از مادری

سلام دوستان عزیز

الان که این یادداشت رو مینویسم ،دخترکم  "حنا" آروم در تختش خوابیده و یواش یواش وقتشه که برای شیر بیدار شه. من هم مثل گاو شیرده به خودم پمپ شیر بستم تا شاید فرجی بشه و از این سینه‌ها یک کم شیر نصیب حنا بشه. 

یک هفته نسبتاً خوب رو پشت سرگذاشتیم. روز جمعه ساعت نه صبح در بیمارستان چک این کردیم و به بخش قبل از عمل راهنمایی شدیم. اونجا یک سری آزمایشها کردن و دکتر خودم و دکتر بیهوشی اومدن و مراحل عمل رو توضیح دادن. در کنارم یک دختری بود که منتظر عمل بود و تنهای تنها بود و کسی رو نداشت. انگلیسی هم بلد نبود و هربار کاری بود یک مترجم میاوردن که براش مراحل رو ترجمه کنه. قرار بود ساعت یازده عمل بشم ولی چند مورد اورژانس پیش اومد و کار ما کمی به تاخیر افتاد. پروسه اپیدورال و حسی که داشت برام جزو عجیبترین حسهای دنیا بود که بعدها باید درباره‌اش مفصل بنویسم.  در نهایت دختر کوچولوی ما ساعت دوازده و نیم بعد از ظهر وارد دنیا شد. یک دخترک ریزه میزه با چهل و هفت سانتیمتر قد و دو کیلو ششصد گرم وزن ولی شکر خدا سالم و سرحال با کلی مو روی سرش. کلی وقت بغل کردنش با جیسون گریه کردیم. انقدر که خوشگل و خوش نقش نگار بود این حنای ما. 

‍‍بعد از اون هم همون مراقبتهای معمول. به استثنای چند دقیقه‌‍ ای که متخصص اطفال حنا رو معاینه میکرد بقیه وقتها دخترک پیش ما بود ) خوشبختانه اتاق خصوصی داشتیم ( که البته بخاطر کووید همه اتاقها خصوصی هستند این روزها) . پرستارها فوق‌العاده بودن. بخصوص 

پرستار ما که یک خانم نسبتاً مسن هم بود و کلی تجربه داشت. من سعی کردم به دخترک شیر بدم ولی شیر نداشتم. در بیست و چهارساعت اول حتی نگذاشتند که به دخترک شیرخشک بدیم و گفتند که گرسنه نمیشه و فقط قند بچه رو مانیتور میکردن که مطمئن بشن که پایین نیست که خیلی هم دیدنش دردناک بود که هر دفعه پاشنه پای دخترک رو سوراخ میکردن که خون بگیرن برای مانیتور قند خون.  البته نتیجه گرسنه نگه داشتن دخترک هم این شد که روز یکشنبه وقتی بیلی روبین خونش رو چک کردن گفتن کمی بالاست. البته  نه اونقدر بالا که برای زردی نوزادی درمان بشه ولی نه اونقدر پایین که یکشنبه مرخص کنند. البته یک خوبی یک روز بیشتر  موندن داشت و اون هم این بود که روز دوشنبه از این متخصصهای شیردهی بیمارستان بودند و میشد مشاوره گرفت. خلاصه که دیگه از یکشنبه با کمک شیرهای اهدایی از بانک شیر شیردهی رو شروع کردیم. فکر میکنم سختترین لحظه برای من لحظه‌ای بود که خونش رو میگرفتن و طفلک کوچولوی من فقط خیلی آروم گریه میکرد. این درحالی بود که نوزاد همسایه تمام شب رو رسماً جیغ کشیده بود. در اون لحظه تنها فکرم این بود که کاش بزرگ بشه و مثل من مظلوم و بیصدا نباشه که همه بتونن ازش استفاده کنند و هرطور که بتونن رفتار کنن و اون هم نتونه از خودش دفاع کنه. خلاصه که خیلی برای دخترکم گریه کردم. واقعاً امیدوارم که خیلی مظلوم نباشه و برای خودش و حقوق خودش بجنگه و با هرچیزی کنار نیاد.

 خوشبختانه روز دوشنبه همه چیز اوکی بود و ما بعد از دیدن متخصص شیردهی مرخص شدیم.  عصر به دخترخاله گفتم که یک سری لباسهای نوزادی کوچک بخره و براش بیاره چون همه لباسهای حنا براش خیلی بزرگ هستند. همینطور دخترخاله کمی شیرخشک خرید. 

 فکرمیکنم  کلا تا الان خوب از عهده کارها بر اومدیم. با جیسون تقسیم کار میکنیم و گاهی من میخوابم و اون کارهای شیردادن و عوض کردن رو انجام میده. غذا هم دخترخاله‌‍‍ها برامون پختن بعلاوه غذاهایی که خودم آماده کرده بودم و دست نخورده هنوز تو یخچال هستند. هفته بعد وقت دکتر داریم . امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره و دخترک حسابی وزن گرفته باشه. 

کلاً تا الان پروسه آسون تر از اون چیزی بود که فکرش میکردم. بیخوابی هست ولی اونطوری کشنده نیست. درد سزارین هم خوشبختانه . برای من خیلی سخت نبوده و از روز اول خودم بدون کمک از تخت بالا و پایین اومدم . الان هم مشکلی با پله ها ندارم و روزی سه-چهار هزار 

 تا قدم رو میرم که فکر کنم رنج خوبی برای شروع باشه.  از زمان زایمان تا بحال هم یک هفت کیلویی وزن کم کردم. 

