امروز خیلی کم انرژی و خسته بودم سرکار. یک قسمتش حتماً بخاطر سرماخوردگی بود و چند شب گذشته‌ای که خوب نخوابیده بودم. هرچند تقریباً دیشب قرص سرماخوردگی مخصوص شب کاملاً بیهوشم کرده بود و تا صبح یکراست خوابیدم. سرکار خوب بود. صورتم خیلی قرمز بود اما همکارانم تقریباً هیچی درباره قرمزی صورتم و اینکه چرا اینطور شدم نپرسید. جالبه که در دفترمون خیلی‌ها رو میبینم که باهاشون مراوده مستقیم ندارم اما از من میپرسند که خیلی وقته ندیدیمت؟ یا یه مدت نبودی؟ من هم میگم آره. یک چند وقتی مرخصی بودم. سوال بعدی همیشه راجع به اینه که جایی رفته بودی؟ و من هم اغلب میگم نه. اینجا باید از یک سری چیزها مراقبت میکردم. روزهای اول سرکار برگشتنم بد نبوده ولی فکر میکنم چند روز یا هفته دیگه بیشتر طول نخواهد کشید که این محل همه انرژی و زندگی من رو ببلعه. 

از خودم ناراحتم که کارهای مربوط با ثبت‌‌نام رشته روانپزشکی رو هنوز شروع نکردم. همینطور کارهای مربوط به کار دواطلبانه. چند روز آینده هم خیلی کار خواهیم داشت. هم دایی جیسون از آمریکا میاد پیشمون و هم تولد پدر جیسون هست که سی - چهل نفری از خانواده جیسون رو برای شام دعوت کردیم خونمون. با این وجود باید وقت بگذارم که این کارها رو انجام بدم. گاهی از خودم عصبانی میشم که چرا اولویتهام رو اینقدر به تعویق میندازم و چرا همه برنامه‌های شخصیم رو بخاطر برنامه‌های دیگران عوض میکنم. مثلاً باید روز شنبه میموندم خونه و کارهام رو انجام میدادم یا دیشب بعد از برنامه پارک خداحافظی میکردم و میومدیم خونه تا من به کارهام برسم. 


یک نکته شرم‌‌آور راجع به من اینه که تا همین چند وقت پیش من از اینکه سرما بخورم و مریض باشم خوشم میومد. نمیدونم. شاید دنبال ترحم دیگران بودم. شاید هم اینطوری دلم برای خودم میسوخت و علتی برای کاری نکردن داشتم. اما این دفعه برخوردم با سرماخوردگی جور دیگری بوده. کلاً سعی کردم از خودم مراقبت کنم که سریعتر خوب بشم. هرچند استراحت زیادی نداشتم اما درعوض از ویتامین سی و پروبیوتیک و قرصهای سرماخوردگی و آب‌نمک قرقره کردن کم نگذاشتم. نمیدونم چی باعث این تغییر رفتار شده. شاید آدم مسوول‌پذیرتری شدم. شاید به این نتیجه رسیدم که میشه سالم بود و از زندگی لذت برد. شاید هم دیگه دلم نمیخواد کسی دلش برام بسوزه. 


راستی این روزها تیممون خیلی خوب بازی میکنه. دوتا بازی گذشته رو بردن. بازی امروز هم خیلی خوب بود. 


چند روزی میشه که ننوشتم. این ویکند هزار و یک کار گذاشته بودم که انجام بدم که هیچکدوم انجام نشد اما در عوض کلی ارتباط با دوستان و فامیل داشتیم. البته حسابی هم سرما خوردم و حالم هم چندان خوب نبوده. البته علی‌رغم همه سرماخوردگی باز هم به یوگا ادامه دادم خیلی جالبه که در ضمیر ناخودآگاه من یک چیزی هست که هر وقت ورزش شروع میکنم بلافاصله یک بلایی (اغلب به شکل سرماخوردگی) بهم نازل میکنه که دست از ورزش بکشم. این چیزی که می گم کاملاً جدیه. یعنی همین که من دویدن یا یوگا یا هرورزش بیشتر از نیم ساعتی رو شروع میکنم فرداش سرماخورده و نالان تو رختخوابم. البته این دفعه به سرماخوردگی چندان بها ندادم و به ورزشم ادامه دادم.

ایام کریسمس رو دوست دارم. درختمون امسال خیلی قشنگ شده. بیرون خونه هم از این لیزرهای چند رنگ گذاشتیم که کلی دیوار خونه رو سبز و قرمز کرده. دیشب خودم هم ناخن دستهام رو قرمز رنگ زدم و فقط انگشت چهارم رو سبز کردم که کریسمسی بشم. شبها با همسر رام و اگ ناگ میخوریم و فیلم نگاه میکنیم. امروز هم دو سری مهمون داشتیم. برای ناهار فامیل من اومدن و بعد عصر با دوستان جیسون رفتیم چراغونی کریسمس رو در یکی از پارکها نگاه کردیم و بعد هم اومدیم خونه ما و نشستیم به حرف زدن. برای یلدا هم خونه دختر خاله‌ام مهمون بودیم که خیلی خوش گذشت. 


در ضمن امروز صورتم رو مایکرو نیدلینگ کردم و صورتم الان مثل لبو سرخ شده. دفعات قبل سرخی صورتم خیلی کمتر از این بود ولی این دفعه بیشتر سرخ شدم و سوزش داشتم که چون از قدیم گفتند بکش و خوشگلم کن، احتمالا یعنی بهتر اثر کرده. 


راستش خیلی دلم میخواد بیشتر بنویسم ولی خسته‌‌ام و میخوام سعی کنم بخوابم. فردا باید پاشم و دوش بگیرم چون دوروز گذشته همش کلاه سرم بوده موقع خواب و همه موهام چسبیده کف سرم.