سه شنبه هفته قبل سر کار نرفتم و در عوض بیشتر خوابیدم. همون روز عصر رفتم کافی شاپ و یک یادداشت طولانی نوشتم که متاسفانه نمیدونم چرا ذخیره و پست نشد. الان یازده روزه که همونطور که میشه چراغ یک اتاق رو خاموش کرد، چراغ اشتیاق به کار من خاموش شده. دوباره احساس میکنم یک توده سنگین و سرب گونه مه آلود در قسمت جلوی سرم هست و اصلا نمیتونم تمرکز کنم. برای این عدم تمرکز هم البته بهای سنگینی دارم میدم و از کارهام بسیار عقب هستم. امروز هم دوباره مرخصی گرفتم و اومدم خونه خوابیدم. از دیشب دلگیر و غمزده هستم. البته امروز ظهر با همسر حرف زدم. دوباره عذرخواهی کرد و مسوولیت دعوا رو به عهده گرفت. ولی این گرهی از مشکلات ما باز نمیکنه. تا کی میشه مدام الکی دعوا کرد و بعد دوباره عذرخواهی و بعد دوباره روز از نو و روزی از نو؟ به همسر گفتم دیگه امید ندارم دعواهامون کمتر بشه چون من دارم در حد توانم سعی میکنم که در صحبتهام و رفتارهام مواظب باشم که باعث رنجش تو نشم ولی موفق نمیشم. گفتم تنها کاری که الان به نظرم میاد که باید انجام بدیم اینه که چطور این اختلافات رو مدیریت کنیم که در حضور حنا نباشه. همسر البته بهم گفت که لازم نیست که مدام مواظب حرکات و حرفهام باشم. برای دعواهامون هم قرار شد که بگیم احتیاج داریم تنها باشیم و از محیط دور بشیم. به نظر من خیلی تکنیک موثری نیست. ولی هنوز جایگزینی براش ندارم.
از کار میگفتم. کاری که مدام روی هم تلنبار میشه و الان بیش از هرزمان دیگری هم حضور من و کار من لازمه و من انقدر با کارم مشکل دارم که امروز فکر میکردم کاش تصادف کنم و برای چند وقت یک دلیل موجه برای سرکار نرفتن داشته باشم. فکر مرگ نبودم اصلا. فقط فکر اینکه مجبور نباشم برم سر کار. مشاورم میگه اگر بخواهم بهم استرس لیو مینویسه. ولی من این رو نمیخوام. بعد باهام درباره فیلها صحبت میکنه. همون فیلهایی که بچگی پاشون رو با زنجیر میبندن و نمیتونن حرکت کنند. و بعد چنین به وجود زنجیر باور دارن که بزرگتر که میشن، پاشون رو فقط با یک طناب نازک میبندند که خیلی راحت میتونن بکنن و فرار کنند ولی دیگه باورشون جلوی رفتنشون رو میگیره. مشاورم بهم میگه اون چیزهایی که عنوان "باید" نهادینه شده داری جلوی حرکتم رو میگیره. مثلاً همین انرژیی که هر روز میگذارم برای رفتن به سرکاری که هیچ علاقهای بهش ندارم، آیا نمیتونه برای پیدا کردن یک کار جدید مصرف بشه؟
اما آیا من به کارم علاقه ندارم؟ نمیدونم. یک بازه چند هفته ای بود که داشتم از کارم لذت میبردم. از پروسه شروع کردن و تموم کردن و تیک زدن به همه کارهای انجام شده. چی شد که یک دفعه این لذت در من مرد؟ شاید یک دلیل اینه که حجم کار زیادی که باید انجام بدم من رو مستاصل کرده و تعلل کردن حتما بدترش هم میکنه ولی واقعا نمیخوام/نمیتونم بهش فکر کنم. یک جور فلج ذهنی هستم و در ذهنم همش منتظر اون لحظه هستم که همه چیز برگرده سر جاش و من به طرز معجزه آسایی حالم خوب بشه و شروع کنم به برنامه ریزی و انجام کارها.
اصلا بیخیال. بیایید به کار فکر نکنیم. به زندگی کردن هم فکر نکنیم. فقط به نیم ساعت آینده فکر کنیم و اینکه چه کاری در این نیم ساعت بهمون کمک خواهد کرد که اون کسی که میخواهیم بشیم؟ بعضی چیزها البته فقط خود گول زنی هستند. مثلاً من الان دارم فکر میکنم اگر برم کتاب تربیت کودکی که دست گرفتم بخونم، از وقتم خوب استفاده کردم. و البته درسته. استفاده نابجایی از وقت نیست ولی در عین حال در بین همه کارهایی که لازمه انجام بدم، این یک جور به تعویق انداختن کاره. در حال حاضر اما بعد از مسواک زدن و صورت شستن، تنها کاری هست که شایدبخوام انجامش بدم..
ترنج خانوم جون!
تغییرات هورمونی ،تربیت خاص مامانا،و بی خیال بودن همسر ها ،زندگی مون را دچار این تلاطم ها کرده،آرزو داریم همه چیز سر جای خود باشه،خب نیست،چاره ای جز پذیرفتن نداریم،مرغ زیرک،چون به دام افتد،تحمل بایدش /به قول حافظ.
کی بدش میاد همیشه دو،دوتا ،بشه چهارتا؟هرچی مواظبت میکنیم آب از آب تکان نخوره،یه تند باد میاد همه کاسه ،کوزه هارا می شکنه،همه چیز در اختیار مون نیست گل دختر جانم،باید خودت را بسپاری دست امواج،و دست و پا نزنی،مبادا ذخیره انرژی هات ،تخلیه شوند.
گل بانو !
بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین،بعضی وقتها فقط تماشا کن و بگو عجب!یه عجب کشدار بگو،
چه خوب گفتید. گاهی فقط باید قبول کرد.
طفلکی عزیز من!
از دعوا نترس.هیچ طوری نمیشه.به جدایی ختم نمیشه.دعوا نمک زندگیه.همه زندگی ها دعوا توش هست.این مرد هم درست بشو نیست.سعی نکن به خاطر منفعت صرفه جویی، تذکرش بدی که دعواتون شدت بگیره.نگران حنا کوچولو هم نباش،مث خودت که شاهد دعوای پدر و مادرت بودی و چیز یاد گرفتی،او هم به طور غیر مستقیم متوجه میشه چه کار ها را نباید بکنه ،چون دعوا میشه.ما زندگی ایدآل نداریم.همه زندگی ها یه جاش میلنگه.اگر نگرانی این مرد از تذکرات پی در پی تو، جون اش به لب می رسه و یه روز بی خبر ول می کنه میره،نگران نباش عزیزم.تو اینقدر خواص داری براش،که تاب میاره.اگر فکر می کنی حنا به تمامیت باباش شک می کنه،نترس،حنا بهتر از هرکس باباش را می شناسه ،مامانش را هم میشناسه.به سن و سال اش نگاه نکن کامپیوتر ذهنش سیو کرده های زیادی داره.
به قول همسرت نمیخواد مواظب باشی دعوا نشه،خب بشه،آسمون به زمین نمیاد،به قول تراپیستت،یه باید ،نباید های ذهنی داریم که باعث بگو ،مگو هامون میشه،تو بیشتر و همسرت کمتر.طرحواره درمانی را مطالعه کن ،شاید اثر خوبی داشته باشه.
مرسی رضوان عزیز. ولی من فکر میکنم همسر میگذاره و میره احتمالا. یا من صبرم تموم میشه و میگذرام میرم... بخاطر منفعت نبود واقعاً. من یک عادت بدی دارم که از چیزهای نصفه مونده بدم میاد. میگم یک بسته باز بشه، مصرف بشه. بعد بسته بعد. از اینکه هزار تا بسته نصفه و نیمه اینجا و اونجا باشند حرصم میگیره. و البته این مشکل منه و نه مشکل همسر...
اهان در مورد اون قسمت که در جوابم گفتی که سعی میکنید حنا عادت نکنه که اگر غذا را نخواست گزینه جایگزین داره، دقیقا باهات موافقم و بنظر من هم درستش همینه، من بد گفتم منظورم این بود وقتی میدونم غذامون چیزی هست که بنظرم بچه باهاش سیر نمیشه از همون اول برای اونها تخم مرغ را میپزم و میارم سر میز، اینطوری نیست که بچه شام را نخوره بعد بروم براش تخم مرغ بپزم. اینطوری اون برنامه غذایی خودمون ( حالا میتونه غذای تازه باشه یا حتی غذای مونده) با شکست مواجه نمیشه و خیالم هم از سیر بودن بچه ها راحته.
