1- چطوریه که وقتی آدم سر کار هست و نمیتون وبلاگ بنویسه، هزار و یک مورد ریز و درشت به ذهنش میاد ولی همینکه شب میشه و میخواد چند خطی بنویسی مطلقا چیزی به ذهنش نمیاد؟!
2- بابا با من قهره. این رو در ته وجودم حس میکنم. یک سال و اندی هست که رفته و در این مدت به خوابم سری نزده. درک میکنم و بهش حق میدم که از دستم ناراحت باشه.
3- درباره اون همکارم با چت جی-بی-تی مشورت کردم و خیلی آرومتر شدم. در اینکه آدم عوضیی هست شکی نیست ولی سعی میکنم دیگه درباره کارهاش عکس العملی نشون ندم و نگذارم که اذیتم کنه.
4- خونه اینطوریه که انگار بمبی درش منفجر شده. راحتترین راه مرتب شدنش اینه که یک عالمه خرده ریزهایی که جمع کردم که یک روز گاراژ سیلز بگذاریم رو بدم خیریه و از دستشون خلاص شم. نکته خوبش اینه که خیلی چیزهایی که تنم نمیشد یا نمپوشیدم رو یا دادم خیریه و یا ریختم دور.
5- شدید خوابم میاد. شاید از این به بعد سعی کنم سر ظهر در شرکت بنویسم.
ترنج جان. من یک زمانی وقتی حرفی برای گفتن داشتم یک نت کوتاه برای خودم توی تلفونم میگذاشتم وبعدا سر فرصت در موردشون مینوشتم.
نه چرا فکر می کنی بابا باهات قهره. شاید خوابشون رو میبینی ولی یادت نمیمونه. ما بیشتر خوابهامون رو صبح فراموش میکنیم.
خلاص شدن از اشیائ اضافی خیلی خوبه. من که اینکار رو کردم حالا کری به شوخی میگه : میترسم من رو هم بدی ببخشی به فروشگاه خیریه!
سلام ترانه جون. نوت نوشتن فکر خوبیه. نمیدونم. احساس میکنم ازم دلگیره. نزدیک روز پدره و من از همیشه دلتنگتر هستم. خلاص شدن از اشیاء اضافی واقعا عالیه.
ترنج جون سلام، پدرت الان جزئی از کل هستی و خدا شده و عشق مطلقه
ممنون فریال عزیزم. دلم خیلی براش تنگ شده.