این ویکندی که گذشت، چندان ویکند جالبی نبود. از این جهت که من تقریباً هیچ کار مفید و یا نیمه مفیدی انجام ندادم و کلی هم با جیسون الکی حرفم شد بیشتر سر موضوعات الکی. از دیشب هم به نحو اسفناکی غمگین هستم که احتمالاً تقصیر هورمونها باشه. از طرفی نگران وزن گرفتنم یا بهتر  بگم وزن نگرفتنم هستم که از چند هفته قبل ثابت باقی مونده. دیشب دوباره درباره تاکسوپلاسموسیس میخوندم و عوارضی که برای جنین داره. هرچند که من به هیچ عنوان خاک گربه رو عوض نمیکنم ولی کلی دوباره نگران شدم که نکنه این چند وقته گرفته باشم. عوارض بسیار بسیار بدی برای جنین داره که ممکنه منجر به سقط جنین بشه که البته باز هم به سایر عوارض مثل نابینایی و عوارضی که روی مغز بچه داره ارجحیت داره. طی هفته گذشته فلفل رو میفرستادم بیرون روزها که تو حیاط بچرخه. هوا قشنگ و آفتابیه و دیدن خل بازیهای  فلفلی که دنبال مگسها و پروانه ها و ... میدوید  هم خیلی جالب بود. دیشب تصمیم گرفتم که تا پایان بارداری اجازه ندم بیرون و راستش این تصمیم بینهایت دلم رو میشکنه که گربه بیچاره رو از این حق حداقلی گشتن در بیرون و لذت بردن از آفتاب و شکار کردن و .... محروم میکنم. راه حل دیگه اینه که بدم فلفلی رو به کس دیگری که اون هم طاقتش رو ندارم. خلاصه که از دیشب از فکر فلفلی بیچاره و زندانی شدنش تو خونه همش اشک به چشمهام میاد. از طرفی هم فکر میکنم برم دکتر که یک آزمایش خون بنویسه برای تاکسوپلاسموسیس که ببینم تا الان آلوده نشده باشم. یک غم و نگرانی توامان. در ضمن دیشب به نحو احمقانه‌ای افتادم. میخواستم بشینم رو صندلی که نمیدونم چطوری حساب کردم که نشستم رو لبه و سر خوردم و با .... خوردم زمین. خیلی شدید نبود ولی یک کم احساس درد دارم. اگر بخوام نگرانیهام رو لیست کنم یک چیز اینطوریی هست: 

- وزن اضافه نکردن: آیا بچه زنده است و داره رشد میکنه؟ 

- تاکسوپلاسموسیس: آیا امکان داره که واقعا عفونت وارد بدنم شده باشه؟ اگر شده باشه چکار کنم

- اسیر کردن فلفلی بیچاره تو خونه اون هم وقتی که هوا انقدر قشنگ و آفتابیه

- افتادن از صندلی و درد نسبتا خفیفی که در پشتم حس میکنم و نگرانی از  اینکه نکنه بچه بیفته

- دعواهای احمقانه‌ای که با جیسون میکنیم و اینکه انقدر دوستش دارم ولی انقدر احساس دوری میکنم گاهی 


در نهایت اینکه یک سری از این نگرانیها کلاً میتونه بی پایه و اساس باشه. واقعیت اینه که زمان مادرهای ما نه اولتراساند بود، نه خیلی از این باید و نبایدهای این روزگاران. زنان باردار سیگار میکشیدند و مشروب میخوردن و ... و در نهایت هم اکثریت بچه ها نرمال بودن.حالا منظورم این نیست که من از این کارها بکنم ولی منظورم اینه که یک سری چیزها هست که دیگه از کنترل آدم خارج هست و بهتره کمی آسون بگیرم. 


کاش بتونم از این کسالت و غمی که در وجودم هست بیرون بیام و بشینم مثل بچه آدم کار کنم. 



یکشنبه هم روز خوبی بود و من و همسر کلی کار انجام دادیم. از خرید و جابجا کردن وسایل که این روزها خودش یک نصف روز کار هست تا تمیز کردن خونه و شستن و خشک کردن لباسها. عصر هم کتلکت و کمی سالاداولویه درست کردم که برای ناهارها بخوریم.  آخر شب اونقدر خسته بودم که از خستگی کمرم رو صاف نمیتونستم نگه دارم. به اتفاق با همسر تصمیم گرفتیم که در روزگاران بعد از کرونا حتما کسی رو بیاریم که حداقل هر یک هفته در میان خون رو تمیز کنه. شب موقع خواب فکر کردم که دوشنبه یعنی امروز هم روز مفیدی خواهد بود و کلی کار انجام خواهم داد. 

