ساعت دوازده شبه. دوش گرفتم. بدنم رو روغن مالی کردم و بعد از مدتها به صورتم کرم شب زدم. راستش رو بخواهید حال دلم اصلاً خوب نیست. بی نهایت احساس غمگینی میکنم و دلم میخواد که زنده نباشم چون واقعیت اینه که زندگی کردن سخته و من هم آدم تنبلی هستم و حوصله طی کردن چالشهای زندگی رو ندارم. از طرف دیگه روحم هم آروم نمیگیره که قبول کنه که من یک آدم بیمصرف هستم و در نتیجه مدام درونم با خودم در جنگم. درباره کاری که خوب انجامش نمیدم، درباره خونهای که شلوغه. درباره بچه که اصلاً نه باهاش حرف میزنم و نه آهنگ میخونم، درباره جیسون که مدام با حرفها و انتقادها و توقعاتم میرنجونمش. دلم میخواد برم یک گوشه دیگه دنیا و تنها زندگی کنم و مدام احساس نکنم که سربار هستم. دلم کمی آرامش میخواد که انگار در زندگی من نیست. هیچ چیز طبق روالش جلو نمیره. دلم یک خونه کوچک نقلی میخواد با حداقل وسایل. چهار تا بشقاب، چهار تا قاشق و چنگال، چند دست لباس که همه مثل هم هستند. حوصله زندگی کردن ندارم و مسوولیتهای زندگی که به عهده گرفتم برام سنگینه. کاش آدم میتونست هروقت اراده کنه از نقطه صفر شروع کنه.
جیسون هم ازم رنجیده خاطر هست و اون ور تو تخت دراز کشیده و داره به یکی از ویدیوهای موزیکش گوش میده و هرچند که میگه ناراحت نیست، میدونم که ناراحته. البته تقصیر من هم هست که اصرار داشتم تخت بچه رو امروز که خونه بودیم سرهم کنیم ولی اون برنامههای دیگه داشت. البته من ناراحت این نبودم که چرا کاری که من میخواستم رو انجام نمیده. بیشتر از اوضاع خودم و از اینکه این روزها برای خیلی کارها باید به یک نفر دیگه متکی باشم ناراحت بودم. ولی جیسون هم حق داره چون اون هم اغلب روز مشغول کارهای خونه است و بالاخره حق داره که بخواد یک زمانی برای خودش داشته باشه که کمی استراحت کنه ..
واقعیت اینه که من باید مسوولیت زندگیم رو به عهده بگیرم و سعی کنم خسته نشم. خیلی کارها هست که من میتونم با همین شرایط از عهده اونها بربیام مثل خرید و آشپزی و تمیز کردن خونه و... این کووید 19 لعنتی خیلی دست و پای آدم رو میبنده ولی دیگه چاره نیست. باید کمی از بار جیسون کم کنم. باید قوی باشم. باید سعی کنم زندگی رو آسونتر بگیرم.
ترنج جان الان اینها را اینجا نوشتی و من یکبار خوندم بت خودم فکر کردم یکی اینها را بهم بگه من داغون میشم اونوقت تو خودت داری مدام ومدام اینها را به خودت میگی و خودت را تخریب میکنی! مراقب خودت باش. خوبه منتقد خودت باشی اما تخریب نکن.
در مورد بچه یه چیز بهت بگم، ببین همه ی مردم دنیا افتاده اند که از همون لحظه ی ورود بچه اصلا نه بابا قبل از ورودش، انگار همه با هم مسابقه گذاشته اند که کی بچه اش خوشگل تر و با مزه تر و همه چیز تمام تر هست! از کارهایی که باهاش میکنند و ... درحالیکه در عمل بعدا آدم میبینه افتاده تو دام مصرف گرایی و ....
یه چیزی تعریف کنم، یکسری مدیتیشن بارداری بود که گوش دادنی و ریلکس کردن بود. من زمان دخترم انجام میدادم و واقعا اون بیست دقیقه به خودم خیلی حال خوبی بهم میداد. بعد شش هفت سال سر بارداری دومم اومدم گوش بدهم دخترم اینقدر از این بدش میاومد! به صراحت هم ازش پرسیدم میگفت من اصلا این را دوست ندارم ! عجیب نیست در حالیکه من مرتب حداقل شش ماه وقتی دخترم را باردار بودم این را گوش داده بودم صدا و موضوع همفوق العاده آروم و ریلکسی بود. دلیل روانشناسی اش را نفهمیدم اما فهمیدم اگر به قول روانشناسها بود الان باید دختر من حال میکردم با این نه اینکه بدش بیاد.
خواهر واقعا حواست باشه نیفتی تو رقابت با بهترین بودن و بهترین ها را تهیه کردن برای بچه ! اگر افتادی تو این مسیر، انتها نداره.
این فایل مدیتیشن چه جالب بود. راست میگی. من گاهی خیلی جو زده میشم.
عزیزم من توی خونه کوچک و تو واترلو زندگی می کنم. و در حال حاضر تنها...
حداقل وسایل زندگی رو دارم. هر وقت پستهای شما رومی خونم که خونه ای بزرگی داری و کنار همسرت هستی، کلی حصودی می کنم
میدونی منظورم چیه. ادمیزاد همیشه دنبال نداشته هاش هست. من این روزها یاد گرفتم که باید از هر روز زندگی لذت برد حال چه اون روز مفید باشه یا نه. وگرنه زندگی رو باختیم.....
کاملاً حق با توست. آدم گاهی یادش میره قدر داشته هاش رو بدونه.
اون یک نفر دیگه همسر توهست. متکی بودن یک زن باردار به همسرش کاملا طبیعیه. بعد هم خونه نامرتب بود که بود مگه چی میشه؟
حواست به مکالماتت و لحنی که باخودت حرف میزنی هست؟
به خودت حق بده که خسته بشی. به خودت حق بده که بی حوصله باشی و بخوای به کسی تکیه کنی.
مرسی ترانه جون. آره. باید گاهی آروم بگیرم.