دومین روز از مرخصی هاست که تنها هستم و چندان هم بد نبوده. دیروز ساعت 8 بیدار شدم و روتین روزانه ام رو انجام دادم. حتی کمی ورزش هم کردم. برای صبحانه املت تخممرغ و پنیر خوردم بدون نون. بعد هم کمی فایلهام رو مرتب کردم و رسیدهای دکترها رو به شرکت بیمه فرستادم. بعد هم رفتم دنبال دخترخالهام و نوزاد چهارماههاش و با هم رفتیم دور دریاچه قدم زدیم. بچه دخترخالهام رو خیلی دوست دارم. دخترخالهام خیلی راحته و از اون مادرهای استرسی نیست. به همین جهت راحت میتونم بچهاش رو بگیرم و مثلا شیر بدم، یا لباسش رو عوض کنم. بوی بچه خیلی بوی قشنگیه. بوی شیر آمیخته با لوسیونی که به تنش میزنم و بوی آرامش و معصومیت. گاهی دلم میخواد که کاش بچه خودم بود. میتونستم خیلی دوستش داشته باشم و شاید میتونستم مادر خوبی باشم. اما بهرحال گذشته. شاید باید اجتناب کنم از دیدن کسانی که بچه کوچک دارند. اینطوری کمتر حسرت میکشم و البته کمتر غمگین میشم. بعد از پیادهروی رفتم خرید و کمی برای خونه خرید کردم. عصر که رسیدم خیلی خسته بودم و تقریباً بعد از جابجایی خریدها کار زیادی انجام ندادم. سرم هم خیلی درد میکرد. عصر با جیسون کمی حرف زدیم. شام آماده نکرده بودم. فقط کته گذاشتم و با خورشتی که از چند روز قبل مونده بود خوردیم. در حین شام هاکی نگاه کردیم که تیممون (Canckus) باخت. بعد هم یک برنامه طنز سیاسی نگاه کردیم. بعد از شام جیسون رفت که یک سری کارهای شخصی انجام بده. من هم تصمیم گرفتم که در نتفلیکس فیلم مستند ببینم. نمیدونم این فکر بکر از کجا به ذهنم رسید که خوبه مستند "End Game"رو نگاه کنم. این مستند درباره کسانی هست که در آخرهای زندگیشون هستند و چطور میتونن باهاشون کنار بیان. با توجه به روحیهام اصولاً نباید نگاه میکردم. اما فکر کردم شاید دیدن کسانی که به مرگ نزدیک هستند حس خواستن به زنده موندن رو در من تقویت کنه. یکی از اصلیترین شخصیتهای این مستند، یک خانم ایرانی بود به اسم میترا که سرطان داشت و چندان وقتی برای زنده موندن نداشت. مادرش و همسرش هم بودن و یک پسر هشت-نه ساله. راستش رو بخواهید اونقدر حس خانواده ایرانیش به من نزدیک بود که نمیتونستم باهاش همذات پنداری نکنم. در انتخاب بین موندن در بیمارستان و به مداوا ادامه دادن، رفتن به هاسپس یا در خونه مردن. خانوادهاش نمیتونستند تصمیم بگیرند که چکار کنند. واضحه که کلی گریه کردم. به جیسون گفتم اگر یک روزی من در این شرایط بودم من رو به هاسپس ببرن. نمیدونم. شاید هم مردن در خونه بهتر باشه. اگر آدم بچه کوچیک نداشته باشه، احتمالا مردن در خونه خود آدم بهتر باشه. فکر میکنم یکی از مهمترین کارهایی که آدم باید- تا زنده است و هوش و حواسش به جاست- انجام بده اینه که تکلیف بازماندگانش رو برای بعد از مرگ یا مرگ مغزی یا بیماریهای لاعلاج روشن کنه. اینکه مثلا میخواد رو لایف ساپورت بمونه، میخواد اعضای بدنش اهدا بشن یا، میخواد مرگ از روی ترحم (یوتانشیا) روش انجام بشه. حتی خوبه که بازماندگان آدم بدونن که قراره با جسد آدم چه کاری بکنن.
بگذریم. این نوشته زیادی تلخ شد انگار. امروز دیر بیدار شدم. یعنی کلاً شبها خوب نمیخوابم. چندین و چند بار بیدار میشم. البته تو جام دراز میکشم و در نهایت خوابم میبره ولی در کل خواب با کیفیتی نیست. وقتی بیدار شدم تا حدی دپرس بودم و استرس داشتم. نمیخواستم کاری انجام بدم اما خودم رو مجبور کردم که روتین صبحگاهی رو به پایان ببرم. بعد بیست دقیقه ای یوگا کردم و دوش گرفتم که حالم رو بهتر کرد. موهام کلاً وضعیت خوبی ندارن و حتماً باید بعد از دوش گرفتن اتوشون کنم وگرنه وز میکنن و میرن هوا. دارم فکر میکنم ببرم کراتینه کنم. مساله اینه که دلم نمیخواد موهام همیشه لخت و صاف باشند، دوست دارم موهام سالم و مواج باشن. اما در حال حاضر ممکن نیست. اگر بخوام در وقت صرفهجویی کنم، چارهای جز کراتینه کردن ندارم که البته بهتر از صاف کردن ژاپنی هست. امروز برای صبحانه خودم و جیسون یک سری کیک تخممرغ مثل "egg bite"های استارباکس درست کردم. اینکار خیلی خوبه و همیشه یک غذای سالم هست که آدم اول صبح که عجله داره بخوره. الان هم وقت مشاوره دارم و باید یواش یواش برم آماده بشم.
اومده بودم اینجا که درباره تنها در خونه موندن و احساسم راجع به مرخصی از کار بگم، اما انگار از مسیر منحرف شدم. پست بعد شاید دربارهاش نوشتم.