روز دوشنبه -امروز-برخلاف انتظارم اصلاً خوب پیش نرفت. البته صبح یک پانزده دقیقه‌ای ورزش حاملگی کردم که خیلی سنگین نیست و حتی ضربان قلبم رو خیلی بالا نبرد که ورزش حساب بشه.  همین که نشستم پشت میز کارم، حسابی سرفه‌ام گرفت و حالم بهم خورد. بقیه روز با اینکه سرفه نکردم ولی حالت تهوع داشتم و دیگه اشتیاق چندانی به کار کردن نداشتم. سر ظهر یک چهل دقیقه‌ای جلوی شومینه دراز کشید و حسابی خوابیدم. کلاً روز مفیدی از نظر کاری نبود و خیلی بازده کاری پایینی داشتم. امیدورام فردا بتونم جبران کنم. عصر با همسر یک ساعتی رفتیم پیاده‌روی. خونه ما روی تپه قرار داره و بنابراین مسیر پیاده‌روی خیلی سربالایی و سراشیبی داره. همسر هم عمدا برد یک جای سربالایی که ورزش کنیم. احساس میکنم که به کمرم خیلی فشار اومد. البته شاید هم واقعاً لازمه که بدنم رو قوی کنم و این سربالایی رفتی خوب باشه. نمیدونم. 

امروز یک کم نگران کار همسر هستم چون احتمال داره که به بیمارستان منتقل بشند. همسر الان در یک کلینیک به عنوان مشاور کار میکنه ولی احتمال داره بخاطر کمبود نیرو و ... ازشون بخوان که در محیط بیمارستان کار کنند. اگر اینطور بشه، همسر میگه که خونه نمیاد که من رو در خطر قرار نده. خیلی از پزشکها و پرستارها دارن این کار رو میکنند الان و مثلاً در گاراژ خونشون چادر زدن و وارد خونه نمیشن. امیدوارم کار به اون مرحله نرسه. اصلاً هم نمیخوام فکرش رو بکنم که تا سپتامبر چی قراره بشه. مثلاً آیا اصلا مامان و بابا خواهند تونست برای زایمان بیان و یا بدتر از اون، آیا احتمال داره که بخوان در خونه زایمان کنیم؟! اصولا من همیشه معتقد هستم که تا اون موقعیت پیش نیومده لازم نیست که نگرانش باشم. من هنوز پنج ماه پیش رو دارم که هزار و یک چیز میتونه تغییر کنه. بنابراین اونوقت تصمیم میگیرم که چکار کنم.

خلاصه که در یک روزگار عجیب و غریب به سر میبریم و هیچ چیزی نرمال نیست. امیدوارم که به زودی اوضاع بهتر بشه.  

امروز یک شنبه بارونی و گرفته بود. و البته روز خوب و مفیدی بود. صبح  اول یک نیم ساعتی یوگا کار کردم. بعد جیسون صبحانه درست کرد که تقریباً برانچ مانند ساعت یازده و نیم خوردیم. ساعت یک بعد ازظهر با دوستانم مهمونی مجازی داشتیم از طریق اپلیکیشن زوم. تقریباً دوازده نفری آن لاین بودیم و غیر از سلام و احوالپرسی معمول، هرکسی یک مختصری راجع به اوضاع خودش در دوران قرنطینه  گفت و اینکه چطوری با قرنطینه کنار اومده. کلاً خیلی خوب بود بخصوص که خیلی از دوستهام رو مثل شرلی از یک سال و نیم پیش که رفته آلمان درست و حسابی ندیده بودم. بعد هم یکی از دوستانمون که در مرکز کنترل بیماریهای ایالت فعاله، کمی درباره آخرین تحقیقات و نتایج حرف زد. ولی لپ کلامش این بود که تا میتونید از رفتن به جاهاش شلوغ و عمومی خودداری کنید و در خونه بمونید. 


بعد از اون بالاخره با جیسون نشستیم و فایلها رو مرتب کردیم. ساعت پنج عصر شام خوردیم که البته باقیمانده غذاهای دیروز بود. بعد جیسون رفت استادیو و من یک فیلم نگاه کردم در نت‌فلیکس به اسم "جاستین". بد نبود ولی  فیلمی هم نبود که بخوام دوبار ببینم. راستی دیشب سعی کردم فیلم "روزی روزگاری هالیوود" رو ببینم. اما به نظرم خیلی کسل‌کننده اومد و همون اوایل جلوی تلویزیون خوابم برد. جیسون هم که اصلاً نیومد نگاه کنه چون کلاً از فیلمهای تورنیتنو خوشش نمیاد. نمیدونم داستان فیلم بعدتر جذاب میشه یا نه؟ اگر کسی فیلم رو دیده لطفا بگه آیا ادامه بدم یا بیخیال بقیه‌اش بشم. بعد از اون هم بالاخره یخچال و فریزر رو تمیز کردیم (هورا). یک لیست نسبتا بالا بلند هم نوشتیم برای خریدهایی که فردا باید از کاستکو انجام بدیم. امیدوارم که خرید فردا موفق باشه و مثلاً اقلامی مثل دستمالهای ضدعفونی کننده رو بتونیم پیدا کنیم. اینجا فروشگاهها مجاز هستند تعداد محدودی رو به داخل فروشگاه راه بدن که "فاصله اجتماعی" حفظ بشه. بنابراین جلوی فروشگاهها یک صف طولانی هست از آدمهایی که با فاصله ایستاده اند. دقیقاً به همین جهت هم باید فردا زود بریم که خیلی معطل نمونیم. فروشگاه ساعت 9 باز میشه و ما سعی خواهیم کرد هشت و ربع اونجا باشیم. البته من که وارد مغازه نمیشم و زحمت خرید با جیسون هست. 


کلاً فکر میکنم امروز بار بزرگی از رو ذهنم برداشته شده. کارهای مالیات رو هم  راست و ریست کنم خیالم راحت میشه. بعدش باید به فکر مرتب کردن لباسها باشم. فعلا که از خودمون راضی هستم. امیدوارم که فردا هم بتونه یک روز مفید مثل امروز باشه. 

خوب یک روز از نوشته قبلم میگذره.  دیروزصبح اول کمی نرمش کردم.بالاخره بعد از مدتها کمی آرایش کردم و برای اولین بار شلوار تازه حاملگی رو که خریده ام با یک بلوز خوشگل پوشیدم.  کار هم خیلی خوب بود و با تمرکز خیلی بهتری تونستم کار کنم.  هر یک ساعت یکبار دویست و پنجاه قدمم رو رفتم. شب هم دوباره قبل از خواب نرمش کردم. کلا از دیروز خودم خیلی راضی هستم.به نظرم روز مفیدی داشتم. 


با فلفل مشکل داریم. مثلاً دیشب که من داشتم یوگا میکردم هی میخواست بازی کنه و من بهش توجه نمیکردم. بعد پرید و دستم رو حسابی گاز گرفت و یک چنگ بزرگ زد. طوری که دستم خون اومد. همسر نگران رفتارهای پرخاشگرانه فلفل هست و میگه شاید نگه داشتنش با اومدن بچه صلاح نباشه چون مسلما ما نمیخواهیم این رفتاری که با تو داشته رو با یک نوزاد بی‌دفاع داشته باشه. هرچند در اصل گفته همسر رو قبول دارم ولی هنوز امیدوارم که بشه به نوعی رفتارهای پرخاشگرانه فلفل رو درست کرد که مثلاً به آدم حمله نکنه و چنگ نزنه. البته از همسر بیشتر حساب میبره ولی با من اینطور نیست و "نه" های من رو به هیچ جاش حساب نمیکنه. اصولاً وقتی من بهش میگم نه، بدتر جری میشه و کاری که میخواد رو تشدید میکنه. کسی هست که بدونه با گربه‌ای که اینطور هست چه رفتاری باید کرد؟ من واقعا فلفلک رو دوست دارم و نمیتونم تصور کنم که بتونم ازش جدا شم. امروز دیگه درسم رو یاد گرفتم و وقت ورزش فلفل رو از اتاق انداختم بیرون. میخواد که باهاش بازی کنم اما باید برم سرکار (از خونه). از طرفی دلم هم براش میسوزه. 


بهرحال. برم کار امروز رو شروع کنم. امیدوارم یک روز مفید دیگه در انتظارمون باشه. 

از آشفتگی و غرهای بی دلیل

ذهن و روح و خونه و کارم همه به نوعی آشفته است و آرامش نداره. سینوس سمت چپم چرک کرده و اذیت میکنه. البته شاید هم آلرژی باشه ولی فکر کنم چون فقط سمت چپ اذیت میکنه بیشتر همون سینوزیت هست. مدام عطسه میکنم و با توجه به دستورهای دولتی باید چهارده روز قرنطینه بمونم. پیاده‌روی که تقریبا تنها نیمه ورزشی بود که میکردم متوقف شده. همش نشستم و دارم نصفه و نیمه (و نه درست و حسابی) کار میکنم و یا اینکه دارم فیلم میبینم. هزار و یک کار عقب افتاده هم دارم که جز اینکه ته ذهنم مثل یک کوله بار سنگین حملشون میکنم، کاری براشون انجام نمیدم. از خونه نگم براتون که تا شنبه بازار شام بود و حسابی کثیف. شنبه با همسر نصف و  نیمه تمیزی کردیم ولی کلی فایل روی میزه که جیسون آورده که با هم بشینیم و مرتب کنیم و چند هفته است که همونجا موندن. وسایل اسباب‌بازی فلفل خانم هم پخشه روی میز. قبل از کورنا و قرنطینه هی میگفتم برم یک سبد بخرم که اسباب‌بازیهاش رو بریزم توش و انقدر تنبلی کردم که اینطوری شد. احتیاج به بند و مرتب کردن ابرو دارم که اون هم با توجه به کورنا فعلا تعطیل میباشد. دیروز سبیلهای گرامی رو با دستگاه بند انداز بند انداختم و کمی از هپلی بودن بیرون اومدم. ولی موهام هنوز دو سه سانتی سفید هست و بقیه قهوه‌ای. فعلا رنگ نکردم. همسر میگه رنگ کن. ولی دو به شک هستم. از اونجایی که من سفید زیاد دارم یا باید مرتب (حداقل چهار هفته یکبار) رنگ کنم و اگر بخوام طولانی رنگ نکنم که همینطور بگذارم بلند شه شاید بهتر باشه. 


 کار از خونه کندتر از کار در شرکت پیش میره. خوبیش اینه که حواس آدم کمتر پرت میشه ولی از طرفی هم لب‌تاپ کجا و دو تا اسکرین بزرگی که تو شرکت هست کجا. حالا همه محدودیتهای مربوط به نبود پرینتر و اسکنر و ... به کنار. خداییش مدیرم خیلی خوبه و باهام کنار میاد و همکارهای خوبی هم دارم که از هفته پیش که بهشون خبر بارداری رو اعلام کردم، بهم گفتن که از خونه کار کنم با اینکه مجبور هستند خودشون شیفت اضافه بیان شرکت (شرکت برای ما اجازه دورکاری داده ولی هر روز یک نفر شیفتی میره دفتر). کار داوطلبانه هم که هفته قبل اولین کلاسهاش رو رفتم، بخاطر کرونا کنسل کردن و بقیه کلاسها موکول شده به بعد از کرونا. 


دلم چی میخواد؟ دلم میخواد اوضاع درست شه. اول و مهمتر از همه  دلم میخواد از این تنبلی بسیار مزمنی که گریبان من رو گرفته، خودم رو خلاص کنم. اونوقت همه کارهایی که عقب انداختم و باید انجام بدم رو شروع کنم. مثلاً همه لباسهام رو مدل ماری کوندو بریزم و ببینم چه لباسهایی رو میخوام نگه دارم و کدومها رفتنی هستند. حتی خیلی از لباسهایی که میخوام هم برای یکی-دو سال باید برن تو چمدون چون اندازه تنم نیستند دیگه. مثلاً کارهای مالیاتم رو انجام بدم. مثلاً این فولدرهایی که جیسون ریخته روی میز مرتب  کنم. مثلاً یخچال و بخصوص فریزر رو تمیز کنم که فوق‌العاده بهم ریخته و کثیفه. مثلاً حداقل روزی نیم ساعت ورزش کنم. مثلاً حداقل روزی نیم ساعت وقت بگذارم یک چیز جدید یاد بگیرم. مثلاً اون کتاب فلسفه رو که خریدم بخونم. مثلاً شروع کنم خریدهای بچه رو انجام بدم. اتاقش رو رنگ کنیم و ... بعد دلم میخواد این کرونای لعنتی بره. دلم برای هوای آزاد، پیک‌نیک و ... تنگ شده. آها دلم میخواد این سردرد لعنتی و دماغ گرفته و عطسه‌های چند دقیقه یکبار دست از سرم بردارند. دلم میخواد یک روز صبح از خواب بیدار شم و به طرز معجزه‌آسایی احساس  خستگی و درد تو تنم نباشه. دلم یک چیزی مثل معجزه میخواد هر چند میدونم هیچ چیزی در این دنیا یکباره درست نمیشه و این خود من هستم که باید رفته رفته تلاش کنم که همه این خواستنهای توی لیستم رو انجام بدم. ولی حداقل این سرماخوردگی که میتونه دست از سرکچل من برداره؟ 


نمیدونم. یک کم سرخورده و کم ذوقم. البته هفته پیش وقت دکتر داشتم و سونوگرافی کرد. متاسفانه بخاطر کرونا همسر رو راه ندادن ولی بچه رو دیدم که دست و پاش رو تکون میداد. خیلی احساس عجیب و غریبی که وقتی یک انسان واقعی درونته. من اگر همینطور تنبل باقی بمونم یقیناً مادر خوبی نخواهم شد.


دلم یک روح شاداب میخواد. چرا روحم انقدر پیره. چیزهایی هست راجع به خودم  که دوست دارم و دوست دارم که حفظشون کنم ولی دلم یک شادابی میخواد و انگیزه که نمیدونم چرا هیچوقت نیست. فردا یک روز دیگه است. سعی خواهم کرد که فردا روز بهتری باشه.