چهارشنبه: 28 سپتامبر

امروز که صفحه فیسبوکم رو باز کردم، یک خاطره از پانزده سال قبل رو یادآوری کردم. اون لحظه فکر کردم که چقدر خوبه که گاهی آدم میتونه به گذشته نگاه کنه و ببینه که چطور فکر میکرده و چقدر راه طی کرده و یا نکرده. فکر کردم خوبه که آدم خاطراتش رو بنویسه که بعدها بتونه بهشون مراجعه کنه. اینه که سعیم رو خواهم کرد که خاطره‌نویسی کنم. 


حنا امروز صبح ساعت پنج و نیم با کمی گریه بیدار شد. رفتم پیشش و شیر خواست. براش شیر ریختم و خودم هم کنارش خوابیدم. هر دو خوابمون برد تا ساعت هفت سبح که همسر اومد و من رو بیدار کرد. برای صبحانه حنا و خودمون نیمرو درست کردم و با نون لواش لقمه کردم. حنا چون شیر خورده بود، خیلی کم خورد. آماده اش کردم و بردمش مهدکودک که بدون دردسر رفت.  از نظر کاری روز بهتری داشتم.  از اونجا که هنوز کمی سرماخورده هستم، مثل دیروز، امروز هم جل و پلاسم رو بردم اتاق مدیر که مسافرت کاری رفته. در اتاق رو بستم که بتونم با خیال راحت و بدون ماسک کار کنم. اول  کم انگیزه بودم ولی یک لیست نوشتم و ساعت پومودورو را تنظیم کردم روی پنجاه دقیقه و به نسبت روزهای قبل بهتر کار کردم. میتونم بگم شاید نصف روزم وقت کارهای مفید شد. وقت ناهار رفتم پیاده‌روی در اطراف شرکت. کل مسیر پیاده‌روی البته خوابم میومد و خمیازه کشیدم. این بود که مسیر طولانی رو نرفتم و فکر کنم کل مسیر پیاده‌روی چهارهزار قدم بیشتر نشد. بهرحال از هیچ فعالیتی نکردن یقینا بهتره. بعد از ظهرا به نسبت کم بازده تر بودم. امروز عصر ساعت پنج و ربع، من و همسر وقت مشاوره داشتیم. پدرشوهر عزیز قرار بود حنا رو برداره و ببره پارک که ما به کارمون برسیم. فکر کردم سر ساعت چهار و سی از شرکت در میام و میرم بسته پستیی که خونه نبودیم از اداره پست میگیرم، شیر میخرم و میرم خونه. بسته پستی از طرف داداشی بود برای حنا خانم بابت سالروز تولدش که امروز دستموم رسید. یک کاپشن گوگول مگولی از زارا. چند دقیقه قبل از وقت مشاوره رسیدم خونه. این مشاور جدیده. یک خانم بسیار سفید پوست. کارش بد نبود ولی به نظرم از اونها هم بود که اوضاع رو خیلی گل و بلبل میبینن. با اینکه جلسه فوق‌العاده سنگینی نبود ولی من کلی عرق ریختم . مشاوره که تموم شد؛ پدر شوهر و حنا هم رسیدن خونه. شام نداشتیم و تصمیم گرفتیم فست فود بخوریم. خلاصه که همسر و پدر شوهر رفتند که همبرگر بخرن و من و حنا تا اومدن اونها بازی کردیم. تا شام خوردیم ساعت نزدیکهای هشت بود. این بود که من حنا رو بردم بخوابونم. با هم کتاب خوندیم  . بعد طبق معمول برنامه پاتی داشتیم. الان چند هفته ای هست که خوشبختانه حنا برنامه دستشیوییش رو میگه و میگذارمش رو پاتی. هرچند هنوز طول روز و هنگام خواب براش پوشک میبندم. بعد مسواک زدم و گذاشتمش اتاقش و اومدم بیرون-هرچند که هنوز اصرار داشت یک کتاب دیگر هم براش بخونم. از اینکه دوباره برنامه خوابش مرتب شده، خیلی خوشحالیم. یک مدت قبل کلی برنامه خوابمون نامرتب شده بود و حنا انتظار داشت که شبها کنارش دراز بکشیم تا بخوابه. وقتی هم کنارش میخوابیدیم، هر بهانه ای پیدا میکرد که از خواب در بره. گاهی الکی میگفت پوپو دارم، گاهی میگفت گرسنه ام و اسنک میخواست. خلاصه که ساعت هفت/هفت و نیم میرفتیم اتاق و گاهی تا ده شب اسیر بودیم. ولی از دو هفته قبل تصمیم گرفتیم که نمیشه همه شبمون به دراز کشیدن در کنار حنا بگذره که خوابش ببره. بنابراین در یک اقدام ضربتی ، دوباره برنامه خوابش رو برگردوندیم به حالت قبل که بگذاریمش تختش تا خودش خوابش ببره. من انتظار داشتم که چند روزی جنگ و دعوا داشته باشیم ولی خوشبختانه به استثنا روز اول که چهل/چهل و پنج دقیقه‌ای که کم و بیش گریه کرد؛ بقیه روزها خوابش درست شد. وقتی برگشتم پایین، پدر شوهر هنوز  پایین بود.همسر ظرفهای کثیف طول روز رو شسته بود و کمی پایین رو مرتب کرده بود.  چای خوردیم و مثل همیشه من و پدر شوهر شروع کردیم به شوخی گذاشتن و سربه سر گذاشتن همسر. بعد از رفتن پدر شوهر؛ من کمی اینترنت گردی کردم. خوشبختانه زمان اینستاگرام رو محدود کردم به یک ساعت در شبانه روز.وگرنه شب رو بیدار میموندم که از اخبار ایران بشنوم. بعد هم حموم و الان هم دارم مینویسم و بهتره که برم بخوابم چون دیگه ساعت دوازده شده و اصولا الان در پنجشبه هستیم. 