ببین تا میتونی شرایط را طوری تنظیم کن که به مرحله ی عصبی شدن نرسی.
فکر خوبه زری جون. منم باید همین کار رو بکنم. وقتی میدونم غذایی رو دوست نداره، کنارش چیزی بگذارم که بخوره و خیالم راحت باشه که گرسنه نخوابیده.
ترنج، من تا حدودی با کامنت مرجان موافقم. باید خیلی از وقتها بپذیریم که زندگی همینه با همه ی اختلافهاش :) ولی من فکر میکنم بخش عمده ی دعوای شما بخاطر اینه که هر دوتون حجم کارتون بیشتر از وقتتون هست و عملا از برنامه هاتون عقب هستید و این عصبیتون میکنه و به قول معروف باعث میشه به پر و پای هم بپیچید:) و هرکدوم فکر میکنید از اون یکی بیشتر کار میکنه و داره بار بیشتری به دوش میکشه! من فکر میکنم بمرور که حنا بزرگتر میشه کارهاش کمتر میشه(برعکس نظر مرجان) و این باعث میشه شما هم بار کمتری رو دوشتون باشه، البته اگر بچه بعدی نیاد :))))
بنظرم بیا زندگی را با همه نقص هاش بپذیر و اینقدر نخواه که همه چیز کامل باشه، باور کن نیست! اینطوری وقتی شب حرفتون میشه غصه نمیخوری که روزی که از اولش خوب بود اینطور خراب شد! بنظرم هنوز هم میشد لذت روز خوب را برد و برای دعوا هم حرصی بود:)
راستی من هر وقت شام یا ناهار طوری هست که بچه هام نمیخورند سریع تخم مرغ نیمرو یا آب پز بهشون میدهم، دیگه خیالم راحته که بچه سیر هست، باقی قضایا را هم میدم به یه ور :)))
البته امیدوارم الان بهتر باشی، و اینکه اینها همه تجربه شخصی هست و شاید اصلا بدرد تو نخوره.
زری جان درباره اینکه هرکدوم احساس میکنه اون یکی بیشتر کار میکنه موافقم. درباره غذا سعی ما این هست که عادت نکنه که ما هر وقت خواست بهش چیز دیگری پیشنهاد میدیم. اما از این به بعد سعی خواهم کرد که روی میز سیب پوست کنده و پسته اینها بگذارم بعد از شام که اگر شام نخورده بود، با این چیزها خودش رو سیر کنه.
در ضمن ممنون که تجربه شخصیت رو در میان میگذاری. بالاخره آدمها از هم و از تجارب هم چیزهایی یاد میگیرند.
در ضمن فکر نکنم بچه بعدی در کار باشه. سن من و جیسون نسبتا بالاست و دیگه فکر کنم همینطوری یک بچه رو هم به زور بتونیم هندل کنیم.
نمیدونم کمکی میکنه یا نه ولی من تجربه خودمو مینویسم.
من به این نتیجه رسیدم که نمیشه و نمیتونم جلو بحثو دعوا رو جلوی دخترم بگیرم، و کلا خود این مساله که باید بچه تو محیط کاملا مسالمت آمیز بزرگ بشه رو قبول ندارم، هیچ جور محیطی نیست که توش مصالحه مطلق باشه، اگه این محیط فراهم شده، یعنی بچه داره یا کوتاه اومدن یکی از پدر مادر رو همیشه میبینه، یا تو محیطی بزرگ میشه که پدر و مادر زیاد باهم مکالمه ندارند، یا هر دو تو همهٔ زمینهها مثل هم فکر میکنند که این خودش زنگ خطره!
تو مورد من ؛ بیشتر شاید تقصیر من هست که زود بهم بر میخوره و زودم عصبانی میشم، اما همسرم هم دقیقا کاراش رو اعصاب بود. اما نشستیم مرور کردیم با هم دیدیم ، خوب یک مقداریش رو میشه کم کرد اونم مسائلی هست که اگه مطابق میل ما انجام نشه چیز خاصی به وجود نمیاد، مثل بطری شراب که همسرت میخواست باز کنه، وقتی بپذیری که همسرت زودرنج هست، یک لحظه فکر کن که مثلا به جای ۵ بطری نصفه نهایت میشه ۶ تا. یعنی آسمون به زمین نمیاد حتی اگه کاملا هم حرف تو منطقی هست اما میشه بیخیال شد. یک سریش هم دیدیم نمیشه بیخیال شد مخصوصا وقتی بحث بچه هست مثل لباسش، غذاش ، تربیتش، تو این زمینه منو همسرم باهم یکی بودیم و زیاد مشکلی نداشتیم، اما بازم اختلاف نظر هست مثل غذای دخترت که از دید همسرت واسه بچه اوکی بود و از دید تو نه (اینجا من حق به همسرت میدم،ها ها)- خوب اینجا دیدیم میشه بحث رو به " تبادل فکری" تبدیل کرد، اینجوری بچه هم عادت میکنه اختلاف نظر اطرافیان رو ببینه و وقتی پیش میاد بتونه از نظرش دفاع کنه (حالا نه تو سن ۲ سالگی اما دختر من تو ۶ سالگی یاد گرفته و پذیرفته که منو همسرم و خیلیهای دیگه همه مثله هم فکر نمیکنیم و میتونه از نظرش دفاع کنه و اگه دلیل کافی نداره نظریه طرف مقابل رو امتحان کنه).
خوب اینجا تا مقداری گوگل کمک میکرد، من و همسرم جفتمون مخالف مشاوره و این چیزا هستیم، اگه مساله لاجیک داره میشه با خوندن مقاله، و منابع موثق اثبات کنیم، اگه نه، اعتقاد داریم، این بچه ، این ازدواج، این خانواده ماست که از رو کتاب و مشاور شخص سومی که هیچ شناختی نسبت به ما نداره و فقط نظریات جنرال میده، قابل حل نیست. اینجور مواقع به حالت میانه رویی که به نظرهردومون نزدیک تره رو میاریم.
تو یسری مسائل هم نمیتونیم و راه حل همسرت کمک میکنه، یعنی قطعش میکنیم و به هم زمان میدیم ( اینو همسرم سخت میتونه قبول کنه چون میخواد همون لحظه به نتیجه برسیم ، اما داره عادت میکنه که باید یه مواقعی یه کم به هم وقت بدیم.
به هر حال از زمانی که به واقعیت و دسته بندی اختلافاتمون رسیدیم ، حجم دعوا خیلی کمتر یا مدیریت شده تر شده. اینم بگم حالا حنا ۲ سالشه، این مسائل وقتی به سن ۶،۷ سالگی برسه خیلی بیشتر میشه، چون یه نفر سومی هم هست که واسه خودش نظر داره ، حساس بودن و یکدندگی داره و به این دعواها اضافه میشه)
سلام مرجان عزیز. ممنون از اینکه نظرت رو گذاشتی. من موافقم که بچه نباید در یک محیط کاملاً مسالمت آمیز بزرگ بشه ولی در عین حال هر هفته هم نباید شاهد دعوای پدر و مادرش باشه. در مورد کارهای همسر، من خیلی سعی میکنم در مورد کارهایی که ضرری نمیزنه چیزی نگم. مثلا تقریبا همسر همیشه وقتی برای خودش ساندویچ درست میکنه زیرش سینی یا بشقابی نمیگذاره و همه خرده های نون و تکه های مواد مثل کره بادوم زمینی و سس و اینها روی زمین و کانتر میریزه. معمولاً هم بلافاصله تمیز نمیکنه. ولی من سعی میکنم چیزی نگم و بگذرم. از این دست موارد زیاده. ولی گاهی وقتها مثل بطری شراب ناگهانی از دهنم خارج میشه یا فکر میکنم مثلاً همسر یادش نیست که کلی بطری شراب باز کرده رو کانتر هست... اینه که خوب، همسر هم باید یک کنترلی رو عصبانیتش داشته باشه دیگه. زندگی اینطور نمیتونه پیش بره که یکی به قول اینجایی ها روی پوسته تخم مرغ راه بره که اون یکی چیزی بهش برنخوره.