بیمار هستم و موندم خونه. تقریبا چند روز بعد از اینکه حنا مریض شد؛ من هم مدام گلودرد و سردرد و آبریزش بینی داشتم که تا الان ادامه پیدا کرده. از دو-سه روز پیش اما در کنارش حالت تهوع هم اضافه شد و از دیشب کلا خیلی بدتر شده. تا بحال چندین بار تست کووید خونگی گرفتم که همه منفی بودن و واقعاً نمیدونم چرا. امروز سردردم بهتره ولی هنوز حالت تهوع باقی هست. خلاصه که موندم خونه. همسر رفته اداره و حنا هم مهدکودک هست. پس ذهنم یک موجود سرزنشگر بهم میگه که همینه که تو هیچوقت در کارت پیشرفت نمیکنی. چون کارمند قابل اطمینانی نیستی. یک ماه نیست که برگشتی سرکار و هنوز چیزی نشده دو بار مرخصی استعلاجی گرفتی. دلم میخواد بتونم کمی تمرکز کنم و کار کنم . اما بجاش مدام میخوابم. روز سه شنبه تقریباً همه روز رو خواب بودم. دیشب هم از ساعت هفتونیم خوابیدم البته نه مداوم. وسطهاش بیدار شدم و دارو خوردم و دوباره خوابیدم. فیت بیت نشون میده که کلاً هفت ساعت و ربع خوابیدم ولی به نظر خودم بیشتر میاد.
چی داشتم میگفتم؟ بله میگفتم که میدونم کارمند قابل اطمینانی نیستم و کارآیییم خیلی افت و خیز داره. گاهی خیلی خوب کار میکنم و اغلب خیلی بد و بیحوصله کار میکنم و کارها رو فراموش میکنم. کلاً من هیچوقت در عمرم نتونستم در کاری که انجام میدم ممارست و کیفیت یکسان داشته باشم. این شامل همه چیزها در زندگیم میشه از جمله خوردن دارو ...
نوشته های بالا متعلق به تقریبا چهار - پنج ماه قبله. دست و دلم کلا به نوشتن نمیره. حتی نمیتونم کامنت بگذارم. امروز هم یک حالی دارم مثل حال بالا. به اندازه اون روزها مریض نیستم ولی دوباره سرما خوردم و به مدیرم گفتم که از خونه کار میکنم و از صبح هیچ کار مفیدی انجام ندادم. واقعاهیچ کار مفیدی انجام ندادم. امروز یک روز خیلی قشنگ و آفتابیه و دمای هوا قراره تا بیست و نه درجه سانتیگراد برسه. من کمی منگم. هی الکی اینستاگرام رو باز میکنم و خبرهای ایران رو میخونم و اعصابم خرد میشه و گوشی رو پرت میکنم کنار و به خودم میگم کار کن لعنتی. کار کن. ولی مغزم یاری نمیکنه. در هاله ای از مه دارم روزگار میگذرونم. بهترین قسمت زندگیم حناست ولی گاهی فکر میکنم حتی با حنا هم خوب نیستم. شنبه خانواده همسر مهمون ما بودند و جاری من اونقدر با حنا خوب بود که من احساس کردم که چقدر با حنا بیحوصله و صبر برخورد میکنم. مثلا معمولا من غذا رو میگذارم جلوی حنا. اگر خورد که خورد و اگر نخورد، کاریش ندارم. اما جاری عزیز با کلی ترفند و قصه گویی و ... به حنا چند لقمه غذا داد. همینطور وقتی داشتند به حنا دوچرخه سواری یاد میدادن؛ نمیدونم. راستش حوصله توضیح دادن به خودم و دیگران رو ندارم. حنا الان مهده و من دلم براش تنگ شده. دیروز مدام به این فکر میکردم که چه خوبه ما ایران زندگی نمیکنیم. چه خوبه دخترم در یک کشور آزاد داره بزرگ میشه و مجبور نیست از هفت سالگی مقنعه سرش کنه. دلم برای همه دخترهای سرزمینم میسوزه که برای بدیهی ترین حقوق خودشون باید بجنگن. یاد همه تحقیرهایی که سالهایی که در ایران بودم متحمل شدم میفتم. یاد حراست کثافت دانشگاه. یاد بسیج دانشجویی و اعضا بیشرفش.. آیا آرزوی دوری هست که بخواهی زنان کشورت آزاد باشن؟
کاش بقیه روز رو اصلا مرخصی بگیرم. البته اصولا صبح هم به اندازه کافی کار نکردم. سردر گم هست. این نوشته هم بدتر از من سر در گمه...
سلام من خیلی از قسمتهای پستت را درک کردم، اونجایی که فکر میکنی اگر مادر بچه ات فلانی میبود بچه براش بهتر بود، بنظرم فی نفسه این حسها بد نیست اما نباید بذاریم اینقدر شکنجه مون بده باید بعنوان تلنگر بهش نگاه کنیم. ترنج جان بی زحمت تاریخ پست را اصلاح کن:) اردیبهشت خورده.
تاریخ پست خیلی قدیمیه چون ویرایش یک پستی هست که اردیبهشت نوشته بودم و بهش اضافه کردم.درستش کردم.
راستی توتراپی نمیری دیگه؟ شاید کمک کنه
ترانه جون یک مدت رفتم و خیلی هم تراپیستم خوب بود. متوقف کردم و باید شروع کنم. بدیش اینه که اینجا خیلی گرونه. $210 دلار که اون هم فقط بیمه من 80% رو تقبل میکنه تا سقف 500 دلار.