شبتون خوش... 

بیمار هستم و موندم خونه. تقریبا چند روز بعد از اینکه حنا مریض شد؛ من هم مدام گلودرد و سردرد و آبریزش بینی داشتم که تا الان ادامه پیدا کرده. از دو-سه روز پیش  اما در کنارش حالت تهوع هم اضافه شد و از دیشب  کلا خیلی بدتر شده. تا بحال چندین بار تست کووید خونگی گرفتم که همه منفی بودن و واقعاً  نمیدونم چرا. امروز  سردردم بهتره ولی هنوز حالت تهوع باقی هست. خلاصه که موندم خونه. همسر رفته اداره و حنا هم مهدکودک هست. پس ذهنم یک موجود سرزنشگر بهم میگه که همینه که تو هیچوقت در کارت پیشرفت نمیکنی. چون کارمند قابل اطمینانی نیستی. یک ماه نیست که برگشتی سرکار و هنوز چیزی نشده دو بار مرخصی استعلاجی گرفتی. دلم میخواد بتونم کمی تمرکز کنم و کار کنم . اما بجاش مدام میخوابم. روز سه شنبه تقریباً همه روز رو خواب بودم. دیشب هم از ساعت هفت‌ونیم خوابیدم  البته نه مداوم. وسطهاش بیدار شدم و دارو خوردم  و دوباره خوابیدم. فیت بیت نشون میده که کلاً هفت ساعت و ربع خوابیدم ولی به نظر خودم بیشتر میاد. 

چی داشتم میگفتم؟ بله میگفتم که میدونم کارمند قابل اطمینانی نیستم و کارآیییم خیلی افت و خیز داره. گاهی  خیلی خوب کار میکنم و اغلب خیلی بد و بی‌حوصله کار میکنم و کارها رو فراموش میکنم. کلاً من هیچوقت در عمرم نتونستم در کاری که انجام میدم ممارست و کیفیت یکسان داشته باشم. این شامل همه چیزها در زندگیم میشه از جمله خوردن دارو ... 


نوشته های بالا متعلق به تقریبا چهار - پنج ماه قبله. دست و دلم کلا به نوشتن نمیره. حتی نمیتونم کامنت بگذارم. امروز هم یک حالی دارم مثل حال بالا. به اندازه اون روزها مریض نیستم ولی دوباره سرما خوردم و به مدیرم گفتم که از خونه کار میکنم و از صبح هیچ کار مفیدی انجام ندادم. واقعاهیچ کار مفیدی انجام ندادم. امروز یک روز خیلی قشنگ و آفتابیه و دمای هوا قراره تا بیست و نه درجه سانتیگراد برسه. من کمی منگم. هی الکی اینستاگرام رو باز میکنم و خبرهای ایران رو میخونم و اعصابم خرد میشه و گوشی رو پرت میکنم کنار و به خودم میگم کار کن لعنتی. کار کن. ولی مغزم یاری نمیکنه. در هاله ای از مه دارم روزگار میگذرونم. بهترین قسمت زندگیم حناست ولی گاهی فکر میکنم حتی با حنا هم خوب نیستم. شنبه خانواده همسر مهمون ما بودند و جاری من اونقدر با حنا خوب بود که من احساس کردم که چقدر با حنا بیحوصله و صبر برخورد میکنم. مثلا معمولا من غذا رو میگذارم جلوی حنا. اگر خورد که خورد و اگر نخورد، کاریش ندارم. اما جاری عزیز با کلی ترفند  و قصه گویی و ... به حنا چند لقمه غذا داد. همینطور وقتی داشتند به حنا دوچرخه سواری یاد میدادن؛ نمیدونم. راستش حوصله توضیح دادن به خودم و دیگران رو ندارم. حنا الان مهده و من دلم براش تنگ شده. دیروز مدام به این فکر میکردم که چه خوبه ما ایران زندگی نمیکنیم. چه خوبه دخترم در یک کشور آزاد داره بزرگ میشه و مجبور نیست از هفت سالگی مقنعه سرش کنه. دلم برای همه دخترهای سرزمینم میسوزه که برای بدیهی ترین حقوق خودشون باید بجنگن. یاد همه تحقیرهایی که سالهایی که در ایران بودم متحمل شدم میفتم. یاد حراست کثافت دانشگاه. یاد بسیج دانشجویی و اعضا بیشرفش.. آیا آرزوی دوری هست که بخواهی زنان کشورت آزاد باشن؟ 


کاش بقیه روز رو اصلا مرخصی بگیرم. البته اصولا صبح هم به اندازه کافی کار نکردم. سردر گم هست. این نوشته هم بدتر از من سر در گمه...