راستش ته دلم غمهای زیادی هست که هنوز آمادگی بازگو کردنشون رو به هیچکسی ندارم. البته این ربطی به دپرشن بارداری نداره. برعکس دقیقاً میخوام که زنده باشم و برای دخترکم زندگی کنم. میخوام براش دنیای خوبی بسازم که امن و سالم زندگی کنه. میخوام براش بجنگم و بهترینی باشم که امکان داره. ولی یک سری مشکلات واقعی وجود داره که باید برای حلشون تلاش کنم. میدونم که هرچی بشه در نهایت من قوی هستم و از عهده کارها برمیام. میدونم که چیزها درست میشه و من هرکاری در توانم باشه انجام میدم. 



نظرات 12 + ارسال نظر
رضوان سه‌شنبه 25 بهمن 1401 ساعت 23:04 http://nachagh.blogsky.com

سلام.فردا را جشن بگیر .حنا جون،از سال سوم زندگی اش پنج ماه را به خوبی گذرانده

ممنونم رضوان جون. حنای خوشگل من :)

شیرین دوشنبه 14 مهر 1399 ساعت 21:43

سلام ترنج نازنین من خاموش بودم خیلی وقته
ولی حالا که حنا خانوم رو بغل کردین گفتم سلامی بدم و تبریک بگم به شما و همسرتون
منم اسم حنا رو خیلی دوس دارم

ممنون شیرین جان

اعظم 46 دوشنبه 31 شهریور 1399 ساعت 09:30

قدم نو رسیده مبارک باشه
اسم قشنگی براش انتخاب کردی حالا دیگه تمام وقتت با حنا خانم پر می شه

مرسی اعظم جان. اسم رو برادرم پیشنهاد داد.

مارال یکشنبه 30 شهریور 1399 ساعت 18:25 http://mypersonalnotes.blogsky.com/

قدمش مبارک باشه . برعکس اونی که فکر میکنی ممکنه افسردگی بعد از زایمان باشه . اگه میتونی یه مشاوره مختصر حتی تلفنی بگیر .

حتما. فکر یک مشاوره تلفنی هستم.

سهیلا یکشنبه 30 شهریور 1399 ساعت 07:22 http://Nanehadi.blogsky.com

مبارک باشه قدم حنا خانم.

ممنون سهیلا جون.

Zari شنبه 29 شهریور 1399 ساعت 01:51 http://maneveshteh.Blog.ir

عزیزم حنا جون قدمت پر از برکت و شادی:)
اوهوم من درکت میکنم برای دردسرهای بچه شیردادن! واقعا نمی دونم درستش چیه؟ اون مدلی که من خودم را وقف کردم که بنظرم اشتباهه اما نمیدونم چطور میشه هم بچه سیر بشه و هم مادر داغون نشه خخخ
خوبی اش اینه زود میگذره، من از چهارماه و نیم غذا را شروع کردم که این کم شیر بودن خودم را جبران کنم خخخ
خوشحالم که هفته ی اول را آسون رد کرده اید
برقرار باشید؛)

من که الان بیشتر شیر کمکی میدم تا شیر خودم رو. واقعا همون متعادل کردن این امر خیلی مهمه.

Ella جمعه 28 شهریور 1399 ساعت 20:06

مبارکه ترنج جان. قدمش به خیر و سلامتی براتون باشه

ممنون الا جون. اگر بلاگ دارید آدرسش رو هم برام بگذارید

صحرا جمعه 28 شهریور 1399 ساعت 06:57 http://Sahra95.blogsky.com

تبریک میگم ترنج جان و قدم حنا جان مبارک باشه.
خدا رو شکر همه چی به خوبی و خوشی گذشت. مراقب خودت و دخترک باش

مرسی صحرا جان. امیدوارم که بارداری شما هم خوب و خوش پیش بره و سروقت پسرت رو در آغوش بگیری.

لاندا جمعه 28 شهریور 1399 ساعت 04:15

چه اسم قشنگی براش انتخاب کردین. نامدار باشه.
قدمش مبارک. خدا رو شکر که این روزا دارن براتون به بهترین نحو میگذرن. ایشالا بقیه ش هم خیلی راحت باشه.
بالاخره شیر رو چی کار کردین؟ از همون روز اول نمیشه شیر خشک داد؟ الان بهش شیر خشک کمکی هم میدید؟

سلام. مرسی.
فعلاً شیر کمکی بیشتر و در عین حال دارم تلاش میکنم ببینم که میتونم مقدار شیر رو زیاد کنم.

سارا جمعه 28 شهریور 1399 ساعت 03:28

تبریک فراوان! شرایطت را قشنگ می فهمم. دخترم رکسانه در فوریه به دنیا اومده. خیلی شبیهیم از نوع رابطه گرفته تا سزارین و غیره. زمان خیلی سریع می گذره ها، روزهای خوبی داشته باشین

مرسی سارا جون. قدم رکسانه هم مبارک. اگر بلاگ داری لطفا آدرسش رو برام بگذار.

رویای ۵۸ جمعه 28 شهریور 1399 ساعت 02:42

مبارک باشه عزیزم

ممنونم رویای 58

ترانه پنج‌شنبه 27 شهریور 1399 ساعت 23:21

تبریک خیلی زیاد. این مدت همه اش به فکرت بودم.جه کار خوبی کردی که نوشتی.حنا اسم خیلی قشنگیه. از قول من موهای نرم و خوشبوش رو ببوس.من مطمئنم که براش دنیای امن و خوبی میسازی. میبوسمت

مرسی ترانه جان. حنا پیشنهاد برادرم بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد