً یک نیم ساعتی در مطب دکتر معطل بودم تا من رو دید. خوشبختانه اون چیزی که راجع بهش نگران بودم اوکی بود(البته خودم جواب آزمایشها رو آن لاین چک کرده بودم و میدونستم). درباره وزن اضافه نکردن هم  گفت اشکالی نداره (حداقل یک ماه و نیمی هست که وزنم اصلاً اضافه نشده). راستش خودم کمی نگران وزن نگرفتنم هستم. قبلاً میگفتم ورزش میکنم و وزن نگرفتم ولی تازگیها واقعا ورزش جدی هم نمیکنم و نمیدونم چرا وزنم اضافه نمیشه. البته دخترک تکون تکونش رو میخوره و تا وقتی حرکتش هست خیال من هم راحته یه جورایی. دلم میخواست که یک اولترا ساند هم میکردن. چه میدونم گاهی آدم فکر میکنه از اولتراساند قبلی تا الان بچه ممکنه یه سر اضافه در آورده باشه. البته بعیده ولی خوب... 

سرراه برگشتنم رفتم برای جیسون کادو تولد خریدم. کادو خریدن برای جیسون کار راحتیه. معمولاً میدونم چند تا آپشن دارم که همش به موسیقی مربوط میشه و چون چندان آشنایی با چیزهایی که میخوام بخرم ندارم، همیشه میرم یه فروشگاه معتبر موسیقی و به یکی میگم دنبال چی میگردم و بودجه‌ام چقدره و هر چی که اونها بگن خوبه میخرم. مثلاً میدونستم هدستی که جیسون برای رکوردینگ ازش استفاده میکنه خراب  شده و کارم راحت بود.  کل کادو خریدنم ده دقیقه طول نکشید. بعد سرراه رفتم تی-ان-تی که یک فروشگاه چینی هست و من راستش کیکهاش خیلی دوست دارم (چون خیلی کم شیرین و سبک هستند) و کیک هم خریدم. پدر و برادر جیسون هم با خانواده‌اش قرار شد بیان که دور هم هاکی تماشا کنیم. گفتند که سرراهشون پیتزا میخرن. تا رسیدم خونه و کادو جیسون رو کادو کردم، اونها هم رسیدن و مسابقه هاکی شروع شد. خیلی مزه داد چون تیممون برد و همه خیلی مود خوبی داشتیم و گفتیم و خندیدیم. کلاً فکر کنم جیسون تولد خوبی داشت  و خوشحال بود. 

امروز من با مود خوبی از خواب بیدار نشدم. سرکار هم دیر رسیدم و اصلاً حوصله آموزش دادن به جانشینم رو نداشتم. گاهی سوالاتی میکنه که حرصم در میاد چون مثلاً قبلاً چندباری بهش راجع به اون موضوع توضیح دادم. بعد از ناهار نشستم به تمیز کردن ای-میلهام که چیزهای شخصی رو ازش پاک کنم. چون قرار شده که جانشنینم و چند تا دیگه از همکارها به ای-میل من دسترسی داشته باشند که بتونن در موقع لزوم اطلاعات رو ازش استخراج کنند. در حین پاکسازی دیدم که از سال 2018 حقوقم اضافه نشده. بعد یادم افتاد که چقدر مدیرم الکی وعده ترفیع و ... داده و بدتر ناراحت شدم. بهش ای-میل زدم که دو ساله حقوقم اضافه نشده و کلی الکی پشت میزم گریه کردم.  فکر کردم چقدر در حقم اجحاف شده و  چقدر من خرم که با این وجود خودم و دخترک رو به خطر میندازم و حضوری میرم سرکار.بعد مدیرم با امور انسانی چک کرد و گفت که سال 2019 افزایش حقوق داشتی. چک کردم دیدم راست میگه. کمی حسم بهتر شد. ولی کلاً شاکی بودم. الان که مساله رفتن و سپردن کار برام پیش اومده تازه میفهمم که چقدر کار انجام میدادم در شرکت.  خلاصه که به مدیرم گفتم که از جمعه دیگه حضوری نمیام شرکت و اون سه روز آخری که قراره هفته آینده کار کنم از خونه کار میکنم. تا ساعت هفت شرکت بودم و مشغول کار. فوق‌العاده هم خسته بودم. بعدش هم به جیسون گفتم که میرم مغازه میوه‌فروشی میوه بخرم چون از وقتی که یخچال خراب شده بود میوه ای جز بلوبری نداشتیم و دلم میوه تابستونی میخواست. رفتم کمی میوه و چیزهای دیگه خریدم و اومدم خونه. تا رسیدم خونه ساعت 8 شب بود. جیسون خواب بود و نیومد کمکم کنه. دوباره اون حس شاکی بودن برگشت. نمیدونم. شاید چون سالهای سال تنها زندگی کردم عادت کردم که همه کارها رو خودم انجام بدم. حتی الان که دوره بارداری هست، هنوز خیلی کارها رو خودم انجام میدم. وقتی دور و برم کسان دیگه هستند، البته خیلی لوسم میکنند. مثلاً سرکار وقتی یک پرونده نسبتا ضخیم برمیدارم فوری میگن تو برندار و میان کمک. یا پیش دخترخاله ها که هستم میگن خم نشو که مثلا  تو ماشین ظرفشویی ظرف بچینی و ... حتی خانواده جیسون (بخصوص جاریم) خیلی حواسشون بهم هست و کلی ازم مراقبت میکنند. جیسون ولی اینطور نیست. البته خیلی در خونه کار میکنه ولی به جز چند مورد خیلی کمکهاش متوجه بارداری من نبوده.  مثلاً حیاط رو آب میده یا موکتها رو میشوره و ... ولی اونطوری نیست که آدم فکر کنه همسرش داره لوسش میکنه... خلاصه که داشت دوباره اشکم در میومد که به خودم گفتم که نباید بگذارم احساسات بد ادامه پیدا کنند. جیسون قبل از رسیدن من شام خورده بود. من هم برای شام از گوشتهای سینه پیش آماده کاستکو گذاشتم. اگر امتحان نکردید، چیز خوبیه و نسبتاً سالم هست. انگار مثلًآ  گوشت سینه مرغ رو صاف کردن و لاش پنیر و مخلفات گذاشتن و پیچیدن. قبلاً همیشه مرغ با پنیر و بروکلی میخریدم ولی اینبار یک نوع جدیدش با پنیر "بیری" و کرنبری خریدم که مزه اشت خوبه. تا شام آماده بشه، خریدها رو جابجا کردم و با گوشتی که خریده بودم خورش قیمه بار گذاشتم برای ناهار فردا. البته خورش قیمه که چه عرض کنم. سیب‌زمینی نداشتیم و در نتیجه سیب زمینی کوچک یخزده از یخچال در آوردم و بهش اضافه کردم. هیچی دیگه. یک روز دیگه هم همینطور گذشت. یک کم نگران کارم هستم و حجم کاری که باید تا دو روز دیگه تحویل بدم. شبها بیدار میشم و خوابم نمیبره ول همش پنج روز کاری پیش رو دارم و تا حد توانم سعی خواهم کرد که مرتب باشه اوضاع. 

فکر میکنم حس مراقبت شدن حس خیلی خوبیه. اینکه کسی حواسش به آدم باشه. کسانی که تنها زندگی کردن -بخصوص در غربت که همه کارها به عهده خود آدم هست- از نعمت بزرگی محروم هستن. وقتی به این فکر میکنم دلم میگیره که مثلاً در طول بارداریم مامانم پیشم نبوده که برام غذایی که دوست دارم رو آماده کنه. البته از طرفی هم همیشه به خودم دلداری میدم که در عوضش تو یک موجود مستقل هستی که میتونن برت دارن و بگذارن هرجای دنیا و میدونی که میتونی از عهده زندگیت بربیایی. بالاخره زندگی همیشه همینه. یک سری چیزها رو آدم از دست میده و چیزهای دیگه ای به دست میاره... 

خواجه نگهدار مرا...

- خیلی وقته که اینجا ننوشتم. در دفتر یادداشت شخصی بیشتر نوشتم البته. چیز خاصی هم نبوده. همون مطالب روزمره. همون تصمیم های همیشگی برای بهتر بودن. بارداری خوب پیش میره. شاید البته یک چیزی باشه که مورد نگرانی باشه که فردا وضعیتتش مشخص میشه (یکی اینکه شبها پاهام خیلی میخاره که میتونه اختلال کبدی جدیی باشه و  دیگری  اینکه  شش هفته ای هست که اصلاً وزن اضافه نکردم)  ولی دخترکم هنوز حسابی تکون میخوره و امیدوارم که چیز جدیی نباشه. تاریخ تولد دخترک هم مشخص شده و چیز چندانی باقی نمونده. البته اگر فردا تصمیم نگیرن که همه چیز رو جلو بندازن. 

- فلفلها و خیار باغچه حسابی میوه دادن. گوجه‌فرنگیها هم تا این اواخر خوب بودن تا اینکه من تصمیم گرفتم که کمی بهشون برسم و فکر کنم که کلاً خرابشون کردم. حالا باید دید که قرمز میشن یا اینکه کشتمشون. خیاری که کاشتیم از این نوعی هست که بیشتر برای خیارشور استفاده میکنن ( از اونهایی که دونه دونه دارن روش). فکر کنم سال بعد فقط یک گوجه فرنگی و یک فلفل بکارم و در کنارش کدو و .. اضافه کنم. 

- فردا تولد جیسون هست و من هیچ کاری براش نکردم. نه کادو گرفتم و نه تولدی در کاره. هیچی. راستش خیلی احساس بدی دارم که هیچ کاری برای تولدش نکردم. شاید اگر فردا برسم بعد از وقت دکتر برم براش کادو و کیک بخرم. 

- اتاق دخترک هم تموم شده. البته یک پرده از آمازون سفارش دادم که امروز رسیده و خوبه. حالا باید بار مناسب هم سفارش بدم و آخر هفته نصبش کنیم. صندلی بچه ماشین جیسون رو هم هنوز نصب نکردیم ولی مال ماشین من آماده است. یک سری لباس بچه هست که باید اتو کنم ولی کوچک هستند و فکر نکنم وقت زیادی ببرن. 

- کار کمی کند پیش میره. از اونجا که جایگزینم سه سال سابقه کار در شرکت ما در یک بخش دیگه رو داشت، انتظار داشتم جایگزینم تجربه بیشتری داشته باشه. ولی خیلی جوونه و کلی کار پیش رو داره. حجم کار ما هم خیلی زیاد هست و با توجه به تمام کارهایی که باید یاد بگیره احساس میکنم یک ماه کارآموزی براش کافی نخواهد بود. ولی چاره دیگری نیست. من هفت روز دیگر کاری پیش رو دارم و بعدش مرخصیم شروع میشه. 

- چند تا موضوع هست که نگرانم میکنه و احساس میکنم کسی درکم نمیکنه. یکی ترس احمقانه‌ای که تازگیها پیدا کردم به اینکه نتونم نفس بکشم. مثلاً میترسم طی عمل احیانا تو اون کماهایی برم که همه چیز رو میشنون و میبینن ولی صداشون به بیرون نمیرسه. میترسم در درون خودم اسیر بشم. ترس دیگه که شاید مشترک تر باشه از سلامتی دختر هست. آخرین اولترا ساند بیست و دو هفتگی انجام شده و من همش نگرانم که نکنه دخترک در این مدت خوب رشد نکرده باشه یا مشکلی داشته باشه. ترس دیگر هم که شاید بین همه مادرها مشترک باشه، ترس از مراقبت کردن از موجودی هست که به دنیا آوردی. ترس از اینکه مادر خوبی نباشی و نتونی فرزندت رو اونطور که باید تربیت کنی. بیشتر از اینکه نتونی فرزندت رو از تمام تلخی ها و ناکامی هایی که دنیا داره محافظت کنی. ترسهای بعدی خیلی جدی نیستند. مثلا نگرانی از وضعیت مالی در دوران مرخصی زایمان و اینکه هنوز برای واحددوخوابه مستاجر پیدا نکردیم... ولی خوب اینجور چیزها رو میشه هندل کرد. نهایتش آدم خونه رو میفروشه و میره جایی رو اجاره میکنه. ترسهای اول قویتر و ترسناکتر هستند. 

- راستش مراقبه هم اصلاً نمیتونم بکنم. همیکنه حرف نفس کشیدن و تنظیم اون میشه، فوبیای نفس‌تنگی من عود میکنه. شاید بهتره  یک ذکری، یک کلامی پیدا کنم که تکرارش کنم. یک زمانی همیشه شعر مولانا رو میخوندم. یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا... شاید همین رو باید تکرار کنم...